به غلط کردن افتادم

از سال 84 به اینور همیشه از اینی که بخوام پام رو بذارم اونجا ترس داشتم و دارم. همیشه از اینکه بخوام باهاش روبرو بشم می ترسم. دقیقا یاد اونروز و اتفاقی که پیش اومد می افتم و به معنای واقعی تنم میلرزه. واقعا تنم میلرزه ها!

البته به اجبار بهمن 87 باهاش روبرو شدم. بار اول که حتی خداحافظی هم ازش نکردم و به اون که رسیدم، انگار که اصلا وجود نداره برگشتم و رفتم. برام مهم نبود چی بگن پشت سرم، فقط نمی خواستم باهاش حتی برای نیم ثانیه هم بیشتر روبرو بشم. بار دوم هم  فقط در حد یک “بفرمایید” خشک و ساده حرف زدم. اگر سرش پایین نبود از خودم مطمئنم که اصلا اون یک کلمه رو هم حرف نمی زدم و سینی چایی رو می گرفتم جلوی چشمش فقط. تازه اگر سرش پایین نبود و دیده بودمش عمرا و ابدا من چایی رو می بردم و تعارف می کردم، می دادم به یکی دیگه ببره جلوش. هنوز عین نوار تو گوشمه اون حرفا و جلوی چشمم هست اون کارا.

و حالا بالاخره اونروزی رسیده که 5 سال ِ ازش می ترسیدم و نمی خواستم باهاش مواجه بشم، ازش فرار می کردم. بخوام رو راست باشم با خودم، در اصل تقصیر خود ِ خَرَم هست که دارم میرم. شاید خنده دار باشه، اما بخاطر دریا دارم میرم. دلم لک زده برای دریا. نقطه ضعفمه دیگه.

وای خدایا نکنه تصمیم احمقانه ای گرفتم و برم اونجا و یه چیزی بشه؟! مگه خودش نگفته بود “من آدم کینه ای هستم و تا زهرم رو نریزم ول نمی کنم”؟ نکنه برم و … :-S

خدایا غلط کردم اصلا، خوبه؟!

بعدا اضافه شد!: رفتنم بطور خیلی یهویی کنسل شد و همه چیز بهم خورد. ناراحت شدم که نمی تونم برم و دریا رو نمی بینم، اما از جهتی هم خوشحال شدم. دیشب تا صبح همش تو کابوس روبرو شدن با اون بودم.

نوشته شده توسط در 15 سپتامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 4 نظر

یک روز با لولو

دقیقا 3:50 صبح دوشنبه (22 شهریور) بود که یه مسج برام اومد! قبل از اینکه گوشیم رو نگاه کنم خیال کردم باز این مخابرات وقت نشناس مسج تبلیغاتی فلان فروشگاه که عطرهاش رو حراج کرده فرستاده و کلی تو دلم با مخابرات و اجدادش…! 😉

گوشی رو که باز کردم دیدم نه بابا، روح پرتابل مسج داده که “امروز ساعت 3 چهار راه ولیعصر. اگر اوکی زنگ بزنین بهم.” و چون می دونستم بیداره و همون موقع مسج داده، جواب دادم تا 11 بهت خبر آره یا نه رو میگم و بعدشم خوابیدم.

صبح که بیدار شدم دیدم معمار بیکار هم همون مسج رو برام فرستاده و زیرش نوشته “الهام فرستاده بود، جوابشو بهم بده”… تقریبا از هفته پیش خبر داشتم قراره یه برنامه ای که فقط نسوان باشن داشته باشیم.

مثل همیشه یه راننده تاکسی خوب!! به پستم خورد و تا خود چهار راه بخاطر پولی که چسب خورده بود بهش دادم غرغر کرد. بالاخره ساعت 2:50 سر قرار بودم. قرارمون دقیقا زیر اون تابلو بزرگه تو چهار راه ولیعصر بود. البته قول دادم که اگر تابلو زیاد پایین نباشه و نخوره تو سرم، دقیقا وایمیسم زیر تابلو. که خدارو شکر هم تابلو زیاد پایین نبود و بد قول نشدم! 😀

اول رفتیم به گرامافون که بخاطر یه مورد خاص تصمیم گرفتیم جامون رو عوض کنیم و بریم به گندم. یه میز خیلی خوب رو انتخاب کردیم و نشستیم. میزمون دقیقا جلوی دستشویی بود.

دیگه از اینکه چطوری تصمیم گرفتیم اول چی بخوریم و چی نخوریم نمی نویسم، اما انقدر بگم که وقتی سفارشمون رو آوردن یه طورایی پشیمون شده بودیم. تو منو نوشته بود گلاسه مخصوص و ماها خیال کردیم همون کافه گلاسه هست، اما وقتی آوردن دیدیم یه چیز صورتی رنگه که مزه شاتوت و توت فرنگی میده و کلا لوس و خیلی شیرین بود.

به طرز عجیبی هم من و هم الهام فکر می کردیم که یه اخلاق خاص!! رو اون یکی نداشته باشه و انگار توی رودر وایسی بودیم، اما بعدش دیدیم نه بابا، جفتمون مثه همیم و دیگه خیالمون راحت شد و از خجالت هم در اومدیم! 😀

یه ذره که گذشت به سقف که نگاه کردیم یادگار!! ناصرالدین شاه از سفر فرنگ رو دقیقا بالای سرمون دیدیم!!

.


.

تو منو نوشته بود “چیپس و پنیر یک نفره” و ما چون نمی دونستیم دقیقا اندازه ظرفش چقدر هست از آقایی که اونجا بود سوال کردیم. در جواب گفت “یه دونه ظرفش دو تا خانوم رو سیر می کنه. البته به ظرفیت …” (و موندش که دیگه چی بگه.) معمار به کمکش اومد و گفت “خانومش ربط داره!!” و من چون ظرفیتم بســــــیار بالاست سفارش دو تا چیپس و پنیر دو نفره دادم!! 😀

بالاخره به یه دونه ظرف یک نفره رضایت دادیم و سه تایی خوردیم. ظرف اول هنوز تموم نشده بود که ظرف دوم رو هم سفارش دادیم… توی ظرف زیر چیپس و پنیر کاغذ روغن گیر انداخته بودن که ظرف چرب و چیلی نشه. ظرف اول که تموم شد، سمت من کاغذش هم نبود!! یعنی من چیپس و پنیر رو با کاغذش خورده بودم و متوجه نشده بودم!! 😀

وقتی دیگه ظرفیت خوردن چیزی رو نداشتیم، وقت نخود نخود هر که رود خانه خود شد! چهار راه ولیعصر از معمار بیکار خداحافظی کردیم. چون مسیر و من الهام تقریبا یکی بود با هم اومدیم. یه مقداری از مسیر رو پیاده اومدیم و باقی رو با مترو.

پ.ن 1: عصر خوبی رو با دوستام داشتم و خیلی بهم خوش گذشت. تو این روزا بی بهونه خندیدن برام غنیمته، حتی اگر شده برای نیم ساعت.

پ.ن 2: بغیر از ما سه تا، نفر چهارمی هم بود. جناب لولو که حضور موثری داشت در جمع! 😉

پ.ن 3: جای اونایی که نبودن خالی بود.

نوشته شده توسط در 14 سپتامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 12 نظر

سفر به شرق آسیا – 5

سفر به شرق آسیا – 4 (+)

پنج شنبه 11 شهریور 1389

امروز روزی بود که باید به سمت سنگاپور حرکت می کردیم. سفرمون از مالزی به سنگاپور زمینی و با اتوبوس بود. فاصله بین دو کشور 4-5 ساعت می شد، البته بدونِ علافیِ توی مرز. صبحانمون رو خیلی جنگی خوردیم و اتاق هارو تحویل دادیم و اومدن دنبالمون.

قبلا گفتم که تو هر گروهی باید یک لیدر چینی هم باشه. یکی از پسرایی که این چند روز دیده بودمش تو گروه، اومد دنبال ما که بریم دم اتوبوس. اتوبوس رو جلوی هتل روبرویی ما نگه داشته بودن چون مسافرهای اون هتل بیشتر بودن. تو هتل ما فقط خودمون بودیم!!

اسم این پسر چینی Alex بود. تو آسانسور که بودیم ازش پرسیدم لیدر سنگاپورمون هم ستاره هست یا تغییر میکنه؟ گفت “لیدرتون اسمش شاهرخ هست.” البته شاهرخ رو یه طوری گفت که اولش متوجه نشدم چی میگه و بعد که تکرار کرد حالیم شد.

چون باید یه مسیری رو راه می رفتیم تا به اتوبوس برسیم قاعدتا حمل چمدون ها برامون مشکل بود. (4 نفر و یه بچه بودیم اما 6 تا چمدون داشتیم. دو تا از چمدون ها فقط برای پانیا و وسایلش بود!!) ازش پرسیدم چطوری اینارو ما بیاریم اونور؟ گفت “شما برین، من و همکارم میاریم اینارو براتون.” و ما رفتیم سمت اتوبوس… وقتی رسیدیم دم اتوبوس دیدم Alex نشسته روی یه سکو و داره با راننده گل میگه و گل میشنوه، در صورتی که چمدون های ما هم جلوی در هتل بود و ما خودمون اینور اومده بودیم.

تعجب کردم که این چطوری زودتر از ما رسید اینور و تازه وسط بحث هم هست؟ اینکه پشت ما داشت می اومد!!! رفتم جلو ازش سوال کردم پس چمدون های ما کوش؟ مگه نگفتی شما برین من و همکارم میاریمشون؟! یه طوری منو نگاه کرد که اصلا از ماجرا خبر نداره و تو باغ نیست و گفت “?What are you talking about”… بهش حرفی رو که زده بود با من تو آسانسور دوباره تکرار کردم، و بازم همونطوری منو نگاه کرد!… ازش سوال کردم مگه تو Alex نیستی؟ مگه خودت نگفتی که… دیدم داره می خنده! پرسیدم چرا می خندی پس؟ مگه چی گفتم من؟(و خودمم خندم گرفته بود). گفت “اونی که با شما حرف زده Alex همکارم هست، من یکی دیگه هستم… قیافه های مارو اشتباه گرفتین… اوناهاش نگاه کن داره میاد، چمدون های شمارو هم دارن میارن”! و وقتی برگشتم به سمتی که اشاره می کرد دیدم واقعا من اشتباه گرفتم اینارو باهم از بس که شبیه به هم هستن! حالا اگه لباس هاشونم لباس فرم و یک شکل نبود میشد یه طوری تشخیص داد. 😀

هوا اونروز خیلی خوب بود و تقریبا آفتابی بود، بغیر از نیم ساعت آخری که تو مالزی بودیم و بارونی شد. بازم متاسفانه تو ماشین بودم و نمی تونستم برم بیرون و از بارون لذت ببرم. 🙁 … اما بارون از پشت شیشه هم لطف خودش رو داره.

ناهار رو تو یه رستوران بین راهی خوردیم که بوفه های مختلفی با غذاهای مختلفی داشت. این رستوران بین راهی به حــــــدی تمیز بود که باور نکردنی بود. مخصوصا دستشویی هاش خیلی تمیز بودن.

.


.

برای گشتن تو سنگاپور بازم تورهای مختلفی رو بهمون معرفی کردن که بازم از همونا استفاده کردیم. اما بنظرم برنامه های اینجا بهتر و خوش گذرون تر بود. برای اثبات یا رد این فکرم باید منتظر می شدم!… قرار بود اگر امشب به موقع برسیم برای Night Safari که گشت تو باغ وحش بین حیوانات هست بریم. از تصور اینکه می تونم شیر و حیوونای دیگه رو از نزدیک و بدون قفس ببینم، ته دلم قیلی ویلی می رفت.

مرز اول رو که مرز مالزی بود سه سوته رد کردیم و مهر خروجمون رو زدن. (البته اینبار چهار چشمی مواظب بودم که حتما مهر بزنن تو پاسپورتم و مثه عید نشم). فاصله بین دو کشور رو آب گرفته فقط و باید از روی یک پل رد بشیم تا به مرز سنگاپور برسیم. هوا همچنان گرم و با رطوبت زیاد بود.

برای وارد شدن به مرز سنگاپور باید کلا ماشین رو خالی می کردیم و هر چی وسایل داشتیم با خودمون میاوردیم پایین، چون ماشین برای اسکن می رفت و وسایل ما هم باید از زیر دستگاه x-ray رد می شد.

متاسفانه چیزی که اونجا اذیتمون کرد علافی اجباری بود که کشیدیم. اینطور بگم که هر کسی از هر کشور دیگه ای که از مرزشون رد می شد رو کاریش نداشتن و راحت مهرش رو تو پاسپورتش می زدن و می رفت، اما فقط به ایرانی ها گیر می دادن و علافشون می کردن. اصلا یه اتاق مخصوص این کار داشتن که ماها اونجا منتظر بودیم تا بعد از اینکه چند ده بار پاسپورت هامون رو چک کردن، بتونیم به سمت اتوبوس بریم. یه چیز حدود 2-3 ساعت اونجا علاف شدیم. اینطور مواقع هم همه بجای اینکه سعی کنن یه کاری کنن که اعصاب خورد بقیه، خوردتر نشه، یه چیزایی میگن که بدتر میکنن آدم رو.

قبل از اینکه به اداره مهاجرت سنگاپور وارد بشیم لیدرمون چنتا توصیه بهمون کرد. اول اینکه اگر بسته آدامس مصرف نشده ای با خودمون داریم حتما دورش بندازیم چون ورود آدامس به سنگاپور و جویدن اون ممنوع هست و جریمه نقدی داره. اما اگر بسته آدامسی که معلوم باشه از قبل مصرف شده هست زیاد کاری ندارن بهش چون نشون میده که مصرف شخصی هست. واقعا هم این چند روزی که اونجا بودیم تو یک دونه از مغازه ها یا تو دهن حتی یک نفر هم آدامس ندیدم. (خوش بحال استادها و دانشجوهاشون که سر کلاس صدای چندش ِ شلپ شلپ جویدن آدامس از نفر پشتی یا پهلویی در نمیاد) دلیل این کارشون هم بخاطر تمیز بودن شهر هست. دوم اینکه اگر بسته سیگار مصرف نشده ای با خودمون داریم اون رو هم دور بندازیم. کشیدن سیگار تو هر جایی امکان پذیر نیست، مخصوصا جاهای سر بسته. تو بعضی از اماکن عمومی سر باز جاهای مخصوصی گذاشتن که فقط اونجا امکان سیگار کشیدن هست. سوم هم ورود قرص، مواد مخدر و مشروبات الکلی ممنوع هست. چهارم، ریختن آشغال تو شهر مطلقا ممنوع هست و اگر کسی آشغال بریزه بار اول 1000 دلار سنگاپور ( هر دلار 800 تومان) جریمه نقدی میشه و بار دوم تو تلویزیون نشونش میدن. (مثه همون اراذل و اوباش خودمون که آفتابه مینداختن به گردنشون و …!!!)

متاسفانه بخاطر همون علافی 2-3 ساعته ای که تو اداره مهاجرت کشیدیم دیگه به برنامه Night Safari نمی رسیدیم و قرار شد پس فردا صبح این برنامه رو بجای شب، تو روز داشته باشیم.

سنگاپور (+) یک کشور- شهر بسیار کوچیک هست.  سومین قدرت اقتصادی دنیاست. در اصل یه جزیره هست که از شمال به جنوبش، و از شرق به غربش بیش از چند ده کیلومتر وسعت نداره و حدود 40-50 سال هست که استقلال پیدا کرده. اما به حدی زیبا ساختن این شهر رو که حد نداره. خیابون ها انقدر تمیز هست که انگار آدم تو اتاق خودش هست! اینو بدون اغراق میگم. تو این چند روزی که اونجا بودیم من حتی یه دونه هم پلیس راهنمایی و رانندگی ندیدم تو خیابونا. چراغ راهنمایی که نارنجی بود همه پشت خط می ایستادن و امکان نداشت از خط ایست اینورتر بیان! (این مورد تو مالزی هم رعایت می شد اما نه به شدت سنگاپور). تمام موتور سیکلت ها حداکثر دو ترکه و هر دو نفر با کلاه ایمنی بودن! (دقیقا مثل مالزی) تا جایی که من به چشم خودم دیدم، حتی ساعت 1:30-2 شب هم یه خانوم تنها امنیت داشت اگر تو خیابون تنها راه می رفت! تا جایی که من با گوش های خودم شنیدم و با چشم های خودم دیدم، صدای خنده از بین مردم بشدت شنیده می شد! اگر تو خیابون به مردم نگاه می کردی و بهشون لبخند می زدی، با لبخند جوابت رو می دادن نه با یه نگاه تندو اخمو و چهارتا دری وری پشتش! اگر تو خیابون بهت تنه می زدن سریع ازت عذر خواهی می کردن! اگر تو خیابون بهشون تنه می زدی (که خود من بارها تنه زدم چون کولم همیشه پشتم بود) و ازشون عذرخواهی می کردی، یا با لبخند تنها، یا با یه جمله مهم نیست و لبخند جوابت رو می دادن، نه اینکه وایسن بهت چشم غره برن یا یه چیزی ازت طلبکار بشن که “مگه کوری؟”! مغازه دارها ازت طلبکار نمی شدن اگر توضیح بیشتر (خود من وقتی سیم کارت می خواستم بخرم یه ذره گیج شده بودم تو توضیحاتی که بهم می داد خانوم فروشنده و چند بار ازش سوال کردم و با روی خوش جوابم رو داد) یا مثلا جنس سوم رو هم ازشون می خواستی برات بیارن تا بتونی انتخاب کنی یکیش رو! خیلی چیزهای دیگه هم بود که کم کم شاید بگم. نمی خوام بگم کجا بد هست و کجا خوب، فقط تفاوت هایی رو که دیدم بازگو می کنم.

تو شهر که وارد شدیم همه دوربین بدست چسبیده بودیم به شیشه های اتوبوس و عکس و فیلم می گرفتیم ;). دو تا ساختمون همون اول من رو متعجب کردن و واقعا آه از نهادم بلند شد. اول کتابخونه ملیشون بود که هر چی اتوبوس می رفت ساختمونه تموم نمی شد!!(متاسفانه ازش فقط فیلم دارم). دوم هم ساختمون دانشگاه مدیریتشون بود (تو عکس ساختمون شیشه ای سمت راست هست) که وقتی با دانشگاه خودمون مقایسش کردم… هی هی! 🙁

.


.

از این کلیسا خیلی خوشم اومد.

.


.

جلوی یکی از هتل ها که ایستادیم تا مسافرهاش پیاده بشن، این ساختمون رو دیدم. اینو جدی میگم، از دیدن این ساختمون کلی ذوق مرگ شدم چون همین چند وقت پیش بود که ایمیلش رو دیده بودم. سه تا ساختمون های زیرش تقریبا مسکونی هست، اما کشتی که اون بالا ساختن کازینو هست. ورودیش یه چیز حدود 200-300 دلار می شد انگار.(تو پست بعدی عکس بهتری ازش می ذارم حتما.)

.


.

هتلی که توش اقامت داشتیم  Grand Park City Hall بود. برعکس مالزی، تو این هتل با همسفرهای بیشتری بودیم.

شب انقدر وقت داشتیم که فقط یه شام بخوریم و یه دوشی بگیریم و استراحت کنیم… برای شام مجبور بودیم تو یه پاساژ بریم که متاسفانه در اصلی پاساژ رو ساعت 11 شب می بستن و باید از یه در دیگه می اومدیم بیرون. کلا تو مالزی و سنگاپور تمام مراکز خرید و فروشگاه ها ساعت کاریشون از 10 صبح تا  10 شب هست. تنها جاهایی که باز هستن رستوران های 24 ساعته هستن. هم تو مالزی و هم تو سنگاپور بخاطر وجود چینی ها و هندی ها، جلوی در مغازه ها یا خونه هاشون میشه معابد کوچیکی رو دید. از در پشتی پاساژ که اومدیم بیرون یه معبد کوچیک چینی رو دیدیم.

.


.
.


.
.

اینم یک صندوق صدقات از نوع McDonald ی

جمعه 12 شهریور 1389

برنامه امروز اینطور که از قبل لیدمورن توضیح داده بود، برنامه خیلی پرو پیمونی بود و بنظر می اومد که حسابی خوش بگذره! …

نوشته شده توسط در 13 سپتامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي پپري 4 نظر

من به صبر خیلی باور دارم

پریشب (جمعه شب) یهو حس کردم خیلی دلم گرفته و دوباره اونی رو که نباید ته دلم حس میکنم و هوای امامزاده صالح کردم. یعنی خیلی وقت بود که می خواستم برم و نمی شد. هر بار می رفتم تجریش از جلوش رد می شدم اما نمی شد برم داخل. حالا یا دیر وقت بود و درو بسته بودن، یا جای پارک نبود، یا اصلا از اون سمت رد نمی شدیم، یا انقدر باید زود برمیگشتیم خونه که نمی شد. بهتر بخوام بگم قسمت نمی شد که برم. اما پریشب خیلی اوضاعم فرق میکرد و دیگه نمی تونستم تحمل کنم. یه طورایی به اینجام رسیده بود دیگه.

پاشدم زنگ زدم به سه تا از دوستام که ببینم برنامه فرداشون (دیروز شنبه) چیه و پایه ان بریم یا نه؟ اولی که قرار شد فردا خبر بده. دومی هم قرار شد تا آخر شب خبر بده که در نهایت گفت “شرمنده”، و سومی هم چون اینروزا درگیر ِ همون موقع گفت “می ترسم قول بدم و نتونم بیام و بدقول بشم.”

فرداش (یا همون دیروز شنبه) شد و هنوز دقیقا مشخص نبود که اون یک نفر باقی مونده میاد یا نه؟ در نتیجه برنامه رو با خودم هماهنگ کردم که حدودای 4-4:30 برم و یه گشتی تو بازارچه بزنم و یاد قبلاها بکنم و برگردم. آماده شده بودم و همه کارامو کرده بودم که برم بیرون و فقط باید لباس تنم میکردم که دیدم ای دل غافل! یه دونه مانتو هم ندارم و همه رو ریختم تو ماشین لباسشویی و الان همشون با صورت های چروک دارن منو نگاه میکنن و التماس دعا دارن! میز اتو رو علم کردم تا اونی رو که می خوام اتو کنم. بعد گفتم خب چه کاریه؟ بذار یه دیقه همشون رو اتو کنم که هر دَقه میز اتو رو نیارم وسط! و وایسادم همشون رو اتو کردم… همین که پروژه اتوکاری تموم شد و اتو رو از برق کشیدم بیرون، اون یک نفر باقی مونده هم زنگ زد و گفت “کجایی؟” و در نهایت ساعت 5:45 تو حیاط امامزاده صالح بودیم.

نمی دونم خرافاتِ یا نه، اما به هر حال که من خیلی به صبر (عطسه کردن) باور دارم. تو حرم که بودم و همینطوری داشتم با خدا حرفام رو میزدم و دعا می کردم و بهش التماس هام رو می کردم، به یه مورد خاص که رسیدم یهو یه صدایی مثه عطسه کردن یه بچه از پشت سرم شنیدم! پیش خودم گفتم اشتباه شنیدم یا توهم زدم و دوباره همون خواستم رو با خدا گفتم و اینبار با تاکید اضافه کردم که “خدایا اونی رو که خیره پیش بیار برامون“. این بار دیگه از نفر پهلوییم صدای عطسه دراومد! ته دلم شاد شدم و همون موقع از خدا تشکر کردم و مطمئن شدم که حتما خود خدا اونی رو که خیره پیش میاره برامون… بعدش هم پاشدم اومدم بیرون و منتظر شدم تا دوستم بیاد.

پ.ن 1: خدا جونم! شکرت که بهم توان دادی تا چیزی رو که به گردنم بود ادا کنم. ممنون ازت که صدای التماس هام رو شنیده بودی.

پ.ن 2: ممنون از اون یک نفری که اومد و عصر بســـــــــــــیارخوبی رو با هم داشتیم.

پ.ن 3: جای اونایی که نبودن خالی بود. نبودین، اما اونایی رو که یادم بود به “اسم” دعا کردم. اونایی رو هم که یادم نبود جمیعا دعا کردم.

پ.ن 4: اینطور بگم که دیروز با چادر سر کردنم خودم رو خود کشی کردم! 😀

پ.ن کاملا بی ربط به این پست: بالاخر انتخاب واحدم کردم. تقریبا اونایی رو که می خواستم گرفتم… خدا جونم هوامو داشته باش این ترم هم!

نوشته شده توسط در 12 سپتامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 6 نظر

سفر به شرق آسیا – 4

سفر به شرق آسیا – 3 (+)

چهارشنبه 10 شهریور 1389

امروز که بیدار شدم حس کردم چقدر تنم می خاره! انگار که پشه نیش زده باشه، اونطوری بودم!

امروز قرار بود بریم به محلی بنام گِنتینگ (Genting) که محل بازی و تفریح تو مالزی هست. اما قبل از اونجا باید به یه جای دیگه می رفتیم.

به توماسِک (Tumasek) رفتیم. کارخونه ای هست که ظروف و اشیاء تزیینی با قلع درست میکنن. قبلا توضیح دادم که انگلیسی ها وقتی خوب بخور بخورشون رو کردن، کشور رو دو دستی تقدیم مالایی ها کردن و رفتن. تنها چیزی که دلشون سوخت! و برای خود مالایی ها باقی گذاشتن معادن قلع بود. مالایی ها هم از این معادن استفاده بهینه رو کردن و با قلع بدست آمده از معدن هاشون این کارخونه رو راه انداختن. وقتی محصولاتشون رو تولید میکنن و از نظر کیفیت کنترل میشه، به فروشگاهشون میره و برای فروش آماده هست. تقریبا هر 3-4 ماه یکبار هم طرح های اکثر محصولاتشون تغییر میکنه و طرح های جدیدی میارن. از کارگاهشون فقط فیلم گرفتم، از فروشگاه کسی اجازه عکس و فیلمبرداری نداشت. (عکسی هم که گذاشتم همین الان از چنتا چیزی که خریدیم گرفتم.)

.


.

مسیر رفت به گنتینگ یه چیز شبیه رفتن به تله کابین توچال خودمون هست که مسیر پیچ واپیچی رو باید بریم بالا. لیدرمون توصیه کرده بود که هوای اونجا خیلی سرد هست و باید لباس های گرمی با خودمون ببریم. هر چیزی با خودمون برده بودیم جز لباس های گرم، چون هوای مالزی بسیار گرم و با رطوبت زیاد هست. به هر حال که گرم ترین!! و راحت ترین چیزی رو که می تونستم بپوشم تنم کردم و رفتیم.

از سرسبزی و طبیعت بکر این کشور هر چی بگم کم گفتم واقعا. هر طرفی رو نگاه میکنی فقط سبزه و گل و درخت میبینی.

گنتینگ بالای کوه هست و باید با تله کابین بریم اون بالا. حدودا  نیم ساعت تله کابین سواری کردیم تا برسیم. جنگل هایی که از روش تله کابین رد شده  واقعا عین جنگل های آمازون بود از سبزی و زیبایی. برای زدن دکل حتی یه درخت رو هم نکنده بودن که یه موقع طبیعت از بین نره! متاسفانه فقط فیلم گرفتم از اونجا و عکس زیادی ندارم که بتونم بذارم.

از کابین ها که پیاده شدیم واقعا هوا فرق داشت. طوری که اگر مثلا هوای عادی شهر 37-8 درجه بالای صفر بود، اون بالا 8-9 درجه یا شایدم کمتر بود، اما با مه. مهِ واقعا زیبایی بود. تمام مدتی که اونجا بودیم من حتی یه ذره هم احساس سرما نکردم و کاملا خوب بودم.

اون بالای کوه واقعا یه شهر و دنیای دیگه بود. یه شهر بازی به چه بزرگی با کلی بازی های هیجان دار، یه هتل که بزرگترین هتل دنیا هست (تو عکس ساختمان رنگی هست) با 60 هزار اتاق!، و تعدادی مراکز خرید و تفریح و یه کازینو.

.


.
.


.

استفاده از بازی های تو شهر بازی به اینصورت بود که برای ورود فقط کافی بود پول بلیط رو بپردازیم و بعدش دم در ورودی بهمون یه دستبند میدادن که نشون دهنده این بود که ما حق ورود به شهربازی و استفاده از بازی هارو داریم. هر بازی رو که می خواستیم سوار بشیم فقط کافی بود بریم تو صف (اگر صفی بود) و بعد سوار بازی می شدیم و بازی می کردیم. دیگه مشکل اینکه “یک نفر هستی یا 10 نفر” و “صرف نمیکنه برای یک نفر دستگاه رو راه بندازم” و از این چیزا نبود. کافی بود اراده بازی کردن داشته باشی فقط.

حدودا 2 ساعتی رو تو شهر بازی بودیم و بعد بیرون اومدیم برای ناهار، و بعدشم گشت تو مراکز خرید. البته من علاقه ای آنچنان به خرید و این چیزا ندارم و دوست دارم فقط خوش بگذرونم، زیاد برام فرقی نمیکنه که خرید کردم یا نه. اما وقتی با خانوادم باشم مجبورم با اونا هماهنگ کنم خودم رو.

تا اونجا فقط تو فیلم ها دیده بودم کازینو چطوری هست و چه شکلیه، این بود که اونجا رفتم داخل تا ببینم چطوریه و چی کار میکنن دقیقا. دم در مامورهای امنیتی که بودن اجازه ورودم با کولم یا دوربینم رو ندادن. حتی اجازه ورود پانیا رو هم ندادن. در نتیجه پانیا و کولم و دوربینم و خواهرم موندن بیرون تا ما بریم داخل و بعد خواهرم بره. اولش که وارد شدم فقط یه لایه مه زیاد از دود سیگار بود فقط. اما بعدش فقط پر بود از بازی های مختلف و آدمایی که شرط بندی کرده بودن و بازی میکردن. تقریبا یه چیز شبیه فیلم Ocean’s 11-12-13 بود اما بطورت زنده. بنظرم برای فقط دیدن جالب بود، اما نه برای بازی و شرط بندی کردن. (نظر شخصیم رو گفتم)

بعد از اونجا هم با پانیا بازی Merry Go Round (واقعا نمیدونم به فارسی بهش چی میگن این بازی رو. هر کسی میدونه بهم بگه لطفا. بچه هم که بودم می گفتم از این بازی ها که اسب هاش می چرخه) رفتیم دوتایی، چون براش خطرناک و هیجان آور نیست و در ضمن جفتمون دوست داریم خیلی زیاد. (آیکون چه میکنه این کودک درون ;))

شب وقتی برگشتیم، به McDonald کنار هتل رفتیم با این نیت که بالاخره بتونیم به اینترنت وصل بشیم. که خدارو شکر هم تونستم. آخرای گشت و گذارم تو نت بود و شارژ لپ تاپ هم رو به پایان بود که خیلی خوشحال! و دور همی! یه سری به سایت دانشگاه زدم!! چشمتون روز بد نبینه، کلاس های ترم جدید رو اعلام کرده بودن اما زمان انتخاب واحد گروه مارو چیزی اعلام نکرده بودن. ساعت 12 شب داشتم سکته می کردم. سریع برگشتم به هتل و لپ تاپ رو زدم به برق. از اینطرف هم با شارژ کمی که ته سیم کارتم مونده بود زنگ زدم به ایران به یکی از دوستام که بیاد تو یاهو مسنجر تا بهش بگم با دانشگاه تماس بگیره و برام پول واریز کنه به حسابم. (زپلشک آید و زن زاید و مهمان ز در آید و …) با مامان و پانیا پاشدیم رفتیم دم McDonlad که از اینترنتش استفاده کنم. شانس من اونم تعطیل کرده بود و نمی شد بشینیم تو رستوران. مجبور شدم بشینم گوشه پیاده رو، لپ تاپ به بغل، به دوستم توضیحات لازمه رو بدم. تو عمرم چت کردن از تو خیابون و گوشه پیاده رو انجام نداده بودم که اونم به لطف دانشگاه عزیز! انجام دادم… قرار شد فرداش دوستم به دانشگاه زنگ بزنه و بهم خبر بده که انتخاب واحد ما کی هست. اما خدا میدونه چه حالی داشتم تا زمانی که جواب بگیرم. از دوستم همینجا تشکر ویژه میکنم که اون چند روز زحمت کشید و پیگیر کارم بود.

وقتی برگشتیم به هتل متوجه شدم اونجاهایی از تنم که می خارید یه چیز شبیه جای نیش پشه هست اما بزرگتر. تا الان که دارم می نویسم این متن رو هنوزم از اونا تو تنم میزنه و هی می خاره و می خاره و بزرگتر میشه. بعد از یکی دو روز از توشون چرک میاد و دوباره می خاره اما یه ذره دردناک میشن. بعد از چند روز که داره خوب میشه جاهاش کبود میشه. شانسی که دارم فقط تو صورتم از اینا نزده. پریشب که به دکتر نشون دادم گفت “احتمالا به روغنی که تو ماساژ بهت زدن حساسیت نشون داده بدنت” و بهم دارو داد… از اونروز تا الان وقتی تیک خارشکم عود میکنه، میشم مثل این آدمایی که عید به عید میرن حموم. 😀 … اما ماساژه یه دنیایی بود.

ادامه دارد…

پ.ن: شب قدر به یاد اونایی که یادم بود، بودم و دعا کردم. اونایی رو هم که یادم نبود بازم براشون دعای خیر کردم.

نوشته شده توسط در 11 سپتامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي پپري 12 نظر