آرشیو برای دسته ی ’سفرنامه هام’

سفر به شرق آسیا – 8

سفر به شرق آسیا – 7 (+)

یک شنبه ۱4 شهریور ۱۳۸۹

امروز صبح زود بیدار شدیم و وسایلمون رو جمع کردیم و صبحانه خوردیم و اتاق هارو تحویل دادیم و اتوبوس آمد دنبالمون که حرکت کنیم. باید سنگاپور رو ترک می کردیم و به مالزی بر می گشتیم.

هوا نه گرم بود و نه خیلی خنک. اما بین راه یه بارون خیلی خوشگل، ازونایی که مثه دوش حموم هست و تنها برای چند دقیقه شروع به باریدن می کنه گرفت.

خدارو شکر نه علافی زیادی داشتیم برای خروج از مرز سنگاپور و نه اذیت شدیم برای ورود به مرز مالزی. تنها قسمت مشکل ماجرا این بود که باید اتوبوس رو کاملا خالی می کردیم و همه وسایلمون رو با خودمون بین دو مرز می بردیم. غیر از این یه مورد -که لیدرمون هم کمکمون کرد خیلی- مشکل دیگه ای نداشتیم. فقط به دلیل عدم هماهنگی لازم توسط آژانس برای چند مسافر اضافه، حدودا 1 ساعت معطل شدیم تا تصمیم لازمه گرفته بشه که باید چی کار کنیم. اما بعدش همه چی به خیری و خوشی حل شد و راه افتادیم.

بین راه، تو خاک مالزی که بودیم، یه جایی توقف کردیم که هم اگر کسی خواست تا با خودش خلوت!! کنه یا اگر کسی چیزی برای خوردن می خواست بخره. به جرات اینو می گم که دستشویی های بین راهیشون هم تمیز بود و از دو فرسخیشون که رد میشدی هیچ بویی اذیتت نمی کرد. برای یه آدمی مثه من که به بو خیلی حساس هست، این یه مورد واقعا جای شگفتی داشت. انقدر خوشم اومده بود از این مورد، با اینکه نمی خواستم با خودم خلوت کنم!! اما رفته بودم الکی تو دستشویی وایساده بودم و با همسفرهامون حرف می زدم. شاید باورش خنده دار باشه، اما می خواستم دقیقا اون مکان و زمان رو تو ذهنم حک کنم.

غرفه های فروش خوراکی، تو کیسه پلاستیکی یه سری از میوه هاشون رو خورد کرده بودن و می تونستیم بخریم. با راهنمایی لیدرمون از میوه ها خریدیم. یکیشون که متاسفانه اسمش رو هم نمی دونم چیه، بی نهایت خوشمزه بود و مزه داد بهم. یه چیز شبیه بِه بود اما سبز رنگ که باید با چوب های نازک و بلندی که کاربرد چنگال داشتن، خورده می شدن. یه پودر مخصوص -که به قول لیدرمون گرد و خاک- باید روش می ریختیم و می خوردیم… دهنم آب افتاد بازم! 😉

حدود ساعت 4 عصر بود که به هتل هامون رسیدیم. طبق تماسی که بین راه با همسر استادم داشتم، قرار شد که ساعت 6 عصر ببینیمشون. استادم هم از ایران دو روز پیشش اومده بودن و می تونستیم ببینیمشون… کارهامون رو کردیم و ساعت شیش به مرکز خرید Times Square رفتیم و بعد از چند دقیقه استادم همراه همسرشون و پسرشون رو پیدا کردیم و با هم بودیم. این استادم رو واقعا دوستشون دارم و احترام خاصی براشون قائلم.

از محبتی که در حق ما کردن هیچی نمی تونم بگم. اما فقط همین قدر بگم که از ساعت 6 عصر تا حدود 1-2 شب با ما بودن و ما در حال خرید کردن بودیم و هیچ خمی به ابرو نیاوردن. تازه راهنماییمون هم می کردن که کدوم فروشگاه بهتره و کدوم یکی نه. واقعا شرمندمون کردن. خاطره خوب اونشب رو هیچ موقع فراموش نمی کنم.

شب هم برای شام به پیشنهاد استادم به یه رستوران عربی رفتیم. من کباب عراقی سفارش دادم. خیــــــــلی خوشمزه بود واقعا… موقع سفارش دادن غذا چون نمی دونستیم دقیقا غذاهایی که تو منو نوشتن چی هست و چی نیست، حسابی خندیدیم. طوری که خود اون پسری هم که سفارش می گرفت ازمون، اونم مثه ماها شده بود. غذاها رو هم که آوردن هیچ کدوممون یادمون نبود که چی سفارش دادیم و چی می خواییم، جز من. چون تنها غذای من بود که بدون برنج سفارش داده بودیم و اون تابلو بود. اما بالاخره هر چی مال هر کی بود، خوردیم و حسابی خوش گذشت بهمون. عکس هاش رو که نگاه می کنم صداهای اون شب و خاطره خوش اون شب میاد تو ذهنم. (عکس ها چون خانوادگی هستن، نه تو اینجا می تونم بذارم و نه تو Face بوک)

دو شنبه ۱5 شهریور ۱۳۸۹

امروز ساعت 5 صبح بیدار شدیم و با سرعتی بیشتر از سرعت نور یه چیزی خوردیم که بعدا فهمیدم صبحانه بوده 😉  و به سمت فرودگاه حرکت کردیم. این بار دیگه دقیقا تشخیص می دادم که کدوم یکی از پسرها (+) اومده دنبالمون! 😀

مسیر هتل تا فرودگاه رو خواب بودم و شاید به اندازه پنج دقیقه!! خوابیده بودم که مامانم صدام کرد که رسیدیم! (هتل تا فرودگاه تقریبا یک ساعت مسیر بود!)

با اینکه صف خیلی طولانی بود برای مسافرهای ایران ایر، اما با دقت و نظم و ترتیب و سرعت خاص خودشون، کار همه رو راه انداختن!بدون درد و خونریزی!

خواهرم اینا می خواستن تو فروشگاه های فرودگاه بچرخن و من می خواستم یه جا بشینم و یه چیزی بخورم و از اینترنت استفاده کنم. در نتیجه با دو خانواده از همسفرهامون سوار قطار شدم و به اونطرف رفتم و نشستم تو StarBucks و برای خودم یه کاپوچینو و دونات سفارش دادم و از اینترنت استفاده کردم. قبل از اینکه برم، به مامانم اینا هم سفارش کردم که تورو خدا همدیگه رو گم نکنید و هر جا نمی تونستین متوجه بشین فروشنده چی داره میگه بهم زنگ بزنین تا باهاش حرف بزنم. پروازمون ساعت 11 صبح به وقت کوالالامپور بود و من حدودا 3 ساعت زمان داشتم برای اینکه زمانم برای خودم باشه و یه ذره تنها باشم… یکساعت آخر رو مامان اینا هم اومدن و یه چیزی سفارش دادن و بعد از اینکه خوردیم به سمت هواپیما رفتیم. قبلش هم با دوستم که تو ایران بود تماس گرفتم که داشت تازه می رفت سر کار. تو ایران ساعت حدود 7 صبح بود.

برعکس پرواز رفتمون که حالم خیلی بد بود، اما تو این پرواز خیلی خوب و سر حال بودم. فقط چون هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم، بیشترش رو چرت می زدم. هر بار که چشمام رو باز می کردم، جلوم یه سینی می دیدیم که پر از خوراکی های خوشمزه توش بود. در عرض 8 ساعت پروازمون حدود 6 بار به ما خوردنی دادن که بخوریم! در صورتی که تو پرواز رفتمون فقط یک شام، یه وعده کوچیک و یه صبحانه خیلی افتضاح دادن بخوریم!! حالا حساب کینید چه حس خوبی بهتون دست میده وقتی هر بار که چشمتون رو باز کنید و جلوتون خوراکی ببینید! 😀 … از طرفی هم دیگه کم کم داشتم شک می کردم که همه اینایی که می دن بهمون بخوریم یه نقشه هست برای اینکه ماها رو فربه کنن، تا آخر سر غول یک چشم ماهارو یه لقمه چپمون کنه! که خدارو شکر هواپیما زود رسید و نقششون عملی نشد! 😉 … شایدم فهمیده بودن که دستشون پیش من رو شده!!!!

تو فرودگاه ایران موقع خروج، به چمدون های ما گیر دادن و مجبور شدیم چمدون هامون رو باز کنیم و دل و رودش رو بریزن بیرون. زیر دستگاه تشخیص داده بودن که ما تو یکی از چمدون هامون یه سری وسیله فلزی خیلی خطرناک و با یه سری چیزای دیگه که معلوم نبود چیَن، داریم و باید بازرسی بشیم!!… دست آخر معلوم شد که اون وسیله های فلزی خیلی خطرناک، ظرفهایی بودن که از Tumasek خریده بودیم -در صورتی که همه همسفرهامون تو چمدون هاشون از همین ظرف ها داشتن- و اون یه سری چیزای خطرناک دیگه ای که معلوم نبودن چیَن، شکلات هایی بود که از Beryl’s خریده بودیم!!!  خود برادری که داشتن چمدون رو زیرو رو می کرد، تعجب کرده بودن که برای چی فقط مارو نگه داشتن!!

بعد از فرودگاه هم به خونه هامون اومدیم و در همینجا سفرنامه ما تموم شد دیگه، به خدا!! 😀

نوشته شده توسط در 11 نوامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي پپري 6 نظر

سفر به شرق آسیا – 7

سفر به شرق آسیا – 6 (+)

شنبه 13 شهریور 1389

امروز قرار بود بریم به باغ وحش سنگاپور. (Singapore Zoo)

تو مسیر رفت، لیدر چینیمون از رسوم و قوانین ازدواج در مالزی و سنگاپور و هند برامون تعریف کرد. تو مالزی هر مردی می تونه تا 4 تا همسر بصورت قانونی بگیره. هیچ قانون اجباری برای مردها وجود نداره که سر کار برن و کار کنن (چون لابد همون 4تا ازدواج کلی خستشون می کنه!! ;)). واقعا هم تو شهر که بگردی زن های زیادی رو نسبت به مردها میشه دید که کار می کنن. مرد وقتی زن اول رو می گیره، مسئولیت خرجی خانواده به عهده زن هست و باید خرج کل خانواده رو بده. اگر مرد زن دوم رو گرفت، زن اول خونه نشین میشه و زن دوم عهده دار خرجی کل خانواده میشه. همینطور وقتی زن سوم و چهارم رو بگیره!

تو سنگاپور هم زن ها و هم مرد ها باید کار کنن و زیر 10% از زن هارو میشه خانه دار دید. موقع ازدواج اگر زن و شوهر نتونن خونه ای تهیه کنن، با وام بلاعوضی که دولت بهشون میده، فقط کافیه 10% قیمت خونه رو پرداخت کنن تا خونه دار بشن. مالکیت خونه ها هم 99 ساله هست… هیچ شوهری حق نداره که بیش از یکبار ازدواج داشته باشه و اگر زنش بره دادگاه و ادعا کنه که شوهرش رو با یه خانم دیگه دیده، قانونا و رسما از 90% تا 99% دارایی آقا به خانومش می رسه!… با هر یک بچه ای که بدنیا میاد در هر خانواده، دولت 3000 دلار سنگاپور بهشون کمک می کنه. به اینصورت که برای بچه اول 3000 دلار، برای بچه دوم 6000 دلار، برای بچه سوم 9000 دلار و الی ماشالا! برای اینکه زن ها نگران بچه هاشون نباشن که وقتی سر کار هستن تکلیف بچه چی میشه، دولت بصورت رایگان سرویس رفت و آمد و مهدکودک و مدرسه در اختیارشون میذاره!… به دلیل نا آگاهی زن  های کشورهای دیگه از قوانین سنگاپور، بیشتر مردهای سنگاپور تمایل دارن که با زن غیر سنگاپوری ازدواج کنن! (اما کور خوندن، منکه دیگه قانونشون رو بلد شدم و دَمار از روزگارشون در میارم! 😉 )

تو هند رسم بر اینه که دخترها میرن خواستگاری آقا پسرها. اگر خانواده ای که دختر دارن از پسر یک خانواده دیگه خوشش بیاد، باید طبق خواسته خانواده پسر رفتار کنن تا آقا داماد بله رو بگه!! مهریه پسرها! هم میتونه نقدی باشه یا میتونه کالا و غیر نقدی باشه!… وقتی هم شوهری میمیره، خانم حق اینی که یکبار دیگه ازدواج کنه نداره وباید تا آخر عمر بیوه بمونه!

تا حالا هر چی باغ وحش دیده بودم حیوون های بیچاره تو نیم متر جا تو یه قفس بودن و آدم خودش شرمنده می شد که اومده این حیوون های بیچاره رو ببینه که دارن عذاب می کشن اینطوری. اما باغ وحش سنگاپور اینطوری نبود. نه حصاری بود نه قفسی که حیوون ها توشون حبس باشن. با کمترین فاصله می شد حیوون هارو دید و لذت برد. اکثرا جلوی قسمت هر حیوونی یه تابلو بود که روش نوشته بود با پرداخت فلان مبلغ، از چه ساعتی تا چه ساعتی میشه رفت و از نزدیک به اون حیوون غذا داد.

اول به برنامه شیر دریایی رفتیم. از هوش این حیوون ها شرمنده میشه آدم واقعا… میشد از نزدیک بصورت داوطلبانه به شیر دریایی فریزبی (Frisbee) پرتاب کرد و اون بگیره تو هوا. کلا سه بار میشد به سمتش پرتاب کرد که بار سوم وقتی پرتاب کردم گرفت. آخر سر هم می شد با شیر دریایی از نزدیک عکس بگیریم. من هم باهاش عکس گرفتم در حالتی که داشت میبوصید! منو (بوصیدن توسط شیر دریایی جلافت محسوب نمیشه ها! ;)). برای اولین بار یه شیر دریایی رو از نزدیک دیدن تجربه خیلی خوب و باحالی بود. نزدیک بود سیبیل هاش برن تو چشمم! اما تا فرداش صورتم بوی ماهی می داد. 😀

.


.
.


استخوان سر زرافه

.
.


این شیرهای طفلکی از گرما ولو شده بودن!

.
.


.
.

.
.


.

بعد به برنامه فیل ها رفتیم و بعد از اون هم هر کسی برای خودش می تونست تو باغ وحش بگرده.

از باغ وحش که بیرون اومدیم یه نیم ساعتی رو باید منتظر می شدیم تا اتوبوسمون بیاد و به مقصد بعدی بریم. چون شنبه بود و همه جا باز بود تو ایران، می دونستم که دوستم حتما از دانشگاهم خبر گرفته که تکلیف انتخاب واحدم چی میشه و کی هست… بعد از 3-4 روز که همش نگران بودم بهم خبر خوش داد که تا قبل از 16 شهریور خبری از انتخاب واحد نیست و خیالم راحت شد. (ایــــــش به دانشگاه!)

مقصد بعدی بندر بود. قرار بود سوار یک کشتی چینی (Imperial Cheng Ho) بشیم و از اونجا به جزیره کوزو (Kusu Island) که یکی از جزیره های اندونزی هست بریم. اما سنگاپور این جزیره رو از اندونزی اجاره کرده و ازش استفاده می کنه.

.


.
.


.
.


.

اینطور که تو تابلوی جلوی جزیره زده بود، در زبان چینی کوزو به معنی لاک پشت هست و اسم دقیق این جزیره، حزیره لاک پشت ها میشه.

.


جزیره کوزو از تو کشتی!

.

استخرهای کوچکی از لاک پشت رو میشد تو این جزیره دید که پر از لاک پشت بود. همینطور معبد های چینی هم میشد دید.

.

اگر زبون چینی بلد بودم، لو می دادم که رفته تو اون سوراخه قایم شده!

.

حدودا 45 دقیقه تو جزیره بودیم. از اول تا آخر جزیره رو میشد در عرض 15 دقیقه رفت و برگشت.

برنامه بعدی رفتن به چرخ و فلک سنگاپور (Singapore Flyer) بود. بزرگترین چرخ و فلک ساخته شده تو دنیا. 165 متر بالاتر از زمین. البته این ارتفاع، جدا از ارتفاعی هست که ساختمان مربوطه رو بالا رفتیم تا پای چرخ و فلک برسیم.

.


165 متر ارتفاع یعنی انقدر!

.
.


کابین های چرخ و فلک!

.
.


زمین فوتبالی که روی آب درست کردن!… اگر توپشون بی افته تو آب تکلیف چیه اونوقت؟

.

اینطور که لیدرمون توضیح داد تا قبل از بحران اقتصادی دنیا، جهت حرکت این چرخ و فلک خلاف عقربه های ساعت بوده. موقعیت جغرافیایی این چرخ و فلک هم دقیقا روبروی مرکز تجارت و بانک های سنگاپور هست. بخاطر یه سری از باورهای چینی ها که معتقد بر این بودن که این چرخش خلاف جهت ساعت، باعث دور شدن پول از گردونه اقتصادی سنگاپور میشه، حالا این چرخ و فلک موافق عقربه های ساعت می چرخه که باعث برگشت پول به چرخه اقتصادی سنگاپور شده.

از اون بالا میشد تمام سنگاپور و حتی داخل خانه ها! رو به خوبی دید. حتی اگر یه ذره چشم های قوی داشتیم، شاید میشد تهران رو هم دید!! 😉

برنامه بعدی هم گشت با قایق های کوچک چینی (Singapore River Cruise) رو آب بود. یه چیز شبیه گشت با گوندولا (Gondola) تو کانال های ونیز اما با این تفاوت که مدل اینجا چینی بود و حاشیه خیابون کلارکی (Klarke Quay) تا میدان مرلاین (MerLion) رو دور زدیم. (متاسفانه چون شب بود و نمی شد به خوبی با اون دوربینی که باقی مونده بود عکس بگیرم، عکس های جالبی ندارم.)… برنامه بعدی هم بازدید از هتل هامون بود! 😀

شب وقتی از شام برگشتیم، با مامان و پرهام به فروشگاه رفتیم تا آب و نوشیدنی بخریم برای فردا که تو راه بودیم. یه آب خریدنمون یک ساعت دقیقا طول کشید! از دست مامانم و پرهام کم مونده بود من و دختر فروشنده و پسری که نفر پشت سری ما بود، بشینیم رو زمین و قاه قاه بخندم. یادم نمیره اون شب رو هیچ موقع! 😀

ادامه دارد…

نوشته شده توسط در 25 سپتامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي پپري 6 نظر

سفر به شرق آسیا – 6

سفر به شرق آسیا – 5 (+)

جمعه 12 شهریور 1389

برنامه امروز اینطور که از قبل لیدمورن توضیح داده بود، برنامه خیلی پرو پیمونی بود و بنظر می اومد که حسابی خوش بگذره!

لیدر چینی که اینجا داشتیم یه خانوم بود. برامون توضیح داد که سنگاپور به معنی “سرزمین شیر” هست و بخاطر همینه که تو اکثر جاها میشه عکس یا مجسمه شیر دید. البته شیری که دیده میشه یه طورایی بصورت پری دریایی هست و اونم بخاطر اینه که خیلی وقت پیش ها شغل مردم سنگاپور ماهیگیری بوده. به همین خاطر نماد سنگاپور مجسمه ای هست بنام MerLion که تنه ی شیر و دم پری دریایی داره. یه میدون هم به همین نام دارن.

اول به پارک ارکیده (National Orchid Garden of Singapore) رفتیم. گل ارکیده گل ملی سنگاپور هست. تو این باغ از هر نوع و رنگ، از هر اندازه ای گل ارکیده دیده میشد. یه باغ واقعا رویایی هست.

.


.
.


.
.


.
.


.
.


.
.


.

از اونجا به کارگاه و فروشگاه طلا و جواهر تو سنگاپور رفتیم و هر کسی که می خواست می تونست خرید کنه. اکثریت نماد سال تولدشون رو گرفتن، اما من نماد سنگاپور رو گرفتم. نا سلامتی هم شیرم هم پریا دیگه! 😉

بعد به میدان MerLion رفتیم تا نماد سنگاپور رو ببینیم.

.

.

از اینجا اون کازینویی که به شکل کشتی هست و تو پست قبل ازش نوشتم رو به خوبی می شد دید.

.


.

همینطور که برای خودم داشتم می گشتم، یهو یه عروس داماد رو دیدم که برای عکس اومده بودن اونجا. عروسه واقعا ساده و شیک بود. در مقایسه با عروس های خودمون که عین تابلو نقاشی! پر از رنگ! درستشون می کنن و اصلا نمیشه بشناسیشون، اما اون عروس بسیار شیک و زیبا درست شده بود. منتظر شدم تا کارشون تموم بشه، بعد ازشون خواهش کردم که می تونم باهاشون عکس بگیرم یا نه، که شد.

بعد به محله چینی ها (Chinatown) رفتیم. چون باید پولمون رو عوض می کردیم، مجبور شدیم یه مسافت خیلی طولانی رو پیاده بریم تا به صرافی برسیم. به اجبار باید از بازار چینی ها عبور می کردیم. هیچ موقع از غذاهای چینی خوشم نیومده، چون نه مزه خوبی دارن و نه بوی خوبی (نظر شخصیم رو فقط گفتم). تو بازارشون که بودیم بوی غذاهاشون حال منو داشت بد می کرد واقعا.

چون قرار بود زمان کمی رو اونجا باشیم و چون تر! هوا خیلی گرم بود و منم داشتم از گرما خفه می شدم، از طرفی هم نمی تونستم بوی اونجا رو تحمل کنم برگشتم تو ماشین و از خیر گشتن تو بازار گذشتم. کنار جایی که اتوبوسمون نگهداشته بود یه معبد چینی ( Buddah Tooth Relic Temple) بود. اول فکر کردم شاید اجازه ندن هر کسی بره داخل و ببینه، اما بعد که پرسیدم دیدم میذارن، رفتم اونجارو دیدم. هم یه جایی بود که تا حالا ندیده بودم و برام جالب بود و هم اینکه خنک بود توش… یه مراسم هم داشتن و کلی آدم نشسته بودن و داشتن با یه صوت و آهنگ خاصی یه دعایی رو می خوندن.

.


.
.


.

بعد از اونجا به Sentosa رفتیم که یه مرکز بزرگ تفریحی هست و قرار بود تا شب وقتمون رو اینجا بگذرونیم.

اول به برج دوار (Tiger Sky Tower) رفتیم. یه ستون بلند هست که یه اتاقک گرد به دورش هست. داخل اتاقک میشیم و وقتی درها بسته میشه، اتاقک 140 متر بالا میره و میچرخه. میشه تمام سنگاپور رو از بالا دید و لذت برد.

.


.
.


.

بعد به موزه تاریخ طبیعی سنگاپور (Images of Singapore) رفتیم که تمام تاریخ سنگاپور رو از اول که مستعمره بوده تا الان، سبک زندگی مردم و آداب و سننشون، و نژاد های مختلفی که تو سنگاپور هستن رو همراه با مجسمه میشه دید. یه طورایی شبیه موزه مردم شناسی خودمون هست تقریبا.

.


.

از اونجا به یه جایی رفتیم که هنوزم هیجانش رو حس می کنم و کلی بهم خوش گذشت تو اینجا. به سینمای 4 بُعدی (Sentosa 4D Magix) رفتیم. فیلمش در مورد یه دزد دریایی بود. اعتراف می کنم که تو طول فیلم با اینکه می دونستم کاملا 4 بعدی هست و هر شیئی که میاد به سمتم بهم نمی خوره، اما سرم رو کنار می کشیدم که بهم چیزی نخوره. 😀  حتی یه جایی از فیلم که عنکبوت ها حمله می کردن، از زیر صندلی هامون یه چیزایی شبیه پای عنکبوت می خورد به پاهامون، چون آستین! شلوارم کوتاه بود و بیشتر حسش می کردم از ترسم پاهام رو بالا گرفته بودم که عنکبوتی! به پام نخوره… یه جایی که صندلی ها حرکت می کرد، مامانم خیال کرد من از ترس تکون خوردم و صندلی رو دارم تکونش می کنم! 😀 (یاد مستر بین بخیر که رفته بود سینمای 3 بعدی …)

برای ناهار تو یه محوطه ای نشستیم که یه چیزی بخوریم. طاووس هایی که اونجا بودن همینطور برای خودشون آزاد بودن و بین ردیف هایی که مردم مینشستن رفت و آمد می کردن و احتمالا اگر کسی چیزی بهشون تعارف می کرد، می خوردن. کسی نه دنبالشون می کرد که بزنتشون و نه کسی بهشون آشغال می داد که بخورن و نه کسی پِرشون رو میکند!

.


.

بعدش به آکواریوم رفتیم. (چون باطری دوربین هامون رو به اتمام بود، متاسفانه بیشتر از این قسمت فیلم گرفتم تا عکس.)

.

اگر پشت اون گیاه رو با دقت نگاه کنید، می تونید اسب دریایی کوچولویی رو ببینید.

.
.


این جدی جدی یه موجود دریایی بود، اما شبیه خزه و برگ های تو دریا بود!

.

بعد از اون هم به برنامه Songs of The Sea رفتیم. با موسیقی و تئاتر، و لیزر شو و آب و آتش یه برنامه بسیار جذاب روی دریا درست کردن. (عکسی که میبینید رو از توی برج دوار گرفتم و دقیقا تو همین محوطه ای که رو دریا درست کردن این برنامه اجرا شد).

.


.

حسابی غصه مند بودم که باطری دوربین هامون خالی شده و دیگه چیزی نداریم که باهاش عکس بگیرم، اما لیدر ایرانیمون واقعا لطف کرد و دوربین خودش رو در اختیار من گذاشت تا بتونم عکس و فیلمی رو که می خوام بگیرم. واقعا ازش ممنون هستم. اما بخاطر اینکه برنامه شب بود و اصلا نمی شد هیچ عکس و فیلمی به خوبی بگیرم، از خیر فیلم و عکس گذشتم و برنامه رو راحت دیدم. بعدش DVD ش رو گرفتم و حالشو بردم! 😉

برنامه که تموم شد حدود ساعت 9:30 بود و تا برسیم به هتلمون ساعت 11 شده بود. روز پر برنامه ای رو داشتیم اما خیلی بهمون خوش گذشت و کیف داد.

شنبه 13 شهریور 1389

امروز قرار بود بریم به باغ وحش، …

نوشته شده توسط در 15 سپتامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي پپري 6 نظر

سفر به شرق آسیا – 5

سفر به شرق آسیا – 4 (+)

پنج شنبه 11 شهریور 1389

امروز روزی بود که باید به سمت سنگاپور حرکت می کردیم. سفرمون از مالزی به سنگاپور زمینی و با اتوبوس بود. فاصله بین دو کشور 4-5 ساعت می شد، البته بدونِ علافیِ توی مرز. صبحانمون رو خیلی جنگی خوردیم و اتاق هارو تحویل دادیم و اومدن دنبالمون.

قبلا گفتم که تو هر گروهی باید یک لیدر چینی هم باشه. یکی از پسرایی که این چند روز دیده بودمش تو گروه، اومد دنبال ما که بریم دم اتوبوس. اتوبوس رو جلوی هتل روبرویی ما نگه داشته بودن چون مسافرهای اون هتل بیشتر بودن. تو هتل ما فقط خودمون بودیم!!

اسم این پسر چینی Alex بود. تو آسانسور که بودیم ازش پرسیدم لیدر سنگاپورمون هم ستاره هست یا تغییر میکنه؟ گفت “لیدرتون اسمش شاهرخ هست.” البته شاهرخ رو یه طوری گفت که اولش متوجه نشدم چی میگه و بعد که تکرار کرد حالیم شد.

چون باید یه مسیری رو راه می رفتیم تا به اتوبوس برسیم قاعدتا حمل چمدون ها برامون مشکل بود. (4 نفر و یه بچه بودیم اما 6 تا چمدون داشتیم. دو تا از چمدون ها فقط برای پانیا و وسایلش بود!!) ازش پرسیدم چطوری اینارو ما بیاریم اونور؟ گفت “شما برین، من و همکارم میاریم اینارو براتون.” و ما رفتیم سمت اتوبوس… وقتی رسیدیم دم اتوبوس دیدم Alex نشسته روی یه سکو و داره با راننده گل میگه و گل میشنوه، در صورتی که چمدون های ما هم جلوی در هتل بود و ما خودمون اینور اومده بودیم.

تعجب کردم که این چطوری زودتر از ما رسید اینور و تازه وسط بحث هم هست؟ اینکه پشت ما داشت می اومد!!! رفتم جلو ازش سوال کردم پس چمدون های ما کوش؟ مگه نگفتی شما برین من و همکارم میاریمشون؟! یه طوری منو نگاه کرد که اصلا از ماجرا خبر نداره و تو باغ نیست و گفت “?What are you talking about”… بهش حرفی رو که زده بود با من تو آسانسور دوباره تکرار کردم، و بازم همونطوری منو نگاه کرد!… ازش سوال کردم مگه تو Alex نیستی؟ مگه خودت نگفتی که… دیدم داره می خنده! پرسیدم چرا می خندی پس؟ مگه چی گفتم من؟(و خودمم خندم گرفته بود). گفت “اونی که با شما حرف زده Alex همکارم هست، من یکی دیگه هستم… قیافه های مارو اشتباه گرفتین… اوناهاش نگاه کن داره میاد، چمدون های شمارو هم دارن میارن”! و وقتی برگشتم به سمتی که اشاره می کرد دیدم واقعا من اشتباه گرفتم اینارو باهم از بس که شبیه به هم هستن! حالا اگه لباس هاشونم لباس فرم و یک شکل نبود میشد یه طوری تشخیص داد. 😀

هوا اونروز خیلی خوب بود و تقریبا آفتابی بود، بغیر از نیم ساعت آخری که تو مالزی بودیم و بارونی شد. بازم متاسفانه تو ماشین بودم و نمی تونستم برم بیرون و از بارون لذت ببرم. 🙁 … اما بارون از پشت شیشه هم لطف خودش رو داره.

ناهار رو تو یه رستوران بین راهی خوردیم که بوفه های مختلفی با غذاهای مختلفی داشت. این رستوران بین راهی به حــــــدی تمیز بود که باور نکردنی بود. مخصوصا دستشویی هاش خیلی تمیز بودن.

.


.

برای گشتن تو سنگاپور بازم تورهای مختلفی رو بهمون معرفی کردن که بازم از همونا استفاده کردیم. اما بنظرم برنامه های اینجا بهتر و خوش گذرون تر بود. برای اثبات یا رد این فکرم باید منتظر می شدم!… قرار بود اگر امشب به موقع برسیم برای Night Safari که گشت تو باغ وحش بین حیوانات هست بریم. از تصور اینکه می تونم شیر و حیوونای دیگه رو از نزدیک و بدون قفس ببینم، ته دلم قیلی ویلی می رفت.

مرز اول رو که مرز مالزی بود سه سوته رد کردیم و مهر خروجمون رو زدن. (البته اینبار چهار چشمی مواظب بودم که حتما مهر بزنن تو پاسپورتم و مثه عید نشم). فاصله بین دو کشور رو آب گرفته فقط و باید از روی یک پل رد بشیم تا به مرز سنگاپور برسیم. هوا همچنان گرم و با رطوبت زیاد بود.

برای وارد شدن به مرز سنگاپور باید کلا ماشین رو خالی می کردیم و هر چی وسایل داشتیم با خودمون میاوردیم پایین، چون ماشین برای اسکن می رفت و وسایل ما هم باید از زیر دستگاه x-ray رد می شد.

متاسفانه چیزی که اونجا اذیتمون کرد علافی اجباری بود که کشیدیم. اینطور بگم که هر کسی از هر کشور دیگه ای که از مرزشون رد می شد رو کاریش نداشتن و راحت مهرش رو تو پاسپورتش می زدن و می رفت، اما فقط به ایرانی ها گیر می دادن و علافشون می کردن. اصلا یه اتاق مخصوص این کار داشتن که ماها اونجا منتظر بودیم تا بعد از اینکه چند ده بار پاسپورت هامون رو چک کردن، بتونیم به سمت اتوبوس بریم. یه چیز حدود 2-3 ساعت اونجا علاف شدیم. اینطور مواقع هم همه بجای اینکه سعی کنن یه کاری کنن که اعصاب خورد بقیه، خوردتر نشه، یه چیزایی میگن که بدتر میکنن آدم رو.

قبل از اینکه به اداره مهاجرت سنگاپور وارد بشیم لیدرمون چنتا توصیه بهمون کرد. اول اینکه اگر بسته آدامس مصرف نشده ای با خودمون داریم حتما دورش بندازیم چون ورود آدامس به سنگاپور و جویدن اون ممنوع هست و جریمه نقدی داره. اما اگر بسته آدامسی که معلوم باشه از قبل مصرف شده هست زیاد کاری ندارن بهش چون نشون میده که مصرف شخصی هست. واقعا هم این چند روزی که اونجا بودیم تو یک دونه از مغازه ها یا تو دهن حتی یک نفر هم آدامس ندیدم. (خوش بحال استادها و دانشجوهاشون که سر کلاس صدای چندش ِ شلپ شلپ جویدن آدامس از نفر پشتی یا پهلویی در نمیاد) دلیل این کارشون هم بخاطر تمیز بودن شهر هست. دوم اینکه اگر بسته سیگار مصرف نشده ای با خودمون داریم اون رو هم دور بندازیم. کشیدن سیگار تو هر جایی امکان پذیر نیست، مخصوصا جاهای سر بسته. تو بعضی از اماکن عمومی سر باز جاهای مخصوصی گذاشتن که فقط اونجا امکان سیگار کشیدن هست. سوم هم ورود قرص، مواد مخدر و مشروبات الکلی ممنوع هست. چهارم، ریختن آشغال تو شهر مطلقا ممنوع هست و اگر کسی آشغال بریزه بار اول 1000 دلار سنگاپور ( هر دلار 800 تومان) جریمه نقدی میشه و بار دوم تو تلویزیون نشونش میدن. (مثه همون اراذل و اوباش خودمون که آفتابه مینداختن به گردنشون و …!!!)

متاسفانه بخاطر همون علافی 2-3 ساعته ای که تو اداره مهاجرت کشیدیم دیگه به برنامه Night Safari نمی رسیدیم و قرار شد پس فردا صبح این برنامه رو بجای شب، تو روز داشته باشیم.

سنگاپور (+) یک کشور- شهر بسیار کوچیک هست.  سومین قدرت اقتصادی دنیاست. در اصل یه جزیره هست که از شمال به جنوبش، و از شرق به غربش بیش از چند ده کیلومتر وسعت نداره و حدود 40-50 سال هست که استقلال پیدا کرده. اما به حدی زیبا ساختن این شهر رو که حد نداره. خیابون ها انقدر تمیز هست که انگار آدم تو اتاق خودش هست! اینو بدون اغراق میگم. تو این چند روزی که اونجا بودیم من حتی یه دونه هم پلیس راهنمایی و رانندگی ندیدم تو خیابونا. چراغ راهنمایی که نارنجی بود همه پشت خط می ایستادن و امکان نداشت از خط ایست اینورتر بیان! (این مورد تو مالزی هم رعایت می شد اما نه به شدت سنگاپور). تمام موتور سیکلت ها حداکثر دو ترکه و هر دو نفر با کلاه ایمنی بودن! (دقیقا مثل مالزی) تا جایی که من به چشم خودم دیدم، حتی ساعت 1:30-2 شب هم یه خانوم تنها امنیت داشت اگر تو خیابون تنها راه می رفت! تا جایی که من با گوش های خودم شنیدم و با چشم های خودم دیدم، صدای خنده از بین مردم بشدت شنیده می شد! اگر تو خیابون به مردم نگاه می کردی و بهشون لبخند می زدی، با لبخند جوابت رو می دادن نه با یه نگاه تندو اخمو و چهارتا دری وری پشتش! اگر تو خیابون بهت تنه می زدن سریع ازت عذر خواهی می کردن! اگر تو خیابون بهشون تنه می زدی (که خود من بارها تنه زدم چون کولم همیشه پشتم بود) و ازشون عذرخواهی می کردی، یا با لبخند تنها، یا با یه جمله مهم نیست و لبخند جوابت رو می دادن، نه اینکه وایسن بهت چشم غره برن یا یه چیزی ازت طلبکار بشن که “مگه کوری؟”! مغازه دارها ازت طلبکار نمی شدن اگر توضیح بیشتر (خود من وقتی سیم کارت می خواستم بخرم یه ذره گیج شده بودم تو توضیحاتی که بهم می داد خانوم فروشنده و چند بار ازش سوال کردم و با روی خوش جوابم رو داد) یا مثلا جنس سوم رو هم ازشون می خواستی برات بیارن تا بتونی انتخاب کنی یکیش رو! خیلی چیزهای دیگه هم بود که کم کم شاید بگم. نمی خوام بگم کجا بد هست و کجا خوب، فقط تفاوت هایی رو که دیدم بازگو می کنم.

تو شهر که وارد شدیم همه دوربین بدست چسبیده بودیم به شیشه های اتوبوس و عکس و فیلم می گرفتیم ;). دو تا ساختمون همون اول من رو متعجب کردن و واقعا آه از نهادم بلند شد. اول کتابخونه ملیشون بود که هر چی اتوبوس می رفت ساختمونه تموم نمی شد!!(متاسفانه ازش فقط فیلم دارم). دوم هم ساختمون دانشگاه مدیریتشون بود (تو عکس ساختمون شیشه ای سمت راست هست) که وقتی با دانشگاه خودمون مقایسش کردم… هی هی! 🙁

.


.

از این کلیسا خیلی خوشم اومد.

.


.

جلوی یکی از هتل ها که ایستادیم تا مسافرهاش پیاده بشن، این ساختمون رو دیدم. اینو جدی میگم، از دیدن این ساختمون کلی ذوق مرگ شدم چون همین چند وقت پیش بود که ایمیلش رو دیده بودم. سه تا ساختمون های زیرش تقریبا مسکونی هست، اما کشتی که اون بالا ساختن کازینو هست. ورودیش یه چیز حدود 200-300 دلار می شد انگار.(تو پست بعدی عکس بهتری ازش می ذارم حتما.)

.


.

هتلی که توش اقامت داشتیم  Grand Park City Hall بود. برعکس مالزی، تو این هتل با همسفرهای بیشتری بودیم.

شب انقدر وقت داشتیم که فقط یه شام بخوریم و یه دوشی بگیریم و استراحت کنیم… برای شام مجبور بودیم تو یه پاساژ بریم که متاسفانه در اصلی پاساژ رو ساعت 11 شب می بستن و باید از یه در دیگه می اومدیم بیرون. کلا تو مالزی و سنگاپور تمام مراکز خرید و فروشگاه ها ساعت کاریشون از 10 صبح تا  10 شب هست. تنها جاهایی که باز هستن رستوران های 24 ساعته هستن. هم تو مالزی و هم تو سنگاپور بخاطر وجود چینی ها و هندی ها، جلوی در مغازه ها یا خونه هاشون میشه معابد کوچیکی رو دید. از در پشتی پاساژ که اومدیم بیرون یه معبد کوچیک چینی رو دیدیم.

.


.
.


.
.

اینم یک صندوق صدقات از نوع McDonald ی

جمعه 12 شهریور 1389

برنامه امروز اینطور که از قبل لیدمورن توضیح داده بود، برنامه خیلی پرو پیمونی بود و بنظر می اومد که حسابی خوش بگذره! …

نوشته شده توسط در 13 سپتامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي پپري 4 نظر

سفر به شرق آسیا – 4

سفر به شرق آسیا – 3 (+)

چهارشنبه 10 شهریور 1389

امروز که بیدار شدم حس کردم چقدر تنم می خاره! انگار که پشه نیش زده باشه، اونطوری بودم!

امروز قرار بود بریم به محلی بنام گِنتینگ (Genting) که محل بازی و تفریح تو مالزی هست. اما قبل از اونجا باید به یه جای دیگه می رفتیم.

به توماسِک (Tumasek) رفتیم. کارخونه ای هست که ظروف و اشیاء تزیینی با قلع درست میکنن. قبلا توضیح دادم که انگلیسی ها وقتی خوب بخور بخورشون رو کردن، کشور رو دو دستی تقدیم مالایی ها کردن و رفتن. تنها چیزی که دلشون سوخت! و برای خود مالایی ها باقی گذاشتن معادن قلع بود. مالایی ها هم از این معادن استفاده بهینه رو کردن و با قلع بدست آمده از معدن هاشون این کارخونه رو راه انداختن. وقتی محصولاتشون رو تولید میکنن و از نظر کیفیت کنترل میشه، به فروشگاهشون میره و برای فروش آماده هست. تقریبا هر 3-4 ماه یکبار هم طرح های اکثر محصولاتشون تغییر میکنه و طرح های جدیدی میارن. از کارگاهشون فقط فیلم گرفتم، از فروشگاه کسی اجازه عکس و فیلمبرداری نداشت. (عکسی هم که گذاشتم همین الان از چنتا چیزی که خریدیم گرفتم.)

.


.

مسیر رفت به گنتینگ یه چیز شبیه رفتن به تله کابین توچال خودمون هست که مسیر پیچ واپیچی رو باید بریم بالا. لیدرمون توصیه کرده بود که هوای اونجا خیلی سرد هست و باید لباس های گرمی با خودمون ببریم. هر چیزی با خودمون برده بودیم جز لباس های گرم، چون هوای مالزی بسیار گرم و با رطوبت زیاد هست. به هر حال که گرم ترین!! و راحت ترین چیزی رو که می تونستم بپوشم تنم کردم و رفتیم.

از سرسبزی و طبیعت بکر این کشور هر چی بگم کم گفتم واقعا. هر طرفی رو نگاه میکنی فقط سبزه و گل و درخت میبینی.

گنتینگ بالای کوه هست و باید با تله کابین بریم اون بالا. حدودا  نیم ساعت تله کابین سواری کردیم تا برسیم. جنگل هایی که از روش تله کابین رد شده  واقعا عین جنگل های آمازون بود از سبزی و زیبایی. برای زدن دکل حتی یه درخت رو هم نکنده بودن که یه موقع طبیعت از بین نره! متاسفانه فقط فیلم گرفتم از اونجا و عکس زیادی ندارم که بتونم بذارم.

از کابین ها که پیاده شدیم واقعا هوا فرق داشت. طوری که اگر مثلا هوای عادی شهر 37-8 درجه بالای صفر بود، اون بالا 8-9 درجه یا شایدم کمتر بود، اما با مه. مهِ واقعا زیبایی بود. تمام مدتی که اونجا بودیم من حتی یه ذره هم احساس سرما نکردم و کاملا خوب بودم.

اون بالای کوه واقعا یه شهر و دنیای دیگه بود. یه شهر بازی به چه بزرگی با کلی بازی های هیجان دار، یه هتل که بزرگترین هتل دنیا هست (تو عکس ساختمان رنگی هست) با 60 هزار اتاق!، و تعدادی مراکز خرید و تفریح و یه کازینو.

.


.
.


.

استفاده از بازی های تو شهر بازی به اینصورت بود که برای ورود فقط کافی بود پول بلیط رو بپردازیم و بعدش دم در ورودی بهمون یه دستبند میدادن که نشون دهنده این بود که ما حق ورود به شهربازی و استفاده از بازی هارو داریم. هر بازی رو که می خواستیم سوار بشیم فقط کافی بود بریم تو صف (اگر صفی بود) و بعد سوار بازی می شدیم و بازی می کردیم. دیگه مشکل اینکه “یک نفر هستی یا 10 نفر” و “صرف نمیکنه برای یک نفر دستگاه رو راه بندازم” و از این چیزا نبود. کافی بود اراده بازی کردن داشته باشی فقط.

حدودا 2 ساعتی رو تو شهر بازی بودیم و بعد بیرون اومدیم برای ناهار، و بعدشم گشت تو مراکز خرید. البته من علاقه ای آنچنان به خرید و این چیزا ندارم و دوست دارم فقط خوش بگذرونم، زیاد برام فرقی نمیکنه که خرید کردم یا نه. اما وقتی با خانوادم باشم مجبورم با اونا هماهنگ کنم خودم رو.

تا اونجا فقط تو فیلم ها دیده بودم کازینو چطوری هست و چه شکلیه، این بود که اونجا رفتم داخل تا ببینم چطوریه و چی کار میکنن دقیقا. دم در مامورهای امنیتی که بودن اجازه ورودم با کولم یا دوربینم رو ندادن. حتی اجازه ورود پانیا رو هم ندادن. در نتیجه پانیا و کولم و دوربینم و خواهرم موندن بیرون تا ما بریم داخل و بعد خواهرم بره. اولش که وارد شدم فقط یه لایه مه زیاد از دود سیگار بود فقط. اما بعدش فقط پر بود از بازی های مختلف و آدمایی که شرط بندی کرده بودن و بازی میکردن. تقریبا یه چیز شبیه فیلم Ocean’s 11-12-13 بود اما بطورت زنده. بنظرم برای فقط دیدن جالب بود، اما نه برای بازی و شرط بندی کردن. (نظر شخصیم رو گفتم)

بعد از اونجا هم با پانیا بازی Merry Go Round (واقعا نمیدونم به فارسی بهش چی میگن این بازی رو. هر کسی میدونه بهم بگه لطفا. بچه هم که بودم می گفتم از این بازی ها که اسب هاش می چرخه) رفتیم دوتایی، چون براش خطرناک و هیجان آور نیست و در ضمن جفتمون دوست داریم خیلی زیاد. (آیکون چه میکنه این کودک درون ;))

شب وقتی برگشتیم، به McDonald کنار هتل رفتیم با این نیت که بالاخره بتونیم به اینترنت وصل بشیم. که خدارو شکر هم تونستم. آخرای گشت و گذارم تو نت بود و شارژ لپ تاپ هم رو به پایان بود که خیلی خوشحال! و دور همی! یه سری به سایت دانشگاه زدم!! چشمتون روز بد نبینه، کلاس های ترم جدید رو اعلام کرده بودن اما زمان انتخاب واحد گروه مارو چیزی اعلام نکرده بودن. ساعت 12 شب داشتم سکته می کردم. سریع برگشتم به هتل و لپ تاپ رو زدم به برق. از اینطرف هم با شارژ کمی که ته سیم کارتم مونده بود زنگ زدم به ایران به یکی از دوستام که بیاد تو یاهو مسنجر تا بهش بگم با دانشگاه تماس بگیره و برام پول واریز کنه به حسابم. (زپلشک آید و زن زاید و مهمان ز در آید و …) با مامان و پانیا پاشدیم رفتیم دم McDonlad که از اینترنتش استفاده کنم. شانس من اونم تعطیل کرده بود و نمی شد بشینیم تو رستوران. مجبور شدم بشینم گوشه پیاده رو، لپ تاپ به بغل، به دوستم توضیحات لازمه رو بدم. تو عمرم چت کردن از تو خیابون و گوشه پیاده رو انجام نداده بودم که اونم به لطف دانشگاه عزیز! انجام دادم… قرار شد فرداش دوستم به دانشگاه زنگ بزنه و بهم خبر بده که انتخاب واحد ما کی هست. اما خدا میدونه چه حالی داشتم تا زمانی که جواب بگیرم. از دوستم همینجا تشکر ویژه میکنم که اون چند روز زحمت کشید و پیگیر کارم بود.

وقتی برگشتیم به هتل متوجه شدم اونجاهایی از تنم که می خارید یه چیز شبیه جای نیش پشه هست اما بزرگتر. تا الان که دارم می نویسم این متن رو هنوزم از اونا تو تنم میزنه و هی می خاره و می خاره و بزرگتر میشه. بعد از یکی دو روز از توشون چرک میاد و دوباره می خاره اما یه ذره دردناک میشن. بعد از چند روز که داره خوب میشه جاهاش کبود میشه. شانسی که دارم فقط تو صورتم از اینا نزده. پریشب که به دکتر نشون دادم گفت “احتمالا به روغنی که تو ماساژ بهت زدن حساسیت نشون داده بدنت” و بهم دارو داد… از اونروز تا الان وقتی تیک خارشکم عود میکنه، میشم مثل این آدمایی که عید به عید میرن حموم. 😀 … اما ماساژه یه دنیایی بود.

ادامه دارد…

پ.ن: شب قدر به یاد اونایی که یادم بود، بودم و دعا کردم. اونایی رو هم که یادم نبود بازم براشون دعای خیر کردم.

نوشته شده توسط در 11 سپتامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي پپري 12 نظر