به غلط کردن افتادم
از سال 84 به اینور همیشه از اینی که بخوام پام رو بذارم اونجا ترس داشتم و دارم. همیشه از اینکه بخوام باهاش روبرو بشم می ترسم. دقیقا یاد اونروز و اتفاقی که پیش اومد می افتم و به معنای واقعی تنم میلرزه. واقعا تنم میلرزه ها!
البته به اجبار بهمن 87 باهاش روبرو شدم. بار اول که حتی خداحافظی هم ازش نکردم و به اون که رسیدم، انگار که اصلا وجود نداره برگشتم و رفتم. برام مهم نبود چی بگن پشت سرم، فقط نمی خواستم باهاش حتی برای نیم ثانیه هم بیشتر روبرو بشم. بار دوم هم فقط در حد یک “بفرمایید” خشک و ساده حرف زدم. اگر سرش پایین نبود از خودم مطمئنم که اصلا اون یک کلمه رو هم حرف نمی زدم و سینی چایی رو می گرفتم جلوی چشمش فقط. تازه اگر سرش پایین نبود و دیده بودمش عمرا و ابدا من چایی رو می بردم و تعارف می کردم، می دادم به یکی دیگه ببره جلوش. هنوز عین نوار تو گوشمه اون حرفا و جلوی چشمم هست اون کارا.
و حالا بالاخره اونروزی رسیده که 5 سال ِ ازش می ترسیدم و نمی خواستم باهاش مواجه بشم، ازش فرار می کردم. بخوام رو راست باشم با خودم، در اصل تقصیر خود ِ خَرَم هست که دارم میرم. شاید خنده دار باشه، اما بخاطر دریا دارم میرم. دلم لک زده برای دریا. نقطه ضعفمه دیگه.
وای خدایا نکنه تصمیم احمقانه ای گرفتم و برم اونجا و یه چیزی بشه؟! مگه خودش نگفته بود “من آدم کینه ای هستم و تا زهرم رو نریزم ول نمی کنم”؟ نکنه برم و … :-S
خدایا غلط کردم اصلا، خوبه؟!
بعدا اضافه شد!: رفتنم بطور خیلی یهویی کنسل شد و همه چیز بهم خورد. ناراحت شدم که نمی تونم برم و دریا رو نمی بینم، اما از جهتی هم خوشحال شدم. دیشب تا صبح همش تو کابوس روبرو شدن با اون بودم.
سپتامبر 15th, 2010 at 8:43 ق.ظ
آدم بايد كينه اي باشه!
————————–
بنظر من داشتن اکثر خصلت ها تو وجود آدم خوبه، اما نه در حد زیاد. متعادلش خوبه
سپتامبر 15th, 2010 at 11:10 ق.ظ
چی شده ؟ s:
خب نرو 🙁
————————–
:-S
سپتامبر 15th, 2010 at 1:59 ب.ظ
ایشالا که خیره
————————–
انشالا… ما هم امیدواریم
سپتامبر 15th, 2010 at 10:39 ب.ظ
نمی دونم اما خوشحالم که نرفتی !
————————–
یه طورایی خودمم آره، اما دلم دریا می خواد!!!