راستکی


راستکی هم گریه میکنم کسی باورش نمیشه، حتی مامانم!
با اینکه تو خیلی چیزا قویه قوی هستم و سریع میتونم عملیات خودسازی روحی رو برای خودم شروع کنم و خودم رو دوباره بسازم و بشم اون آدم قبلی اما با تجربه های جدید، اما تو یه موضوع هنوز نقطه ضعف دارم و نتونستم خودم رو بسازم و درست کنم. تونستما، نه اینکه نتونسته باشم، اما سرعتش خیلی کند و یواش پیش میره. نمیدونم چرا؟! شاید بخاطر اینه که کم تاثیری روم نذاشته. اما خب هرچی که باشه و بوده، باید بالاخره بتونم خودمو بسازم و درستم کنم.
خیلی موقع ها شده نخواستم به روی خودم بیارم این موضوع و هی نادیده گرفتمش و محلش ندادم، اما یه جاهایی هم بوده که بهم خیلی فشار آورده و خودش رو پررنگ تر نشونم داده.
الان که خودم رو نسبت به چند سال پیش -مثلا ۱۶-۱۷ سالگیم- مقایسه میکنم، میبینم خیلی بهتر شدم و پیشرفت داشتم. اما پیشرفتم اونی نبوده که انتظار داشتم از خودم. شایدم پیش از اندازه از خودم انتظار دارم. اما وقتی میدونم که تواناییم تا اون حد هست، چرا توقعم از خودم کم باشه خب؟
به هر حال هر چی که هست این موضوع باید من خودم رو درست کنم و نذارم که اینطور یه موقع هایی عین مگس که تو ظهر تابستون میره تو سوراخ دماغ و دیوونت میکنه، اذیتم کنه.
از آژانس که بیرون اومدم یه حس خاصی داشتم، یه جورایی بین کار حسابداری تو یه جای دیگه شک داشتم و از طرفی هم دلم نمی خواست انجامش بدم. با اینکه پول خوبی هم توش بود، اما…
اونموقع هنوز کلاس زبانمم میرفتم و دیگه آخراش بودم. یه روز خیلی یهویی یه تصمیم کبرایی گرفتم. چند خط روی یه کاغذ نوشتم و تایپ کردم و پرینت کردم و با مامان رفتیم در مغازه های اطراف خونمون و کاغذها رو چسبوندیم… فردا صبحش بود که یه نفر برای همون آگهی ها زنگ زد و قرار شد برای عصرش بیاد.
همش دلشوره داشتم چی میشه و چی نمیشه؟ آیا کارم درست بوده؟ یا نه؟ نکنه همینطوری الکی یه کاری کردم و دو روز که بگذره از سرم بی افته؟ یه عالمه از این حرفا و فکرا تو مخم پر بود، اما اهمیتی ندادم و با خودم فکر کردم گیرم هم که دو روز بعدش از سرت بی افته و بی خیال بشی، حداقلش اینه که این راهی رو که به فکرت رسیده امتحان کردی و یه زمانی پشیمون نمیشی و نمیگی که کاش اینم امتحان کرده بودما!
عصری آقاهه اومد. حدودای ۳۵-۴۰ بود. لیسانسه بود اما نیاز داشت که زبان بخونه. قرار شد روزای زوج که من خونه بودم و کلاس نمیرفتم بیاد. قرار بود از پس فرداش تصمیم رو عملی کنم و خودم رو محک بزنم. قرار بود تدریس رو شروع کنم.
پس فردا که اومد و آقاهه اومد و رفت، یه حس خوبی رو تو خودم حس میکردم. یه جورایی هم یه چیزی رو شونه هام سنگینی میکرد، یه جورایی هم سبک شده بودم. حس باحالی بود خلاصه. تا حالا حس خوب تدریس به دیگران رو تجربه نکرده بودم. خوشم اومده بود و یه جورایی برای خودم هی نوشابه باز میکردم (اونموقع هنوز نوشابه می خوردم آخه!) و به خودم امیدواری میدادم که میتونم…میتونم!
اینور ماجرا رو هم بگم. نیم ساعت اول که می خواستم با آقاهه کار کنم واقعا دست و پام رو گم کرده بودم، اما کم کم به خودم مسلط شدم و کلاس رو گرفتم تو دستم. کم کم شاگردام زیاد شدن و روزای زوجم تقریبا پر شده بود.
تو آموزشگاهی که درس زبان می خوندم قرار بود هر جلسه یه خاطره ای رو تعریف کنیم. حالا هر چی که بود مهم نبود، فقط می خواستن ماها انگلیسی حرف بزنیم. یادم نیست چطوری، اما یهو از دهنم پرید که دیروز با یکی از شاگردهام…
تا اینو گفتم معلمم ازم پرسید “مگه تو تدریس میکنی؟… چی درس میدی؟” که مجبور شدم بگم یه مدتی میشه که شروع کردم به تدریس زبان! جلسه بعدی که رفتم، معلمم گفت “بعد از کلاس برو پیش خانم “ش” کارت داره!…بهتره حرفشو گوش کنی!” خانم “ش” مدیر آموزشگاه بود و مونده بودم چی می خواد بهم بگه که منم باید گوش کنم؟! منکه دیگه لاک نزدم برم که بخواد بهم گیر بده
!
وقتی رفتم بهم گفت که معلمم گفته من شروع به تدریس کردم، چون شاگرد ممتازی بودم و از نظر اخلاقی هم مشکلی نداشتم، بهم پیشنهاد کرد که تو همون آموزشگاه شروع به تدریس کنم! وقتی اینو گفت دیگه گوشام چیزی نمیشنید چون واقعا ذوق کرده بودم و فکرشم نمیکردم بتونم یه روزی تو یه کلاس واقعی تدریس کنم.
بعد از چند جلسه رفتن تو کلاسای مختلف بعنوان observe و یه workshop گذروندن کارم رو شروع کردم. حالا هم شاگرد معلمم بودم و هم یه جورایی همکارش. خجالت میکشیدم از اینکه با معلم هام بشینم تو دفتر.
کلاس بچه هارو بهم داده بودن. خیلی خیلی برام سخت بود که بخوام یهو با اون همه بچه خورده شروع بکار کنم. بعضی هاشون هنوز فارسی رو درست نمی تونستن تلفظ کنن، دیگه چه برسه به انگلیسی! اما هرطوری بود -با اینکه یه روزایی جدا می خواستم سرمو بزنم تو دیوار- کم کم راه و چاه رو یاد گرفتم و از کلاس بچه ها خوشم اومد. یه روزایی انقدر کلاسمون شاد میشد و صدای کرکر خنده هامون یا شعر خوندنامون و … بالا میرفت صدای معلمای کلاسای دیگه در می اومد، اما چاره ای نداشتم جز اینکه خودمم بشم همسن اونا و اینطوری باهاشون پیش برم. روزی که پایان ترم بود، وقتی رفتم سر کلاس چشمای چنتا از شاگردام گریه ای بود! وقتی از ماماناشون سوال کردم ماجرا چیه؟ گفتن “بچه ها می خوان ترم دیگه هم شما teacherشون باشین. تا الانم داشتیم پیش خانوم “ش” حرف میزدیم و ایشون گفتن اگر معلمشون وقت داشته باشه اونروز، کلاس رو به ایشون میدیم… قبول میکنین؟”
تمام خستگی اون یه ترم سرو کله زدن با بچه ها و مستاصل موندنای اول ترمم از تنم دراومد یهو. تازه فهمیدم که تونستم باهاشون خوب کنار
بیام و تونستیم تو دل همدیگه جا باز کنیم. بااینکه یه ذره برنامه های خودم هم قاطی پاطی میشد اما قبول کردم. ترم بعد بغیر از کلاس بچه ها، کلاسای بیشتری بهم دادن و این ترم کلاس بزرگسالان رو هم داشتم.
حالا دوسال بود که از تدریسم تو اون آموزشگاه میگذشت و درس زبانمم تموم شده بود. یکی دو ترم هم همزمان تو یکی دوتا آموزشگاه دیگه تدریس کردم اما اومدم بیرون چون از جو داخلیشون خوشم نمی اومد. از این جوهایی بود که هر کی برای هر کی سعی میکرد بزنه و هیچ کس چشم دیدن اون یکی رو نداشت. توسط یکی از آشناهامون معرفی شدم به آموزشگاه “ش” که برم TTC رو بگذرونم و اونجا شروع بکار کنم. دوره های TTC رو اصولی تر گذروندم و قبول شدم، اما خودم خواستم از کلاس بچه ها تدریس کنم. فکرم این بود که حالا که یه جای بهتر اومدم، بهتره از اول با سیستمشون آشنا بشم و برم جلو که اگر یکی از شاگردا ضعفی داشت بتونم متوجه بشم که تو جه سطحی باید بشینه و چیکار کنه.
شعبه های مختلفی از آموزشگاه “ش” تدریس کردم و خدارو شکر هر جایی هم که میرفتم نصفه ترم نشده شاگردام دوست داشتن بازم ترم دیگه باهم باشیم. طی این ترمایی که تو آموزشگاه بودم خیلی خاطره های خوبی برایم مونده. خیلی موقع ها از کوره در رفتم اما جلوی خودم رو گرفتم و خودم رو کنترل کردم و یه راهی سعی کردم پیدا کنم. بیشترین خاطره هام از کلاس بچه ها هست. یه موقع هایی یه چیزایی میگفتن که چشام nتا میشد و از خنده میشدم طیف رنگها. اما نمیشد بخندم چون نمی خواستم روشون زیاد بشه و کلاس رو تبدیل به مهد کودک کنن. اکثرا آخر هر ترم و روزای معلمم برام کادو می آوردن. بغیر از کادوهای خوردنی بقیشون رو نگه داشتم. کارم رو واقعا عاشقانه دوست دارم و میپرستم. واقعا عاشقانه دوست دارم کارم رو.
موقع درس دادنم خیلی خیلی جدی میشم و کلا انگار یکی دیگه میشم. دوست ندارم کسی شوخی موخی کنه چون دوست ندارم حرمت یاد دادن از بین بره. موقعی هم که زمان تدریس اصلی تو کلاسم تموم میشه پای شوخی و خنده همزمان با درس میاد وسط. حتی خودمم تو کلاسی که شاگرد هستم موقع درس اصلی دوست ندارم کسی تیکه بندازه و کلاسو بهم بریزه. اما موقعی که درس اصلی تموم میشه، دیگه نمی تونم این کودک درون رو بشونم سر جاش و هی بهش بگم هیس! میدونین! اصولا پشت میز بهنوان شاگرد نشستن یه ویر خاصی داره برای آدم که شیطنت کنه.
تا اواسط سال 85 هم تو آموزشگاه درس میدادم اما از وقتی تصمیم گرفتم تو دانشگاه درس بخونم، متاسفانه -یا خوشبختانه- دیگه نمی تونم آموزشگاه برم. مجبورم تو خونه کار کنم و کلاسای نهایت دو نفره داشته باشم. تابستونا خواستم برم و یکی دو تا کلاس داشته باشم، اما هر بار یه چیزی پیش اومد و نشد. اما بازم خدارو شکر میکنم که از اونی که دوست دارم، در ضمن اینکه درسم رو هم به خوبی انجام میدم، دور نیستم.
درسته 10 سال میشه که ندریس میکنم اما هنوز اون “فوت اصلیه کوزه گری” رو نمی دونم. حالا مونده تا به اون برسم.
تو همه این مدت مامانم واقعا کمکم بوده. اگر موافقت و اجازه اون نبود از اول نمی تونستم تو خونه تدریس کنم و بعدشم به آموزشگاه برسم. همیشه وقتی من شاگرد دارم زمانش رو با من، طبق برنامه من هماهنگ میکنه. واقعا همیشه پشتم بوده و کمکم کرده.
جدا حالا متوجه اون همه زحمت معلمام میشم. خدا منو ببخشه اگر یه جاهایی شاگرد بد یا خنگی یا شیطونی بودم و حرصشون رو درمیاوردم. مخصوصا معلم های ریاضیم. هنوزم که هنوزه تو ریاضی نمره هام کمتر از درسای دیگمه، اما واقعا همه تلاشمو میکنم که خوب باشم تو این درس. همیشه معلمامو روی سرم جا دادم و احترام زیادی براشون قائلم. از بعضیاشون خاطره خوشی تو ذهنم نمونده، اما بعضیا هم همیشه جلوی چشمم هستن. میتونم به جرات بگم که از آمادگی تا الان همشون رو یادمه، حالا ممکنه اسم بعضیارو یادم رفته باشه اما قیافه همشون تو ذهنمه. اونایی رو که خیلی دوست دارمشون هنوز باهاشون ارتباط دارم.
همه اینارو گفتم که با همون لحنی که سر صف صبحگاه تو مدرسه میگفتم، بگم “معللم عزییزم، روززت مبااااارک!”
دوشنبه آخرای شب رفتم سر یخچال آب پرتقال بردارم که با قرصام بخورم. یه جعبه از این آب پرتقالایی که تو تتراپک هست داشتیم که تفریبا آخراش بود. یه لیوانی میشد. می خواستم درشو باز کنم و بریزم تو لیوان، اما دیدم از مقواش جدا شده و ممکنه همین که چپش کنم همش بریزه رو اپن و همه جارو کثیف کنم آخر شبی. گوشه مقواشو همونجایی که قبلا مینوشت “از اینجا باز شود”! با قیچی بریدم و ریختم تو لیوان و یه قلپ خوردم. لیوان رو که آوردم پایین یهو چشمم افتاد به داخل لیوان و محتویاتش که…!!
آب میوهه کپک زده بود و تیکه های آبی رنگ کپکه همینطور پر بود و یه عالمشون رو تو همون قلپ اول خورده بودم!!! فورا لیوان رو خالی کردم و بیخیال قرصام شدم.
از صبح سه شنبه که بیدار شدم تا همین الان -جمعه حدودای ۳:۳۰ بعداز ظهر- حالم بده و با اداره آب و فاضلاب یه قرار داد بستم! و حس میکنم ماهی قرمزه هفت سینمون اومده تو دل منو هی داره بالا پایین میپره و مسابقات بین المللی ژیمناستیک اجرا میکنه. بی حسم یه جورایی.
روحی هم که نمی تونم بنویسم چیه، اما همین قدر بگم که سه شنبه خیلی از خودم عصبانی شده بودم در حدی که می خواستم یقه خودم رو بگیرم. اما با گفتگو و حرف حساب و اینا بخیر گذشته و الان با خودم آشتی شدم.
پنج شنبه ۰۲ اردیبهشت ۱۳۸۹
عصری از دانشگاه که اومدم ناهارم رو خوردم و به فرودگاه رفتیم. خداروشکر پرواز خوبی داشتیم و راحت رسیدیم شیراز.
از همون بدو ورودم همینطور چشم میگردوندم تا سفارش دوستان مبنی بر دختر شیراز و پسر شیرازو اینا رو انجام بدم.
هوا هم از تهران خیلی خنکتر بود. به محل اقامتون که رسیدیم با همون آقای راننده قرار شد بریم آش کارده بخوریم. آش کارده یه آشی هست که فقط و فقط در شیراز درست میشه. با یه سبزی مخصوص ینام کارده درست میشه که این سبزی فقط تو شیراز هست. یه جایی بنام “تپه تلویزیون” رفتیم. یه خانم پیری هست که آش درست میکنه و هر شب یکی از پسرهاش میارن و میفروشن.
نمی تونم بگم که چقدر این آش خوشمزه بود و لذت بردم از خوردنش. مزش ملسه و هرچی می خوری سیر نمیشی ازش. منم که پایه هر چی آش و اینطوری چیزاست، دوتا کاسه خوردم!!
بعد هم به دیدن دروازه قرآن تو شب رفتیم. تا حالا دروازه قرآن رو تو شب ندیده بودم. خیلی زیبا بود…اصلا کجای شیراز زیبا نیست؟
بعد از اونم چون جای دیگه ای نداشتیم که بریم، به پیشنهاد من به شاه چراغ رفتیم. قبلا یه بار رفته بودم، اما تو روز بود. جدا شبش هم زیباست. از اونجا به خواهرم زنگ زدیم و منم به 2تا از اوستام چون دیر وقت بود مسج زدم. یکیشون همون موقع جواب داد، اما یکیشون چون خواب بود جواب نداد. احتمالا اونی هم که همون موقع جواب داد، با ذکر “به روح اعتقاد داری یا نه؟” بوده!!
جمعه ۰۲ اردیبهشت ۱۳۸۹
با همون آقای راننده، آقای “ه” قرار گذاشته بودیم که ما رو به پاسارگاد و تخت جمشید و نقش رستم و نقش رجب ببره. جدا آقای چشم پاک و خوانواده داری بود. بنظر من خیلی مهمه که آدم به کسی اونم تو شهر غریب اعتماد کنه و از اعتمادش سو استفاده نشه. این آقای “ه” هم از اعتمادی که ما بهش داشتیم اصلا سواستفاده نکرد، به همین خاطر قرار شد تا روزی که هستیم اماکن دیدنی رو با ایشون بریم. بنابر کارش هم اطلاعات خیلی زیادی در مورد جاهایی که من می خواستم داشت که از این بابت من خیلی خوشحال بودم.
نمی دونم چطوری بگم تو دلم چه خبر بود زمانی رو که تو راه بودیم تا به پاسارگاد برسیم. عین این بچه ها شده بودم که دارن میرن شهربازی و همش تو دلشون ذوق دارن.
وقتی رسیدیم مامانم رفت تا بلیط ورود رو بخره و منم باهاش پیاده شدم که هم بروشور بگیرم و هم اینکه یه ذره راه باقی مونده رو که حدود ۱۰۰ متر میشد پیاده برم. خیلی حس خوبی داشتم و حسابی داشتم لذت میبردم از اینکه جلوی روم کوروش بزرگ هست و همینطور که راه میرم دارم بهش نزدیک و نزدیک تر میشم. اگر بگم اشکام هم همچینی داشتن میریختن پایین دروغ نگفتم. از معدود دفعه هایی بود که از روی ذوق اشکام می اومدن.
از سال ۸۰ دیگه به اینجا نیومده بودم. حتی سال ۸۱ هم که اومدم شیراز قسمت نشد برم. حالا به آرزوی ۴ سالم رسیده بودم. انگار واقعا کوروش بزرگ جلوی روم بود و واقعا داشتم ادای احترام میکردم.
آرامگاه کوروش بزرگ
همینطور که راه میرفتم اول به خواهرم و بعد به ۲ تا دوستام زنگ زدم. چون به این ۳ نفر قول داده بودم که حتما جاهایی رو که خودم هم دوست دارم یادشون باشم و بهشون زنگ بزنم. هر جایی هم که میرفتم همش یاد خواهرم و شوهرش بودم. چون هر دو دفعه گذشته رو با اونا اومده بودم و اینبار دفعه اولی بود که با مامانم می اومدم شیراز.
تفریبا خلوت بود خداروشکر، و میتونستم با خیال راحت با کوروش جان خلوت کنم و هم اینکه میتونستم با خیال راحت تر عکسایی رو که دوست دارم بگیرم.
بعد از عکاسی و این حرفا یه گوشه محوطه رو زمین نشستم و زل زدم به مقبره جناب کوروش و حسابی دوتایی باهم حال کردیم و خلوتی کرده بودیم. من خیلی برای کوروش بزرگ احترام خاصی قائل ام… اون روز یکی از بهترین روزای تو عمرم بود که یکی از بهترین حس هام رو تجربه کردم.
بعد هم به بازدید از ک
