معللم عزییزم، روززت مبااااارک!

دقیقا خرداد ۷۹ بود. اونموقع تازه از آژانس مسافرتی بیرون اومده بودم و اصلا (تاکید روی ص) دیگه دلم نمی خواست کار حسابداری انجام بدم. منکه تا قبل از اون عاشق رشتم بودم حالا دیگه متنفر شده بودم و دیگه نمی خواستم تجربه گند قبلی رو دوباره تکرار کنم. کار حسابداری وادارم میکنه از صبح تا شب بشینم پشت یه میز و هی بنویسم و حساب-کتاب کنم. تمام روزهامم از قبل میدونم که چی در انتظارمه. پس کاری نبود که بخواد با روحیه من سازگار باشه.

از آژانس که بیرون اومدم یه حس خاصی داشتم، یه جورایی بین کار حسابداری تو یه جای دیگه شک داشتم و از طرفی هم دلم نمی خواست انجامش بدم. با اینکه پول خوبی هم توش بود، اما…

اونموقع هنوز کلاس زبانمم میرفتم و دیگه آخراش بودم. یه روز خیلی یهویی یه تصمیم کبرایی گرفتم. چند خط روی یه کاغذ نوشتم و تایپ کردم و پرینت کردم و با مامان رفتیم در مغازه های اطراف خونمون و کاغذها رو چسبوندیم… فردا صبحش بود که یه نفر برای همون آگهی ها زنگ زد و قرار شد برای عصرش بیاد.

همش دلشوره داشتم چی میشه و چی نمیشه؟ آیا کارم درست بوده؟ یا نه؟ نکنه همینطوری الکی یه کاری کردم و دو روز که بگذره از سرم بی افته؟ یه عالمه از این حرفا و فکرا تو مخم پر بود، اما اهمیتی ندادم و با خودم فکر کردم گیرم هم که دو روز بعدش از سرت بی افته و بی خیال بشی، حداقلش اینه که این راهی رو که به فکرت رسیده امتحان کردی و یه زمانی پشیمون نمیشی و نمیگی که کاش اینم امتحان کرده بودما!

عصری آقاهه اومد. حدودای ۳۵-۴۰ بود. لیسانسه بود اما نیاز داشت که زبان بخونه. قرار شد روزای زوج که من خونه بودم و کلاس نمیرفتم بیاد. قرار بود از پس فرداش تصمیم رو عملی کنم و خودم رو محک بزنم. قرار بود تدریس رو شروع کنم.

پس فردا که اومد و آقاهه اومد و رفت، یه حس خوبی رو تو خودم حس میکردم. یه جورایی هم یه چیزی رو شونه هام سنگینی میکرد، یه جورایی هم سبک شده بودم. حس باحالی بود خلاصه. تا حالا حس خوب تدریس به دیگران رو تجربه نکرده بودم. خوشم اومده بود و یه جورایی برای خودم هی نوشابه باز میکردم (اونموقع هنوز نوشابه می خوردم آخه!) و به خودم امیدواری میدادم که میتونم…میتونم!

اینور ماجرا رو هم بگم. نیم ساعت اول که می خواستم با آقاهه کار کنم واقعا دست و پام رو گم کرده بودم، اما کم کم به خودم مسلط شدم و کلاس رو گرفتم تو دستم. کم کم شاگردام زیاد شدن و روزای زوجم تقریبا پر شده بود.

تو آموزشگاهی که درس زبان می خوندم قرار بود هر جلسه یه خاطره ای رو تعریف کنیم. حالا هر چی که بود مهم نبود، فقط می خواستن ماها انگلیسی حرف بزنیم. یادم نیست چطوری، اما یهو از دهنم پرید که دیروز با یکی از شاگردهام…

تا اینو گفتم معلمم ازم پرسید “مگه تو تدریس میکنی؟… چی درس میدی؟” که مجبور شدم بگم یه مدتی میشه که شروع کردم به تدریس زبان! جلسه بعدی که رفتم، معلمم گفت “بعد از کلاس برو پیش خانم “ش” کارت داره!…بهتره حرفشو گوش کنی!” خانم “ش” مدیر آموزشگاه بود و مونده بودم چی می خواد بهم بگه که منم باید گوش کنم؟! منکه دیگه لاک نزدم برم که بخواد بهم گیر بده!

وقتی رفتم بهم گفت که معلمم گفته من شروع به تدریس کردم، چون شاگرد ممتازی بودم و از نظر اخلاقی هم مشکلی نداشتم، بهم پیشنهاد کرد که تو همون آموزشگاه شروع به تدریس کنم! وقتی اینو گفت دیگه گوشام چیزی نمیشنید چون واقعا ذوق کرده بودم و فکرشم نمیکردم بتونم یه روزی تو یه کلاس واقعی تدریس کنم.

بعد از چند جلسه رفتن تو کلاسای مختلف بعنوان observe و یه workshop گذروندن کارم رو شروع کردم. حالا هم شاگرد معلمم بودم و هم یه جورایی همکارش. خجالت میکشیدم از اینکه با معلم هام بشینم تو دفتر.

کلاس بچه هارو بهم داده بودن. خیلی خیلی برام سخت بود که بخوام یهو با اون همه بچه خورده شروع بکار کنم. بعضی هاشون هنوز فارسی رو درست نمی تونستن تلفظ کنن، دیگه چه برسه به انگلیسی! اما هرطوری بود  -با اینکه یه روزایی جدا می خواستم سرمو بزنم تو دیوار-  کم کم راه و چاه رو یاد گرفتم و از کلاس بچه ها خوشم اومد. یه روزایی انقدر کلاسمون شاد میشد و صدای کرکر خنده هامون یا شعر خوندنامون و … بالا میرفت صدای معلمای کلاسای دیگه در می اومد، اما چاره ای نداشتم جز اینکه خودمم بشم همسن اونا و اینطوری باهاشون پیش برم. روزی که پایان ترم بود، وقتی رفتم سر کلاس چشمای چنتا از شاگردام گریه ای بود! وقتی از ماماناشون سوال کردم ماجرا چیه؟ گفتن “بچه ها می خوان ترم دیگه هم شما teacherشون باشین. تا الانم داشتیم پیش خانوم “ش” حرف میزدیم و ایشون گفتن اگر معلمشون وقت داشته باشه اونروز، کلاس رو به ایشون میدیم… قبول میکنین؟”

تمام خستگی اون یه ترم سرو کله زدن با بچه ها و مستاصل موندنای اول ترمم از تنم دراومد یهو. تازه فهمیدم که تونستم باهاشون خوب کنار
بیام و تونستیم تو دل همدیگه جا باز کنیم. بااینکه یه ذره برنامه های خودم هم قاطی پاطی میشد اما قبول کردم. ترم بعد بغیر از کلاس بچه ها، کلاسای بیشتری بهم دادن و این ترم کلاس بزرگسالان رو هم داشتم.

حالا دوسال بود که از تدریسم تو اون آموزشگاه میگذشت و درس زبانمم تموم شده بود. یکی دو ترم هم همزمان تو یکی دوتا آموزشگاه دیگه تدریس کردم اما اومدم بیرون چون از جو داخلیشون خوشم نمی اومد. از این جوهایی بود که هر کی برای هر کی سعی میکرد بزنه و هیچ کس چشم دیدن اون یکی رو نداشت. توسط یکی از آشناهامون معرفی شدم به آموزشگاه “ش” که برم TTC رو بگذرونم و اونجا شروع بکار کنم. دوره های TTC رو اصولی تر گذروندم و قبول شدم، اما خودم خواستم از کلاس بچه ها تدریس کنم. فکرم این بود که حالا که یه جای بهتر اومدم، بهتره از اول با سیستمشون آشنا بشم و برم جلو که اگر یکی از شاگردا ضعفی داشت بتونم متوجه بشم که تو جه سطحی باید بشینه و چیکار کنه.

شعبه های مختلفی از آموزشگاه “ش” تدریس کردم و خدارو شکر هر جایی هم که میرفتم نصفه ترم نشده شاگردام دوست داشتن بازم ترم دیگه باهم باشیم. طی این ترمایی که تو آموزشگاه بودم خیلی خاطره های خوبی برایم مونده. خیلی موقع ها از کوره در رفتم اما جلوی خودم رو گرفتم و خودم رو کنترل کردم و یه راهی سعی کردم پیدا کنم. بیشترین خاطره هام از کلاس بچه ها هست. یه موقع هایی یه چیزایی میگفتن که چشام nتا میشد و از خنده میشدم طیف رنگها. اما نمیشد بخندم چون نمی خواستم روشون زیاد بشه و کلاس رو تبدیل به مهد کودک کنن. اکثرا آخر هر ترم و روزای معلمم برام کادو می آوردن. بغیر از کادوهای خوردنی بقیشون رو نگه داشتم. کارم رو واقعا عاشقانه دوست دارم و میپرستم. واقعا عاشقانه دوست دارم کارم رو.

موقع درس دادنم خیلی خیلی جدی میشم و کلا انگار یکی دیگه میشم. دوست ندارم کسی شوخی موخی کنه چون دوست ندارم حرمت یاد دادن از بین بره. موقعی هم که زمان تدریس اصلی تو کلاسم تموم میشه پای شوخی و خنده همزمان با درس میاد وسط. حتی خودمم تو کلاسی که شاگرد هستم موقع درس اصلی دوست ندارم کسی تیکه بندازه و کلاسو بهم بریزه. اما موقعی که درس اصلی تموم میشه، دیگه نمی تونم این کودک درون رو بشونم سر جاش و هی بهش بگم هیس! میدونین! اصولا پشت میز بهنوان شاگرد نشستن یه ویر خاصی داره برای آدم که شیطنت کنه.

تا اواسط سال 85 هم تو آموزشگاه درس میدادم اما از وقتی تصمیم گرفتم تو دانشگاه درس بخونم، متاسفانه  -یا خوشبختانه-  دیگه نمی تونم آموزشگاه برم. مجبورم تو خونه کار کنم و کلاسای نهایت دو نفره داشته باشم. تابستونا خواستم برم و یکی دو تا کلاس داشته باشم، اما هر بار یه چیزی پیش اومد و نشد. اما بازم خدارو شکر میکنم که از اونی که دوست دارم، در ضمن اینکه درسم رو هم به خوبی انجام میدم، دور نیستم. 

درسته 10 سال میشه که ندریس میکنم اما هنوز اون “فوت اصلیه کوزه گری” رو نمی دونم. حالا مونده تا به اون برسم.

تو همه این مدت مامانم واقعا کمکم بوده. اگر موافقت و اجازه اون نبود از اول نمی تونستم تو خونه تدریس کنم و بعدشم به آموزشگاه برسم. همیشه وقتی من شاگرد دارم زمانش رو با من، طبق برنامه من هماهنگ میکنه. واقعا همیشه پشتم بوده و کمکم کرده.

جدا حالا متوجه اون همه زحمت معلمام میشم. خدا منو ببخشه اگر یه جاهایی شاگرد بد یا خنگی یا شیطونی بودم و حرصشون رو درمیاوردم. مخصوصا معلم های ریاضیم. هنوزم که هنوزه تو ریاضی نمره هام کمتر از درسای دیگمه، اما واقعا همه تلاشمو میکنم که خوب باشم تو این درس. همیشه معلمامو روی سرم جا دادم و احترام زیادی براشون قائلم. از بعضیاشون خاطره خوشی تو ذهنم نمونده، اما بعضیا هم همیشه جلوی چشمم هستن. میتونم به جرات بگم که از آمادگی تا الان همشون رو یادمه، حالا ممکنه اسم بعضیارو یادم رفته باشه اما قیافه همشون تو ذهنمه. اونایی رو که خیلی دوست دارمشون هنوز باهاشون ارتباط دارم.

همه اینارو گفتم که با همون لحنی که سر صف صبحگاه تو مدرسه میگفتم، بگم “معللم عزییزم، روززت مبااااارک!”

 

+ نوشته شده در ;یکشنبه دوازدهم اردیبهشت 1389ساعت;3:17 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در یکشنبه, 2 می 2010 ساعت 3:17 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

8 پاسخ به “معللم عزییزم، روززت مبااااارک!”

  1. امیر ارام گفته :

    یکشنبه 12 اردیبهشت1389 ساعت: 9:20

    بله روزمون مبارک
    اگه خودمون برا خودموننوشاببه باز نکنیم کسی دیگه باز نمیکنه
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    واقعا هم مبارک
    دقیقا…اما من چند ساله که دیگه نوشابه نمی خورم، لطقا برای من آب باز کنین

  2. معمار بیکار گفته :

    یکشنبه 12 اردیبهشت1389 ساعت: 9:39

    خانم شما که معلمی روزت مبارک

    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    مررررررررررررررسی عزیزم

  3. مسيحا گفته :

    یکشنبه 12 اردیبهشت1389 ساعت: 12:20

    روزت مبارك پريا خانم!!!
    اميدوارم هميشه خوب ، خوش و سلامت باشي.
    راستشو بخواي من هم از شهريور 76 رفتم آموزش و پرورش كار كردم
    كار اول من هم توي يه مدرسه ابتدايي دخترانه بود
    واااااي كه چقدر اين كوچولوها عزيزن
    دي ماه ديگه اونجا نبودم اما اون مدت از بهترين روزاي كاري من بوده.
    تا سال 81 هم آموزش و پرورش بودم بعدش ديگه نرفتم
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    ممنون دوست جان
    منم برای شما همین آرزو رو میکنم
    وای خوشبحالت، خیلی تجربه خوبی داشتی
    روز شما هم مبارک

  4. روشنا گفته :

    یکشنبه 12 اردیبهشت1389 ساعت: 18:58

    خانم اجازه روزتون مبارک
    همکار از آب دراومدیم
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    ممنون
    تو چه زمینه ای؟ حسابداری یا تدریس؟

  5. مرحـــــــــــــومه مغفوره گفته :

    یکشنبه 12 اردیبهشت1389 ساعت: 20:3

    خوشگل خانم چشم عسلی روزت مبارک باشه
    خوش به حال شاگردات
    شک نکن که اگه نزدیک بودیم حتما میومدم پیشت بلکه زبان مبارکمون از این الکنی دربیاد
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    می خوایین بیایین خواستگاری ی ی…؟
    ممنون
    قدم شما را همیشه پذیراییم.

  6. Memorialist گفته :

    یکشنبه 12 اردیبهشت1389 ساعت: 21:27

    سلام :
    پس انگاری باید تبریک گفت به شما هم 🙂
    روزت مبارک .
    یاد خیلی چیزا افتادم با خوندن نوشته ات ! یاد خودم وقتی ترم یک بودم و هنوز حتی الفبا رو هم درست نمیدونستم ! یاد یکی از معلم زبانام که خیلی خیلی خیلی دوستش داشتم و دیگه نشد که باهاش سر یک کلاس برم …. یاد خانم عدل … و دلم تنگ شد واسه اون روزا که لحظه شماری می کردم تا معلم محبوبم رو ببینم !
    امروز به همه معلم هام اس ام اس دادم و روزشون رو تبریک گفتم . خدا حفظشون کنه انشالله . واقعا صبر عیوب می خواست سر و کله زدن با بچه هایی مثل من !
    موفق باشی

    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    سلام
    ممنون
    وقتی عشق تو یه کاری باشه سختی هاشم آدم دوست داره

  7. Meci گفته :

    یکشنبه 12 اردیبهشت1389 ساعت: 23:3

    هنوز پستت رو نخوندم اومدم بگم کشتی گیر اریک خان عاااااالی بود! یعنی عاشق سلیقه اتم
    یه دونه ای خواهر
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    خوشحالم که دوست داشتی…دست شهرزاد درد نکنه
    یه دونه تری خواهر

  8. بیتا گفته :

    چهارشنبه 15 اردیبهشت1389 ساعت: 7:39

    آخی چه جالب. چه قشنگ این خاطره رو تعریف کردی. راستی من توی کیش زبان میخونم و من هم دیگه آخراش هستم ولی حتما باید تافل خود کیش رو امتحان بدیم و قبول بشیم بعد کلاسهای تیچینگ و اینها و بعد معلم بشیم. ولی فکر کنم تو راحت تر این مراحل رو گذروندی. امیدوارم همیشه موفق باشی و اون کاری رو که دوست داری انجام بدی. این خیلی مهمه . هو ا نایس دی.
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    جدی میگی؟
    ایشالا زودتر همش رو پاس میکنی
    موسسه "ش" هم برای خودش امتحان تافل داره. اون رو اول باید میدادیم، بعد یع مصاحبه. بعد اگر اینارو خوب پاس میکردی تازه کلاسهای TTC شروع میشد و بعدشم دوباره یه امتحان
    ممنونم دوستم…تو هم همینطور