خوشت میادش که وقتی مردی منم بیام روی سنگ قبرت یادگاری بنویسم , توهم به کارت ادامه بده؟!

امروز صبح با ناامیدی رفتم که بخرمش اما با یه معجزه روبرو شدم . ( جدا” اینطوری شده بودم)

خداروشکر میکنم که امروز اومده بودش. امروز واقعا” روز اعصاب خوردکنی رو داشتم. دم در دانشگاه حراست از اون گیرهای الکی دادش و مجبور شدم که برگردم خونه و دوباره برم. اینجا انقدر راحت میگم اومدم خونه و برگشتم اما این اومدن و برگشتن چیزی حدود ۳ ساعت و نیم آب میخوره . آخرشم که برگشتم , کلاس روز چهارشنبه تشکیل میشه. حالا حساب کن من چه حالی داشتم دیگه. اما تنها چیزی که نذاشتش این ۳ ساعت و نیم رو زیاد حسش کنم این معجزه امروز بودش. اصلا” امروز همش از صبح معجزه برام اتفاق افتادش…اونم از اون معجزه ها( گلاب به روتون…روم به دیوار …دلتون نخوادش یه موقع هاا)

مطالب پرونده این هفته واقعا” داغ دلم رو تازه کردش. یادگاری نوشتن روی آثار باستانی و تاریخی و درخت.

 وقتی اینارو میخوندم خیلی دلم میخواستش لا اقل میتونستم با کسی که این پرونده رو نوشته حرف بزنم. بهش بگم ای بابا دلت خوشه هاا ! چه انتظارهای بعید و دست نیافتنی از این مردم داری. این بارها برای خودم اتفاق افتاده. بارها شده وقتی توی مترو ایستاده بودم تا قطار بیادش , به عادت همیشگیم داشتم یه کتابی یا مجله ای یا چیزی رو که اون موقع دلم میخواسته میخوندم , – آدمهایی که نمیدونم چرا همش حل اینو دارن که برسن به قطار….گروپ گروپ بلا نسبت مثل چهارپا روی این پله ها میدواند (در صورتی که قطار خط مقابل وارد ایستگاه شده)- میان و بهت چنان تنه ای میزنن که در بهترین حالت فقط یه ذره از جات پرت میشی اونورتر و کتابت و مجلت میافته زمین(  اونم توی اون شلوغی که صدا به صدا نمیرسه و چشم چشم رو نمیبینه ) و تازه وقتی بهشون نگاه میکنی که چرا این کارو کردن در کمال ـ بازم بلا نسبت ـ در کمال پررویی تمام بهت زل میزنن و میگن :حالا مگه چی شده؟ نخوردی زمین که! فقط کتابت افتادش زمین , همین ! تصور کن اون موقع چه حالی به تو دست میده؟ بهت تنه زدن تازه یه چیزم بهشون بدهکاری دست آخر.

اون وقت نویسنده پرونده این هفته از یه چنین آدمایی انتظار داره که روی آثار باستانی و درخت یادگاری ننویسن. مگه میتونن؟ برن و اونجا رو ببین و از خودشون یه چیزی باقی نذارن؟ انگار قراره که بعد از خودشون دوستشون بره اونجا رو ببینه و اگه اینا این یادگاری رو ننویسن دوسته نمیفهمه که اینم اونجا بوده . یا بعضیا حتی با افتخار به دیگران میگن : آره ….رفته بودیم فلان جاهک روی درو دیوارش فلان چیزو یادگاری نوشتم…اگه رفتی اونجا ( آثار باستانی ) برو فلان جاش (آدرس محل حکاکی رو میدن ) میبینی که من اینو نوشتم.<--------- >( تو باشی اینطوری نمیشی؟)

وقتی این مردم هنوز یادنگرفتن که چطوری روی پله های برقی باید چطوری راه برن , باید چطوری سوار یا پیاده بشن بدون اینکه هم دیگرو حل یا فشار بدن , بدون اینکه به دیگران که ایستادن تنه بزنن , چطوری باید توی خیابون راه برن و هزارتا چطوریه بی جواب دیگه, چطوری ازشون انتظار داری که به حقوق آثار ملی و باستانی و درخت احترام بذارن و روش یادگاری ننویسن؟ آثاری که نشونه تاریخ و قدمت ماست. با ما که زنده ایم و زبون داریم اینطوری برخورد میکنن وای به حال اونا که مال چند قرن پیشن

خیلی دلم میخوادش که بهشون بگم : اگه خوشت میادش که وقتی مردی منم بیام روی سنگ قبرت یادگاری بنویسم , توهم به کارت ادامه بده؟! اونوقت همشونم معترضند که چرا به ما میگن جهان سومی؟

واقعا” افسوس داره….واقعا” افسوس

+ نوشته شده در ;یکشنبه سیزدهم اسفند 1385ساعت;1:8 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در یکشنبه, 4 مارس 2007 ساعت 1:08 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

Comments are closed.