آرشیو برای دسته ی ’خاطرات یک دانشجوی ترم آخری’

خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۲۱)

دیروز تو اتوبوس دانشگاه-مترو کلی کرکر خنده بود. یه پسره به طور خود خواسته و از طرفیم ناخود آگاه، اسکل شده بود اساسی.

ماجرا از این قرار بود که دقیقه ۹۰ که اتوبوس داشت راه می افتاد یکی از پسرای کلاسمون -وحید- پرید بالا. من و دوستم نشسته بودیم تو قسمت خانما، جلوی در که دوستم بتونه راحت پیاده بشه وسط راه. اتوبوسم تقریبا نه شلوغ بود و نه خلوت. وحید جلوی در، قسمت آقایون ایستاده بود و پشت سرش یه پسره بود. صورت پسره سمت ماها بود و دقیقا وحید پشت به پشتش ایستاده بود و ماها رو نمیدید. پسره هم متوجه نشده بود که وحید پشتش وایستاده.  همینطور که ماها داشتیم اونور رو نگاه میکردیم که شاید وحید برگرده، منم داشتم شمارش رو میگرفتم که بهش بگم بیاد ته اتوبوس کارش دارم.

پسره خیال کرد من دارم به اون نگاه میکنم و کلی ذوق کرده بود. به وحید یه Missed Call انداختم. خدارو شکر متوجه شد و برگشت پشت رو نگاه کرد (چون قبلا هم سابقه این کارو داشتم). بهش دست تکون دادم. پسره خیال کرد من به اونم و با دست اشاره کرد که”تلفنم رو بدم بهت؟”……وحید برگشت و فکر کرد کاریش نداریم. اما پسره همچنان تو ذوق خودش باقی مونده بود. از یه طرف تلاش میکردیم وحید رو صدا کنیم و از طرفیم داشتیم از خنده میمردیم.

تک و توکم بروبکس تو اتوبوس متوجه ما شده بودن و نگاه میکردن. دوباره زنگ زدم رو گوشی وحید و این دفعه که برگشت، بهش اشاره کردم که بیا اینجا کارت دارم. پسره خیال کرد من به اون اشاره کردم و راه افتاد که بیاد. همزمان هم وحید حرکت کرد به سمت ماها. ته دلم یهو یه کرمی ایجاد شد که پسره رو ضایعش کنم (آدم مریض به من میگن دیگه). همین که داشت راه می اومد یهو بلند گفتم با شما کار ندارم آقا! با نفر پشتیتون کار دارم. شما چرا به خودتون گرفتین؟

اینو که گفتم بیچاره تازه فهمید یکی دیگه هم پشت سرش وایستاده. اما خودشو نباخت و گفت “نمی خوام بیام اونوری که! می خوام جامو عوض کنم!” تو دلم طوری که دوستم هم بشنوه گفتم آره ارواح عمت! که می خواستی جاتو عوض کنی.


مناظره دیشب رو که میدیدم خیلی حرص خوردم. وقتی از یه چیزی عصبانی میشم یا حرص می خورم، ناخود آگاه گرسنم میشه. خیلی بدجورم گرسنم میشه و فقط باید فکم بالا پایین بره. گوجه سبز، شکلات، توت فرنگی، کاکائو، پشمک، خیار، گز، تخمه، دوباره گوجه سبز و توت فرنگی و دست آخرم برای اینکه دلم درد گرفت پاشدم رفتم ۲تا آدامس جویدم. نمیدونم این همه خوراکی رو کجای معدم جا دادم؟ بیچاره معدهه تا صبح داشت اولویت بندی میکرد که کدوم یکی رو اول هضم کنه.

اما واقعا از چیزایی که میشنیدم دهنم باز مونده بود. تنها صدایی که ازم در می اومد مععععععععع…بود و بس.

اما مناظره خیلی توپی بود. واقعا توپ. اینم الان تو Facebook دیدم که یکی از دوستام گذاشته….ایول چه شود واقعا!

پیرو ادعای نسبت داده شده از سوی دکتر محمود احمدی نژاد به رییس مجلس خبرگان ورییس مجمع تشخیص مصلحت نظام دفتر آیت الله هاشمی رفسنجانی با ارسال نامه ای به صدا وسیما خواستار تعیین فرصت در اسرع وقت برای پاسخ گویی وشفاف سازی گردید.

شرط میبندم برنامه های مهران مدیری اینطور جاذبه نداره.

+ نوشته شده در ;پنجشنبه چهاردهم خرداد 1388ساعت;4:39 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 4 ژوئن 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 6 نظر

خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۲۰)

امروز یکی از استادام –خانم “ش”– رو برای آخرین بار تو دانشگاه خودمون دیدمشون…نمیدونم دفعه دیگه کی و کجا میتونم ببینمشون!

همیشه سعی کردم این اخلاقم رو یه ذره اصلاح کنم که انقدر دلبسته کسی نشم. چون موقع دوری ازش -حالا چه موقت و چه کامل و برای همیشه-  تا مدتها خیلی اذیت میشم تا به شرایط جدید آشنا بشم و خو بگیرم.


هر چی به آخر ترم نزدیک تر میشم بیشتر یاد روزای اولی که این دانشگاه می اومدم می افتم و بیشتر دلتنگ میشم.

اما واقعا عین بنز گذشت! انگار همین دیروز بود که با مامانم پاشدیم بریم ببینم دانشگاه کجاست و ثبت نام کنم! یادم نمیره روز اولی که رفتیم اونجا وحشت کرده بودم که اینجا دیگه کجاست؟ همش فکر اینو میکردم که چجوری باید ۲ سال تموم بیام و برم؟ و هزار تا “چرای” دیگه که الان به همه جواباشون رسیدم.


حدودا ۵۰۰ متر پایین تر از دانشگاه ما قبرستون شهر به اسم “بهشت فاطمیه” هست. بقول من مرکز تفریحیه بچه های دانشگاه هست. هر باری که از جلوش رد میشم یه خدا بیامرزی برای امواتش میگم و اگر سرحال باشم هم یه فاتحه براشون می خونم. اما همیشه هم یاد یه خاطره می افتم.

ترم یک که بودیم یه روز با همون دوستم که داره از شوهر جدا میشه به سرمون زد که پاشیم بریم تو قبرستون و غسالخانه رو ببینیم. قبل از اونروزی بود که با مامانم غسالخانه بهشت زهرا رو دیدم. هم من ترسیده بودم و هم آیدا. اما بحساب خودم چون از اون ۵سال بزرگترم به روی خودم نمی آوردم که نکنه پس فردا برام دست بگیره. اون گچ اولیه به پام بود و با عصا و بند و بساط وسط راه از اتوبوس پیاده شدیم. مثلا تیز بازیم درآوردیم و  قبل از قبرستون پیاده شدیم که جلوی پسرایی که تو اتوبوس بودن ضایع نشیم.

غسالخانه هم همین جلوی در هست. بالاخره پشت در غسالخانه که رسیدیم میترسیدیم در بزنیم. حالا انگار قرار بود مرده ها درو باز کنن برامون. آیدا یکی از عصاهای منو گرفت و شروع کرد به در زدن. هر چی میزد کسی جواب نمیداد. همینطور که داشت در میزد یهو یه صدای خیلی کلفتی از پشت سرمون برگشت گفت “خواهرا چی می خوایین اینجا این موقع ظهر؟” هم من و هم آیدا با هم یه جیغ کشیدیم و ۱۵ متر از جامون پریدیم.

خودمو جمع کردم و گفتم چیز خاصی نمی خواییم، فقط اومدیم مرده ها رو ببینیم چطوری میشورنشون! آقاهه گفت “امروز که کسی نمرده! برین یه روز دیگه بیایین!” یهو آیدای دیوونه برگشت گفت “ااا! چه حیف! ما می خواستیم امروز مرده ببینیم. حالا یه روز دیگه دوباره باید وسط راه پیاده بشیم و بیاییم اینجا”. آیدا که اینو گفت آقاهه چشماش یه لحظه گرد شد. منم تا دیدم هوا پسه و الانه که بدتر بشه و شاید یکیمون مجبور بشه نقش جنازه رو بازی کنه که اون یکی ببینه چجوری مرده میشورن، سریع عصامو گرفتم و گفتم مرسی آقا از راهنماییتون. چشم یه روز دیگه میاییم. خدا همه رفتگانتون رو بیامرزه و آیدا رو کشیدم که بیاد بریم.

حالا بماند که دقیقا همون موقعی که ما می خواستیم بیاییم دانشگاه قحطی اتوبوس شده بود و چجوری خودمون رو رسوندیم. اما تا مدتها بعدش آیدا همچنان ناراحت بود که تلاش اون روزمون بی نتیجه مونده. انقدر خنگ بود هر چی بهش توضیح میدادم حالیش نمیشد چی به مرده گفته.

 

+ نوشته شده در ;پنجشنبه هفتم خرداد 1388ساعت;0:17 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 28 می 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 13 نظر

خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۱۹)

اه! همیشه بدم میاد از اینکه وقتی با یکی کار داری بری سروقتش. دقیقا مثه کاری که بروبکس دانشگاه آخرای هر ترم که میشه با من میکنن. آخر هر ترم همه اونایی که تو طول ترم جواب سلامم رو نمیدن، یاد من میکنن و تازه “پریا جون قربونت برم” هاشون شروع میشه برای اینکه جزوه بگیرن. همیشه لجم میگیره از این کار.

شاید خودخواهی باشه، اما این ترم به هیچکس جزوه ندادم. حس میکنم اینطوری ازم سوء استفاده میشه. اصلا به من چه ربطی داره که جور اونارو بکشم؟ سر کلاسا همشون بیرون تو راهرو ها و محوطه ولو هستن و میچرخن و معلوم نیست چه غلطی میکنن.


مدیر گروهمون  -که اتفاقا هم این ترم من باهاش کارآموزی دارم-  یه آدم خیلی ی ی ی خونسرد و ریکلسیه. حالا بماند که یه چند باری اون اولا لج منو ناجور درآورده بودا! هر وقت دیدمش یا تو محوطه بوده یا تو راهروه ساختمون گروها. همیشه هم انقدر تند تند راه میره که آدم بهش نمیرسه. قدشم بلنده و خب طبیعتا قدم هاشم بلند. همیشه که باهاش کار دارم باید در حال راه رفتن اینو ببینم و کارم رو بهش بگم. حالا فک کن یه جوری باید بدویی که ازش عقب نمونی، در همین حالم باید حرفتو بزنی و کارتو راه بندازی. 

هیچ موقع هم نشده بیشتر از ۳تا جمله ۵-۶ حرفی جواب سوالتو بده.


امروز سر کلاس صنعتی ۲ اگر از ترس نمره نبود جدا سرمو میزدم تو دیوار بس که این استادمون لج درآورد. با حضور و غیاب، نمره های امتحان هفته پیشم داشت میگفت. به نمره اون {…} خانم و دوستاش که رسید برگشت گفت “خانم {…} و دوستاشون نمره هاشون از همه بهتر شده و از ۴نمره ۴ گرفتن…یه ذره شماها هم یاد بگیرین و درس بخونین!” بعدشم نمره منو اعلام کرد که اتفاقا منم ۴شده بودم.

انقزه لجم گرفت که برگشتم گفتم استاد خب اونا کارشناسی هستن و ما کاردانی. نباید ماهارو با هم مقایسه کرد… جدی جدی اگه از ترس نمره نبود سرمو میزدم تو دیوار کلاس بس که لجم گرفته بود.


تو دنیا چه آدمایی پیدا میشه! نه به اون شور حسینی اولشون، نه به اون بیقی آخرشون. جل الخالق!


بعدا نوشتم: در ساعت ۲۲:۳۰ خبر دار شدم که فیلتر فیس بوک باز شد…هر کی فیلترشو برداشته اجرش با خود آقا!

+ نوشته شده در ;سه شنبه پنجم خرداد 1388ساعت;7:52 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 26 می 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 4 نظر

مخترع حموم و امتحان های من

پریروز اومدم بگم “اهالی محل” که طبق معمول سوتی دادم و گفتم “مهالی احل”


یه چیزایی تو فکرم دارم اما حوصله نوشتنش رو ندارم. یعنی حوصلشو دارم اما هنوز نتونستم به یه نتیجه منسجم برسم. راستشو بگم هنوز نتونستم با خودم کنار بیام و خودم رو قانع کنم.


از ۲۵ خرداد امتحانام شروع میشن. نمیدونم قبلا اینو نوشتم یا نه، اما از این ترم نیمه دوم اصلا خوشم نمیاد. هنوز خستگی امتحانای ترم پیش از تنت بیرون نرفته و تو حال و هوای عیدی و هنوز خودتو پیدا نکردی، تا میایی از هوای بهار و روزای بهاری و عصرای بهاری لذت ببری، امتحانای لعنتی شروع میشه. بعدشم که همش گرما و گرما.

همیشه میگم واقعا نور به قبر اون آدمی بباره که حموم رو اختراع کرد و یه همچین چیزی به ذهنش رسید. اگر این کارو نمیکرد اولین کسی که حتما بعد از یه روز میمرد من بودم. تابستونا اگه دوبار در روز حموم نرم میمیرم. موقع های دیگه هم که هر روز. 

از هفته دیگه باید یه برنامه درست و درمون، مثه ترمای پیشم، بریزم و بشینم بکوب بخونم. میدونم این ترمم همه نمره هام عالی میشن. البته مثل همیشه با کمک خدا.


بعدا نوشتم: همیشه از امتحان متنفرم. حتی زمانی که تو آموزشگاه شاگردام امتحان داشتن، من بجای اونا استرس میگرفتم.

+ نوشته شده در ;دوشنبه چهارم خرداد 1388ساعت;10:34 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 25 می 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 5 نظر

خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۱۸)

امتحانایی که سه شنبه داشتم رو ، یکیش رو خوب دادم و یکیش رو……صنعتی ۲ رو که تخصصی بود و حذفی نمره کامل رو میگیرم بس که خونده بودم و بلد بودم. دیگه کم مونده بود فرمولهاش از چشام بزنه بیرون.

اما پایان ترم تربیت بدنی رو گند زدم حسابی. خیلی خونده بودم اما چون چیزی نبود که تا حالا داشته باشیم، یا کلاسی براش نداشتیم حسابی گند زدم. قبلا یه ذره ذکر خیر کتابرو گفتم. دستگاه قلب و گردش خون، دستگاه تنفسی، انواع عضلات و ماهیچه ها در بدن، مواد غذایی و کارایی هر کردوم از این عضلات و یه سری چرت و پرتای دیگه رو باید می خوندیم برای امتحان. خدا رحم کرد تربیت بدنی بود نه آزمون ورودی شهید بهشتی.

به استاده میگم اگر میشه یه راهنمایی کوچیک بکنین لااقل نمرمون بد نشه! با یه حالت بدی میگه “اینا که دیگه خیلی پیش پا افتادن. آسونتریناشو انتخاب کردیم براتون” در جوابش فقط لبخند زدم اما تو دلم، در گوش خودم گفتم همه معلم ورزشها همیشه عقده ای بودن و هستن چون کسی درسشون رو به دکمه پیرهنشم حساب نمیکنه. حالا که منم معاف شدم دیگه بدتر.

به قول مژده(دوستمه) میگه “پریا فک کن همه نمره هات ۱۹ و ۲۰، اما تو کارنامت یهو یه دونه ۱۲ بیاد. اونم مال چه درسی! به هر کی بگی کلی بهت میخنده”…خب بیچاره راست میگه دیگه. حالا باید صبر کنم تا نمرمو اعلام کنن.


امروز انقزه حرص خوردم و عصبانی شدم قلبم کلی درد گرفت. تازگی یه ذره که عصبانی (یا به قول خودم اسبی) میشم قلبم یهو تیر میکشه و درد میگیره. به قول برادر مبین. م “اینطوری ادامه بدم به ۳۰ نمیرسم.”

رو برد گروهمون زده بود کسایی که ترم آخرشونه برن گروه. رفتم ببینم ماجرا چیه و چی می خوان؟ میبینم خانمه میگه “مدارک فارغ التحصیلیتون (یه پوشه قرمز، عکس، کپی شناسنامه و یه فیش) رو بیارین تحویل بدین (در صورتی که من بهمن ماه بردم تحویل دادم). تاییدیه تحصیلی هم ندارین. برین از بایگانی سوال کنین چرا؟”

بعد از کلی نشونی دادن من، تو کشوش رو دیده که مدارکم هست. تازه به منم اعتراض میکنه چرا تو این کشو هست؟ حالا انگار که من مسئول گروهم.

بایگانی هم که قربونش برم. اول که به دکمه پیرهنشونم منو حساب نکردن و برای اینکه لز سرشون وا کنن منو گفتن برو ۲ هفته دیگه بیا. منم سمج وایسادم. یه جعبه آورده که کلی تاییدیه تحصیلی توش بود. میگه “اگه اسمت تو این نبود وایسا تا دو سه ماه دیگه” میگم یه ماه پیش من از خانم خلج سوال کردم گفتن پروندم ناقصی نداره. چون من بعد از امتحانا یه ماه فرصت دارم که با این دانشگاه تسویه کنم و برای ثبت نام تهران جنوب برم. حالا چرا الان میگین ناقصی داره پروندم؟ یه ماهه ناقص شد؟

اولش آروم بودم اما وقتی دیدم اونا خیلی خونسرد هستن و اصلا براشون مهم نیست که چی دارم میگم، کم کم جوش آوردم. یکی از خانومایی که اونجا بود یهو به من گفت “آب می خوری برات بیارم؟ می خوایی از این پرتقال من بخوری؟” منم مونده بودم چرا اینا یهو انقزه با من صمیمی و مهربون شدن؟

بالاخره بعد از ۴۵ دقیقه (به جون خودم دقیقا همین مدت بود که تو بایگانی بودم و عصبانی شده بودم) که اونجا وایسادمو عصبانی شدم، خانمه گفت “بذار اصلا پروندت رو بیارم ببینم چه خبره؟” رفته آورده میبینه تاییدیه کوفتیه من اسفند ۸۵ اومده و پروندم کامله…جدا می خواستم گل و گیس خودمو بکنم بس که عصبانیم کرده بودن اینا از این بازی که با من کردن. بعدشم بدهکار شدم بهشون که چرا اومدم دنبال چیزی که کامله و وقتشون رو گرفتم. فک کن!

همون خانمه که با من صمیمی شده بود گفت “اونموقع که بهت گفتم آب می خوری یهو دیدم از شدت عصبانیت قیافت شده عین آلبالو قرمز و همینطوری داری عرق میریزی. ترسیدم الان اینجا بیافتی و یه طوریت بشه”..از ظهر تا حالا قلبم خیلی درد گرفته، اما خداروشکر مدارکم کامله.


هفته پیش که استاد اندیشمون نیومد و امتحان نگرفت و یه جورایی جلوی دوربین مخفی بودیم، امروز اومد و امتحان گرفت…هفته پیش چنتا سوالی رو که فکر میکردم شاید بیاد نوشتم رو صندلیم. استادمون هم که نیومد خیلی دلم سوخت برای زحمتی که کشیده بودم. امروز قبل از اینکه استاد بیاد، تو کلاس خودمون و کلاس بقلی (چون معمولا میان از کلاس ما صندلی میبرن) رو گشتم تا شاید صندلی جونم رو پیدا کنم، و پیدا هم کردم. واقعا به این میگن شانس.

استاد اومد و امتحان گرفت و دقیقا همون دو تا سوال هم تو سوالای من بود (گروه بندی کرده بود سوالارو). اما بقیه رو بلد بودم و همه رو نوشتم. فک میکنین نتیجه چی شد؟ خدا قبول کنه، ایشالا نصیب شما هم بشه و همه با هم بریم زیارت، ۱۰ از ۱۰.


امروز شنیدم خط مترو تجریش چند روزه چنتا از ایستگاهاش راه افتاده. اگه اینطور باشه ترم دیگه برای رفتن به دانشگاه از در خونمون که سوار بشم صاف جلوی در دانشگاه پیاده میشم. اینطوری هم رفت و آمدم راحته و کم هزینه تر، هم اینکه بازم میتونم تو مترو کتاب بخونم.

البته اگرم سراسری قبول بشم بازم با مترو میتونم برم بیام، اما جاش خیلی خفنه. خانی آباده New (نو) هست. یه جایی بدتر از همین حسن قلعه ای که الان میرم.


نمیدونم چرا این استادا آخر ترم که میشه همشون با هم پروژه و تحقیق خونشون میافته پایین؟ اصلا اگه از همون اول ترم نگن چه پروژه ای با چه موضوعی می خوان قرآن خدا از آخر به اول میشه! دیروز کلی تو اینترنت رو گشتم یه تحقیق توپ پیدا کنم برای اندیشه.(!!!)

این ترم که خوب بود و کار زیادی نداشتم، ترمای پیش که واقعا دنبال یه تعمیرگاه میگشتم برای دهنم! مخصوصا ترم پیش که پروژه هم داشتم، باید چنتا تحقیق هم تحویل میدادم.


دانشگاه ۷۸ هزار تومان بابت همون 20% تخفیف به حسابم واریز کرده. دیگه لازم نیست با مامور برم…خب با این ۷۸ تومن چی کار میتونم بکنم؟؟؟ + نوشته شده در ;پنجشنبه سی و یکم اردیبهشت 1388ساعت;11:48 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 21 می 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا دیدگاه‌ها برای خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۱۸) بسته هستند