آرشیو برای دسته ی ’خاطرات یک دانشجوی ترم آخری’

شوک

اصلا نمی تونم باور کنم. هنوز تو شوک بدیم. اون شب تا ۶ صبح بیدار بودم و همش دعا میکردم، به حافظ تفال زدم و از خدا کمک می خواستم، اما همش بر آب شد. اگر یکی بیاد تو روم بگه “خری” به خدا قسم که اینطور ناراحت نمیشم و شوکه نمیشم که الان شدم.

هفته پیش شنبه همش فکر اینو میکردم که این هفته چه حالی داریم و چه نقشه هایی که تو سرم داشتم. اما چی شد؟ همش شاشیده شد توش. واقعا حیف این همه شور و عشقی که اینطور داره گند زده میشه توش.


از فردا امتحانام شروع میشه. خدا میدونه این ترم چی میشه! خدایا کمکم کن. این چند روزه اصلا نشد درست درس بخونم.


حال خان جونم خوبه و اکسیژن رو ازش گرفتن و خودش داره تنفس میکنه…این دوروزه پدر و مادرش رو که میبینه حسابی گریه میکنه و بخش رو میذاره رو سرش فینگیلی. اما همچنان زمان اومدنش به خونه نامعلومه.

بچه هنوز بی هویته و اسم نداره.

+ نوشته شده در ;یکشنبه بیست و چهارم خرداد 1388ساعت;9:27 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 14 ژوئن 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 8 نظر

از خاله و خواهرزاده چه خبر؟

از خان جون چه خبر؟!

طی این ۳ روز مامان و باباش رفتن دیدنش. فقط اونا اجازه دارن برن بالاسرش (خب بالاخره حق آب و گل دارن دیگه). اونم دمش قیژژژ، از دلبری کم نذاشته. انگشتاشون رو گذاشتن تو دستش و اونم چسبیده و ول نکرده. پدر سوخته هنوز نیومده راه دلبری رو یاد گرفته.

دیروز که رفتن پیشش فیلمش رو گرفتن. از یه طرف قربون صدقش میرفتم، از یه طرف خندم گرفته بود حسابی. خندم از این بود که بچه عین قورباغه خوابیده بود. پاهاشو آورده بود بقل سرش گذاشته بود. این مدل خوابیدنش به من رفته وقتی بچه بودم. خیلی قیافش بامزست. دقیقا عین خواهرمه. دارم هلاک میشم که بقلش کنم و پاهاشو بچلونم و نیشگون بگیرم و گازش بگیرم.

از امروز عصری خودش، مستقل، بدون دستگاه داره تنفس میکنه. اما از امروز صبح زردی گرفته.


از خاله خان جون چه خبر؟!

خاله خان جون -که بنده باشم- این ۴روز ویزای دستشویی منزل رو داشتن. اس اس بنده همچنان به قوت خویش باقیست. دیشب یه ذره خوب شده بودم، اما از امروز صبح دوباره… گلاب به روتون شدم! امروز عصری رضایت دادم برم دکتر. دکتره بعد از اینکه کلی دلمو فشار داد (کم مونده بود جفت پا بپره رو دلم)، ۳ تا قرص داد که بخورم. من نمیدونم چجوری با معده خالی که ۴ روزه هیچی نخوردم، میتونم قرص بریزم توش؟


دیروز آخرین کلاس کاردانیم تشکیل شد و تموم شد…از این به بعد پیش بسوی کارشناسی.

 

+ نوشته شده در ;پنجشنبه بیست و یکم خرداد 1388ساعت;8:30 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 11 ژوئن 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 4 نظر

نی نی بدنیا اومد!

خب باید عرض کنم که طی ۲۴ ساعت گذشته، یک رقیب به رقبای من در امر خوشایند ” از جلوی آیفون ما رد شدن” اضافه شد…چجوری؟ این جوری!

دیشب بعد از مناظره من و مامانم رفتیم خونه خواهرم اینا. من و خواهرم شام خوردیم و یهو گوشه دلش درد گرفت و رفت خوابید. حدودای ۱:۱۵ بود که شوهر خواهرم اومد. همینکه چمدونش رو گذاشت وسط اتاق حال خواهرم بدتر شد (دیگه توضیح بیشتر نمیدم در این مورد…شرمنده) و سه سوته رسوندیمش بیمارستان. حالا بماند که از میدون هفت تیر به بلوار کشاورز که ما می خواستیم بریم همه خیابونا رو بسته بودن و چطوری رسیدیم بیمارستان پارس.

یه ذره معاینه و از این حرفا کردن و دیدن که بله!!! نی نی می خواد بیاد به دنیا. (احتمالا دلش آب افتاده برای گوشواره ها) با اینکه قرار بود ۲۰ تا ۲۵ تیر بیاد، اما تصمیمش تغییر کرد و …

نی نی ساعت ۳:۳۰ صبح روز ۱۸ خرداد ۱۳۸۸ به دنیا اومد. قیافش کپی خواهرمه. اصلا انگار کاربن گذاشتن.

اما یه مشکل کوچولو وجود داره! بخاطر اینکه ۸ماهه بدنیا اومده، ریه هاش هنوز کامل نیست و تنفسش مشکل داره. (خدا میدونه امروز چی به تک تک ماها گذشت) نی نی رو بردن تو یه بیمارستان دیگه و تو بخش مراقبت های ویژه نوزادان هست. بهش دستگاه اکسیژن وصل کردن و تنفسش فعلا با دستگاه. اینطور که زنگ زدم بیمارستان و با التماس یه سری خبر گرفتم، چند روز به دستگاه وصله و بعدش دیگه خودش میتونه نفس بکشه. البته به گفته دکترش ۳ روز اول زندگی و مخصوصا ۲۴ ساعت اول خیلی مهمه که چطوری میشه شرایطش. فقط از ماها دعا بر میاد. میدونم که خدا جونم، مثل همیشه هوامون رو داره و نی نی زودی با سلامتی کامل، با مامان و باباش میان خونه.

نی نی هنوز اسم مشخصی نداره و میتونیم فعلا “هی ی ی ی” یا مثلا همون “خان جون” که من براش در نظر گرفته بودم صداش کنیم.

خلاصه اینطوری شد که یه رقیب به رقبای بنده اضافه شد. اما فعلا ریز میبینمش بتونه با من وارد رقابت بشه. اما خب من که بخیل نیستم! Case خوب براش داشتین معرفی کنین، اگر خالش  -که اینجانب باشم- اوکی داد، حله! 


امروز تا ۶ بیمارستان بودم و اومدم خونه و یه چرتی زدم و رفتم دانشگاه. عصری می خواستم برم بیمارستان که بازم راه بسته بود و ماشین نمیرفت. در نتیجه برگشتم خونه. تو ایستگاه مترو هفت تیر که داشتم می اومدم یهو دیدم یکی صدا میکنه “پریا! داری برمیگردی؟ چرا انقدر زود؟”…نگاه کردم دیدم یکی از دوستایی هست که ۳-۴ سال پیش میشناختمش و دیگه ندیدمش. داشت میرفت زنجیره.


بعدا نوشتم ۱: بخاطر همین شلوغ و بسته بودن میدون هفت تیر به بلوار، امروز یه ساعت تو میدون هفت تیر علاف بودم و به هر تاکسی خالی که میرسیدم پیشنهاد ۱۰ هزار تومان دربست میدادم که منو ببره بیمارستان. اما بطور عجیبی شکم همشون امروز سیر بود و هیچ کس نبرد منو. دست از پا درازتر برگشتم خونه


بعدا نوشتم ۲: حالم بهم خورد و شکوفه زدم…حالا فک کن تو خونه هم تنهام و جون ندارم راه برم. از این طرفم لرزم گرفته خفن…نکنه بدتر بشم تا صبح؟


بعدا نوشتم ۳: قربون دستتون! دستتون تمیزه، برای خاله نی نی هم دعا کنین حالش خوب بشه…اجرتون با خود آقا!

+ نوشته شده در ;دوشنبه هجدهم خرداد 1388ساعت;10:53 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 8 ژوئن 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 19 نظر

شاهکار ترین آدم روی زمین!

دیشب با خواهرم سر کادو خریدن من برای نی نی کل کل بود. اون میگه سکه بخر، من میگم گوشواره. البته قبلا تصمیم داشتم دستبند یا زنجیر بخرم. اما بعد از یه هفته فکر کردن (دقیقا یک هفته) به این نتیجه رسیدم که دستبند رو ممکنه بکنه تو دهنش و مریض بشه، زنجیرم شاید یهو بکشتش و کنده بشه. اما گوشواره رو هر کاری کنه نمیتونه از گوشش بکنه. سکه هم که ممکنه توسط مافیای سکه(!!!) غیب بشه و سر بچه بی کلاه بمونه.

دیشب که خواهرم اینجا بود سر همین موضوع یه کل کل حسابی راه انداخته بودیم ما دوتا. بالاخره یهو گفتم بذار اصلا از خود نی نی سوال کنیم چی دوست داره! هی چی باشه باید خودشم حق انتخاب داشته باشه دیگه! دستمو گذاشتم رو شکم خواهرمو گفتم نی نی اگه گوشواره دوست داری برات بخرم، همین الان یه تکون جانانه بخور……به ۱ دقیقه نرسید که همچین تکونی خورد که خواهرم تعجب کرده بود…ایول! نی نی هنوز نیومده کلی هوای خاله رو داره و نمی ذاره ضایع بشم.


از امروز طبق برنامه ای که ریختم باید درس بخونم برای امتحان (قابل توجه برادر مبین.م ). همیشه (یعنی هر ترم با همین برنامه) صبحها نهایتا از ۱۱ شروع میکنم و خیلی ی ی دیگه بخوام بخونم تا ۵ یا ۶ عصره.

اما امروز چی؟ تازه ۱۰ بیدار شدم. یه ذره دور خودم چرخیدم. یه دوشی گرفتم و صبحانه خوردم. بعد چلچ (چلچراغ) خوندم. یه ذره کتاب خوندم و تازه ه ه ه  ساعت ۱و نیم شروع کردم به درس خوندن.  دقیقا شده بودم عین این بچه کوچولوها که یه چوب باید بگیرن بالا سرشون که بشینن درس و مخشاشون(!!!) رو بنویسن. اما از فردا درست میشم.

اما از اینی که باید یه سره یه جا بشینم خیلی بدم میاد.


تا امروز ساعت ۲ بعد از ظهر خیال میکردم شاهکار ترین آدم تو دنیا منم. اما به لطف یکی از دوستان متوجه شدم نه بابا! من نفر پنجم هستم. پنداری این دوستم هم بین رده های اول-دوم باشه.

بازم ازش ممنونم که منو از این گمراهی درآوردش.


امشب بازم یه فیلم کمدی داریم.


بعدا نوشتم: مناظره رو که میدیدم تنها بودم. از فرط خنده ولو شده بودم رو زمین. صدای خندم ساختمونو ورداشته بود. لابد همسایه ها دلشون برام سوخته و خیال کردن  “دختره اول جوونی  -ماشالا-  با این همه کمالات شیرین مغز (یا یه چیز تو همین مایه ها) شده که تنهایی داره قهقه میزنه.” 

+ نوشته شده در ;شنبه شانزدهم خرداد 1388ساعت;8:46 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 6 ژوئن 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 8 نظر

If You were Gone

دیروز نشستم برای امتحانا یه برنامه خوب ریختم. طبق این برنامه برای هر درسی ۵ روز گذاشتم. مطمئنم با کمک خدا جونم -مثل همیشه- و تلاش خودم بازم همه رو ۲۰ میشم.


اینم یه آهنگ دیگه از Alexander Rybak بنام If You were Gone.(قبلا اینجا ازش نوشتم). این آهنگشم خیلی دوست دارم. این چند روزه خودم رو خفه کردم بس که فقط همینو گوش کردم. هر وقت گوشش میکنم کلی تو چشام اشک جمع میشه. نمونش چند روز پیش تو مترو…یه آهنگ دیگه هم بعدا ازش میذارم. 


آهنگ تقدیر شادمهر عقیلی رو هم خیلی دوست میدارم. هر وقت گوش میکنم کلی ….


شوهر خواهر گرامی ترم با پسر عمه گرامیشون این چند روزه تشریف بردن کیش. قرار بود منم برم، اما، فعلا که اینجام و نشد برم. خواهرمم که دکتر بهش گفت “نری بهتره چون ممکنه -خدایی نکرده- یهو دوباره یه مرضی چیزی بگیری این ماه آخریه و دردسر بشه”. در نتیجه ضعیفه ها (مامان، پدیده و من) موندیم تهران.

من و مامانم دیشب خونه خواهرم اینا موندیم. من زودتر رفتم خوابیدم و قرار بود که وقتی اونا خواستن بخوابن منو صدا کنن که بیام تو حال بخوابم (چون رو تخت که بخوابم بس که وول می خورم تو خواب، یهو پرت میشم پایین). اما صدام نکردن و رو همون تخت، کنار خواهرم خوابیدم.

آقا تا خود صبح پلک رو هم نذاشتم از ترسم. نیست که خیلی خوب و عین آدم(!!!) می خوابم، همش میترسیدم یه لگدی، مشتی، چیزی ول بدم تو شکمشو خر بیار و باقالی بار کن…صبح که پاشدم حسابی گیج خواب بودم.


سر شبی پاشدیم بریم بیرون یه چرخکی بزنیم و اگه بشه تجریش یه بستنی اکبر مشتی هم بخوریم. چشمتون روز بد نبینه. بستنی که نخوردیم هیچ، کلی دود ماشین خوردیم و موندیم تو ترافیک. اما سر راه یه سری به قنادی بی بی زدیم و از اون کیک های شکلاتیش گرفتیم.

+ نوشته شده در ;شنبه شانزدهم خرداد 1388ساعت;12:36 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 6 ژوئن 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 4 نظر