آرشیو برای دسته ی ’نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا’

یه دنیا حرف

دونه دونه همه رو میارم جلو. خاک 20 ساله روشون رو فوت میکنم، نگاهشون میکنم و …

تو ذره ذره ی این خاکها کلی حرف ه. حرفایی که هر کدومشون یه دنیا حرف تو دلشون جا مونده. فوتشون که میکنم صدای همشون باهم در میاد و تو سرم ولوله ای بپا میشه.

صداهاشون رو نمی تونم تحمل کنم، اما بازم دارم دونه دونه همشون رو میارم جلو و …

+ نوشته شده در ;پنجشنبه هفدهم تیر 1389ساعت;6:28 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 8 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 16 نظر

و امروز

امروز…


+ نوشته شده در ;چهارشنبه شانزدهم تیر 1389ساعت;10:16 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 7 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 16 نظر

تا فردا…

از چند ساعت پیش یه کاری رو شروع کردم. یعنی خودم تصمیم گرفته بودم که انجامش بدم. از همون موقع تا الان یه بغض بدی افتاده تو گلوم که می خوام بریزمش بیرون اما نمی تونم. هی میاد تا پشت دندونام اما به ضرب و زور شلیل و گیلاس قورتش میدم که شاید بره پایین اما نمیره که نمیره. حالا هم زیر گلوم احساس اینو دارم که انگار گره روسری و محکم بسته باشی و داره خفت میکنه.

یعنی چون مامان خونه هست نمی خوام بغضه رو بریزم بیرون. چون اونوقت هی گیر میده چی شده و چرا گریه میکنی و از این حرفا. اگرم بخوام یه چیز بگم که بی خیال بشه و مثلا از سرم باز کنم، ناراحت میشه. چون نمی خوام ناراحتش کنم پس بغضم رو نگه میدارم تا فردا صبح که بره بیرون.

+ نوشته شده در ;سه شنبه پانزدهم تیر 1389ساعت;8:52 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 6 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 10 نظر

دسته جمعی رفته بودیم زیارت…

امروز آخرین امتحانم رو دادم. هم خودم و هم جماعتی خلاص شدن کلا! با اینکه تو درس ریاضی از ضریب IQ کمی برخوردارم، اما به نسبت امتحان خوبی رو دادم.

بعد از امتحان با مسیحا، یادداشت های یک معمار بیکار، گوریل فهیم، من و یکی از دوستان قرار بود باشیم. که البته افتخار دیدن نفر پنجم رو نداشتیم.

اگر نیم ساعت بعد از اینکه ناهارو آوردن میزو نگاه میکردی، انگار کن که هیچی نخوردیم از اولشم. اصلا هیچ کدوممون میلی به غذا نداشتیم که، تو رو دروایسی همدیگه فقط میزو به اون حالت درآوردیم. بازم خدا رحم کرد!

                  

                                                         اولش که غذارو آوردن

 

                   

                                                     بعدش که غذاهارو خوردیم

راستی! این رستورانه بجای اکبر اسکندر، یه منو جدید بنام پرسی (به کسر “پ” و “ر”) و  یه غذای جدیدتر بنام چلو کره (به ضم “ک”) داشت! چه چیزا که آدم نمیبینه تو این دوره زمونه! (احسان عیوضی یادت بودیما!)

 

                   

                                                            اسکندر و دوستان

 

                    

                                                               غذاهای پرسی

ناهارو که خوردیم گوریل فهیم رفت. احتمالا رفته یا موز بخوره یا بستنی شکلاتی، یا یه غذای خوشمزه دیگه دست و پا کنه و عکسش رو بذاره!

ما سه تا هم رفتیم سمت سلوقون (یا همون سلوقان). به حد ایفتیضاحی! هاوا! خیلی گرم بود اما جمع خودمون گرمتر بود و روی هوا رو کم کردیم. بالاخره وقتی سه تا امردادی اصیل با هم باشن، غیر از اینم نباید باشه. کلا ما میتونیم!

همینطور که نمه نمه جاده رو میرفتیم بالا، یهو سر از آغوش امامزاده داوود در آوردیم. خلاصه که امسال تابستون دسته جمعی رفتیم هم زیارت، هم…! از سال 68 که اولین بار رفته بودم دیگه نرفته بودم. میدونم که امروز هم مثل همون بار اولی که رفته بودم خاطره خوبش میمونه تو ذهنم حسابی.

در طی مسیر به یک سری چیزها! اعترافاتی شد که همه صداها ضبط شده تا بعدا  بصورت MP3 از فروشگاه های معتبر سراسر کشور عرضه شود! شاهدمم اون زنبوره هست که اومد تو ماشین! (فک کردین فقط خودتون بلدین صدای بقیه رو پر کنین؟)… آهان راستی! کچل دیدی، ندیدی! اصلا کچل چیه؟

آقا چقدر شلووووغ بود بماند. چقدر آدم دیدیم بماند. همه هم با دیگ و قابلمه و پیک نیکی. یه بچه طفلکی رو مامانش کچلش کرده بود. طفل معصوم معلوم نبود دختره عین پسرا کچل کرده، یا پسره عین دخترا گوشواره داره!… آخ دیدی!؟ سوغاتی یادمون رفت بخریم!

چه عکسایی گرفتیم! آقا آتلیه اینطور مجهز نمی تونست ازمون عکس بگیره والا! همه عکسای معمار یه منظره هست که کنارشم اون گوشه موشه ها میشه معمار رو پیدا کرد. اما عکسای من، کل کادر پپری هست که شاید اگر خیلی دقت کنی بتونی یه منظره هم تو عکس ببینی! عکسای مسیحا رو هم چون در حالت آتش بس بسر میبریم چیزی نمیگم! کلا در هر حالتی ما میتونیم!… خارج از شوخی عکسای دوست داشتنی هستن.

               

                                           این درخته خیلی با ما عکس گرفت!

موقع برگشت، نمیدونم دقیقا چی شد که در حد یک دقیقه، فقط یک دقیقه ها، من خوشگل شدم! از دقایق قبلی و بعدی اطلاعات درستی در دست نیست! از من میشنوین اون یک دقیقه رو هم زیاد جدی نگیرین.

امروز بی نهایت روز خوبی رو داشتم. با اینکه دیشب کلا ۳-۴ ساعت خوابیدم و از صبح خروس خون بیدار شدم و بغیر از یکساعت بقیه روز رو بیرون بودم، اما حسابی الان انرژی دارم و خستگی امتحانا ازم بیرون رفته. ممنون از دوستای خوبم که امروز رو یکی از پرخاطره ترین روزام کردن… جای اونایی که نبودن خالی! 

پ.ن ۱: مسیحا خسته نباشی از اون همه رانندگی. واقعا زحمت کشیدی.

پ.ن ۲: معمار بیکار فقط یک کلمه میگم، عزیزمی. هیچ چیز دیگه ای نمی تونم بگم.

پ.ن ۳: ماشالا ماشالا چه قری ی ی میداد پسره تو جاده! خدا حفظش کنه!

پ.ن ۴: یه ذره دیگه تو ماشین بودیم، چونه من میرسید به داشبورد ماشین!

پ.ن ۵: از خودم لجم میگیره وقتی نمی تونم کاری انجام بدم، در صورتی که خودمم همه اون روزا رو داشتم و کاملا درک میکنم. منو ببخشین که هیچکاری نتونستم بکنم.

فردا نوشت: ممنون از مسیحا برای عکس ها

+ نوشته شده در ;دوشنبه چهاردهم تیر 1389ساعت;11:30 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 5 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 20 نظر

نمه نمه

همیشه از یکماه مونده به تولدم، روز شمار منم شروع میشه. عین این بچه های ۴-۵ ساله همیشه ذوق تولدم رو دارم. اون روز رو کاملا مال خودم میدونم و حس میکنم “The Big Day” که میگن همونه. البته کاربرد درست این اصطلاح مربوط به یه روز خاص دیگه میشه، که خب فعلا لا موجوده!

۲-۳ شب پیش داشتم با خودم فکر میکردم حالا که ۲۶ سالم داره میشه، طی یکربع قرن گذشته چیکارا کردم و اصولا چه چیزی!! از آب در اومدم؟ چقدر به اون اهدافی که برای خودم تعیین کرده بودم رسیدم؟ و یا نزدیک شدم؟ چقدر انحراف داشتم؟

اینو اضافه میکنم که هیچ موقع اجازه نمیدم برنامه هایی که دارم، محدودم کنن. برنامه هام رو دارم، اما انعطاف پذیری هم کنارشونه. من چمیدونم طی یک ثانیه دیگه چی پیش میاد که بتونم دقیقا همون برنامم رو اجرا کنم؟! 

به هر حال، از اونجایی که آدم بی برنامه ای نیستم پیدا کردن جوابا کار سختی نبود. برای خودم تا ۳۰ سالگی یه سری اهداف رو معین کردم که باید بهشون برسم تا اونموقع. میشه گفت تقریبا الان نصفه راه رسیدم و تا ۴ سال بعدی نصفه دیگه رو باید کامل کنم.

برای بعد از ۳۰ سالگی هم اهداف دیگه ای دارم که خب باید مسیر اونها رو هم نمه نمه طی کنم و همینطور ادامه بدم و بدم تا جایی که دیگه برنامه ریزیش دست من نیست و از اون به بعد رو باید افقی طی کنم! چی میشد اگه برای بعد از زمان افقی شدنمم میتونستم برنامه ریزی داشته باشم؟

اونموقع ها که بچه بودم، همیشه وقتی آدمای ۲۵-۶ ساله رو میدیدم پیش خودم فکر میکردم عجب آدمای بزرگی هستن! یعنی میشه منم یه روز ۲۶ سالم بشه؟… حالا الان که دارم ۲۶ ساله میشم میبینم که نه بابا همچینم چیز خاصی نیست. بالاخره آدم ۲۶-۷-۸… ساله هم میشه و به اون آرزوی بچگی هاش میرسه. اما وقتی ۲۶ ساله یا بیشتر میشه یه آرزوی اصلی داره که عمرا دیگه بهش برسه. اونم آرزوی برگشت به بچگیه.

با اینکه خاطرات بچگیم از ۲-۳ سالگی به بعد همش پره از ترس و دلهره و وحشت و ناراحتی، اما روزای خوبم توش بود که بخوام آرزو کنم بهشون برگردم. فقط خدارو شکر میکنم که بچه شیطونی بودم و تونستم این خاطره های خوب رو برای خودم بسازم، وگرنه که اون سرم صحرا بود.

پ.ن: گویا کاربرد کلمه “نمه نمه” خیلی گسترده تر از این حرفاست! میدونین که؟!

+ نوشته شده در ;یکشنبه سیزدهم تیر 1389ساعت;3:45 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 4 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 14 نظر