از دوشنبه تا جمعه
از روز دوشنبه ( که گچم رو باز کرده بودم)که اومده بودش تو اینترنت دیگه ازش خبری نداشتم. حتی SMS هم که زدم جواب ندادش. اولش فکر کردم که خوب خودش گفته بودش که کارش زیاده و نمیرسه که جواب بده زود به زود. اما فرداش هم خبری نبودش. دلواپسش شدم که چی شده؟؟ اما کم کم فکرم به بیراهه هم رفتش.
( خوب چی کار کنم آخه…این حس هستش توی همه آدمها..منم یکی از اونهام دیگه) اما خداروشکر زیاد بهش اجازه نمیدادم بیاد تو ذهنم.البته اینم بگم که یه فال حافظ هم که بهش خیلی خیلی اعتقاد دام گرفتم که خوب بودش.مامانم هم بهم میگفتش که نگران نباش…خوبه خودت گفتی که بهت گفته کارم زیاده.!
تا اینکه دیشب ساعت ۲:۳۰ شب بودش و داشتم کتاب میخوندم و کامپیوترم هم روشن بودش و برای خودش موزیک پخش میکردش. موبالم هم جلوی Speaker بودش. وقتی که کسی باهام تماس میگیره یا SMS میزنه روی صدایی که داره پخش میشه تق تق میکنه. اولش فکر کردم که اشتباه کردم. آخه هیچ کسی معمولا” اون وقت شب به من SMS نمیزنه به غیر از اون.به هر حال،خودش بودش و نوشته بودش که خیلی درگیرم و کلی عذر خواهی و از این حرفها.جوابش رو دادم که مسئله ای نیستش..میدونم که درگیر کارتی و نگران نباش..میایی اینترنت؟؟؟ که چون SMS دیر رسیده بودش و از ایران تا اونجا نیم ساعت اختلاف ساعت هستش ، اونم خواب بوده.
طی امروز هم که جوابی ندادش. تا امشب ساعت ۱۲:۳۰ که نوشته بودش میام تو اینترنت که اومدش. البته حرفهام رو بهش زدم( نه دعوا کنم ها…فقط حرف زدیم).خودش هم چند بار عذر خواهی کردش. البته اینم اضافه کنم که به شوخی گفتش که نکنه فکر کردی با کس دیگه ای هستم و تورو فراموش کردم؟! که جواب دادم اگر کسی بخوادش کاری کنه چه من فکر بکنم و چه فکری نکنم ، اون کارش رو میکنه. همینطور هم من در مورد دیگران.
خوشحالم که سالم بوده . اما از خدا یه چیزی رو می خوام که همیشه ازش خواستم و اونم اینه که خداجوونم بازم مثل همیشه برای اون و من خیر رو بذرا جلوی پامون.![]()
اصلا” چرا آدمها باید این کارو با هم کنن؟؟؟؟ اگر چیزی هستش بهتره که آدم خیلی رک و راست بیادش و بگه تا اینکه اینطوری کنه
بالاخره امرداد هم تموم شدش ![]()
خدا میدونه تا سال دیگه چی پیش میادش و چه چیزایی در انتظارمه.![]()
حس میکنم که از حالا به بعد باید خودم باشم و خودم روی پای خودم بایستم و پیش برم.یه ذره احساس ترس هم میکنم. نمیدونم شاید اسمش رو نباید بذارم ترس. شاید بهتره که بگم دلهره. اما میدونم وقتی که برم جلو همه چیز عالی میشه و به خوبی پیش میره.
…خدا جوونم یادم نرفته تورو ها![]()
راستی! یه سوال؟! از امرداد ۸۵ تا امرداد ۸۶ برام چه طوری بودش؟؟؟؟ …..الان که فکر میکنم ، به جرات میتونم بگم که خیلی تغییر ها کردم. خیلی چیزها یاد گرفتم نسبت به قبلش.یه سری چیزهایی رو که میخواستم به دست آوردم.خدا رو شکر ازشون هم خوب دارم استفاده میکنم. تونستم موفقیت به دست بیارم و مامانم رو سربلندش کنم. این مهم ترین چیزی هستش که تونستم به دست بیارم.همیشه اینو میخوام که مامانم رو به خاطر زحماتش سربلند کنم ، که تونستم و بیشتر هم میتونم.دیگه چی؟؟؟…یه دوست خوب هم بدست آوردم که امیدوارم که هم من قدر اون رو بدونم و هم اون قدر من رو و بتونیم برای هم دیگه مفید باشیم و از بودن با هم لذت ببریم نه اینکه عذاب بکشیم. این توی روابط خیلی مهم هستش.یه تغییر مهم دیگه ای که پیدا کردم نسبت به سال قبل اینه که تونستم یه چیزایی رو توی روابطم تغییر بدم که مفی بوده برام.
همه اینها رو از خداجوونم دارم. اگر اون نبودش واقعا” نمیتونستم.![]()
نمیدونم تا حالا شده که یه حس دلتنگیه عجیبی توی یه موقع هایی از سال پیدا کنی یا نه؟؟؟ اما من این حس رو ۲ بار در سال همیشه پیدا میکنم.
یکی زمانی هستش که فصل بهار تموم میشه . نمیدونم چرا اما همیشه وقتی فصل بهار تموم میشه دلم حسابی میگیره. وقتی بهار شروع میشه حس میکنم که من هم دارم مثل زمین و آسمون که زنده میشن و حس تازه ای میگیرین،من هم همینطوری میشم.انقدر حس تازگی میکنم که حد نداره. همیشه فکر میکنم که با شروع بهار باید یه زندگی جدید ، یه آدم جدید دیگه ای رو شروع کنم. اما امان از زمانی که بهار تموم میشه. تا چند روز غصه دار میشم و حسابی دلم میگیره.![]()
یه زمان دیگه از سال که حس دلتنگی پیدا میکنم ، زمانی هستش که امرداد ماه داره تموم میشه. وقتی امرداد داره تموم میشه حس میکنم که یکی از پشت و پناهام رو دارم از دست میدم.( اولین پشت و پناهم خدا جونمهف بعد مامانمه، و بعدشم امرداد ماه) .
امروزم یا بهتره بگم امشبم که دارم اینجا مینویسم ساعت ۳:۰۵ دقیقه صبح روز ۳۱ /امرداد/۱۳۸۶ هستش. یک روز دیگه امرداد تموم میشه و باید تا سال بعد بازم منتظر باشم که بهار بیادش و بعد امرداد.نمیدونم تا یک سال دیگه چی میشه و چه اتفاقاتی میافته و چه تغییراتی برام پیش میادش. چه بغییرایتی میکنم کجام و چی میشه و…. هزارتا سوال و چرا و چیه دیگه که تو ذهنم هستش.اما تنها چیزی که از خدا جونم میخوام اینه که هر سرنوشتی برام تعیین کرده ، بهترینی رو که به صلاحم هستش رو برام پیش بیاره.اما با حسی که دارم میدونم تا سال دیگه کلی چیزهای خوب در انتظارم هستش.![]()
امروز گچم رو بعد از ۲۹ روز باز کردم. بازم این دفعه مثل دفعه قبل موقع بریدن گچ ، کولی بازی درآوردم. نمیدونم تا حالا جاییت رو گچ گرفتی یا نه؟؟ اگر گرفتی که میدونی من چی میگم.اگر که نگرفتی-که امیدوارم هر گز این موضوع رو تجربه نکنی- خیلی ترسناکه این قسمتش. فکرشو بکن!!! با یه دستگاه فرزکاری روبرو بشی که هر ثانیه احتمال میدی که الان پات بریده بشه.با اینکه یه باند پنبه ای زیر گچ بسته میشه برای اینکه موقع بریدن گچ دستگاه با پات برخورد نکنه ، اما با همه این حرفها بازم ترسناکه. من که این دو دفعه ، هربارش فشارم افتادش پایین و از حال رفتم حسابی.
رنگم شده بودش عین جنازه.![]()
این بار تصمیم گرفتم که پام رو اصلا” لوسش نکنم. اون دفعه من همش به خواسته اون عمل کردم. از روزی که گچم رو باز کرده بودم همش لنگ میزدم و با دوتا عصاهام رفت و آمد میکردم. این برنامه ها تا دوماه بعد ار باز کردن گچم ادامه داشتش تا اینکه یکی از دوستام راه رفتن رو به صورت عادی باهام تمرین کردش(که اونم برای خودش یه ماجرایی بودش
).. اما امروز از وقتی که گچ رو باز کردم اصلا” از عصا استفاده نکردم. یه ذره درد دارم وقتی که راه میرم اما این کاملا” طبیعی هستش چون یه یک ماهی پام اصلا” حرکت نداشتش. اون دفعه به خواسته پام پیش رفتم و نتیجش این شدش اما این این دفعه میخوام اون به خواسته من بیادش. این دفعه میخوام کاری کنم که اوضاع پام از روز اولش هم بهتر بشه. با اراده ای که دارم میدونم میتونم همچین کاری کنم.
امروز تو بیمارستان که بودم با یه صحنه ای مواجه شدش که از صبح تا حالا فقط دارم به خدا میگم که غلط کردم اگر یه مواقعی غر میزنم بهت. وقتی رفتیم ، یه آقا پسر جوونی اونجا بودش که پای راستش رو از زانو به پایین قطع کرده بودن.شاید خدا میخواستش که بهم بگه با این شرایطی که داری شاکر باش، بدتر از تو هم هستن که ناشکر نیستن. نمیدونم چی بگم جز اینکه میگم :” خدا جونم ممنونم ازت که همیشه تن رو سالم رو نگه داشتی.ممنونم ازت که همیشه مواظبم بودی. اگر یه موقع هایی غر میزنم گوش نکن به غرغر کردن هام”….واقعا” خدایا شکرت ثانیه ای ۱۰۰۰ مرتبه.![]()
