اکبَریا در اتاق عمل

دیشب خواب دیدم تو خیابون دارم میرم و یهو یه ماشین زد بهم و افتادم رو زمین. یکی اومد کمکم و منو بلند کرد و تا خواستم راه برم پام درد گرفت و نتونستم… رسوندنم اورژانس. دکتر کشیک یه خانومه بود. معاینه و اینا کرد و تشخیص داد فورا باید دماغم رو زیبایی عمل کنم!

بهش گفتم خانوم محترم! من پام درد گرفته نمی تونم راه برم. چند روزی هم هست که مشکل از پام دارم و فیزیوتراپی میکنم، شما باید پام رو معاینه کنید. آخه به دماغم چه ربطی داره؟ عمل واسه چی؟ اونم عمل زیبایی! من از دست شما به نظام پزشکی شکایت میکنم!… از من انکار و از دکتره اصرار که “باید سریع عمل بشی” و منو فرستاد اتاق عمل! حالا هی داد و بیداد میکنم که بابا ولم کنید، اما هیچکس گوش نمیداد و همه حرف خانم دکتره رو تایید میکردن.

تو اتاق عمل که رفتم یهو دیدم ایــــــــــــــــــول! بچه ها –مسیحا، احسان، معمار، مرحومه، مترومن و آرام–  همه هستن و خوشحال شدم. از طرفیم تعجب کرده بودم که اینا تو اتاق عمل چی کار میکنن؟!!

تا دیدمشون گفتم تورو خدا منو از دست این دکتره نجات بدین. پام درد گرفته و نمی تونم راه برم، میگه دماغمو باید زیبایی عمل کنم. هر چی بهش میگم منکه با دماغم مشکلی ندارم و اصلا نیاز به عمل ندارم، حالیش نمیشه!…اصلا  شماها اینجا چی کار دارین؟

هیچکدومشون جوابی ندادن و همشون سرشون به کار خودشون گرم بود و مقدمات عمل رو آماده میکردن!! منم همینطور یه بند عین کنیز کفگیر خورده غرغر میکردم و شاکی شده بودم. اینا هم که اصلا انگار صدای منو نمی شنیدن!

آرام از در اتاق عمل بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با یه دونه از این لوله هایی که تو آزمایشگاه  نمونه خون گرفته شده رو میریزن توش، برگشت. گرفتش سمت من و گفت “حالا که باید عملت کنن، رفتم برات خون گرفتم تا خونی که از بدنت میره اینو جایگزینش کنیم!” و اونای دیگه هم حرفشو تایید کردن و سعی داشتن دلداریم بدن که هیچی نیست و یه عمل ساده س!!!!

دیگه شاکی شده بودم و با داد و بیداد میگفتم  گیرم که دماغمم عمل بخواد، این یه ذره خونی که آوردی آخه کفاف این همه خونی که از بدن من میره رو میده؟ بابا، من پام مشکل پیدا کرده نه دماغم. آخه زیبایی عمل کنم که چی بشه؟ (با اشاره به دماغم و پام) این بالا، چه ربطی به اون پایین داره؟! شماها چرا … و دیگه از خواب پریدم!

وقتی بیدار شدم اولین کاری که کردم دست زدم به صورتم و دنبال دماغم گشتم! وقتی خیالم راحت شد دماغم سرجاشه، رفتم جلوی آینه و تو آینه نگاه میکردم که ببینم دماغم سالمه یا دکتره عملش کرده!

آخه این چه خوابی بود من دیدم نمیدونم والا!!!! 😀

نوشته شده توسط در 23 آگوست 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 19 نظر

و شیرها رفتند

دو تا از تو گردنی هام رو خیلی دوست دارم، فروَهَر و پلاک ماهم که عکسش رو اینجا گذاشتم.

فروَهَر رو 11 ماه سال تو گردنم دارم و امکان نداره از خودم جداش کنم، مگر اینکه یه مهمونی یا عروسی چیزی باشه که اجبارا درش بیارم. 1 ماه باقی مونده سال رو، پلاک ماهم رو میندازم تو گردنم. یعنی دقیقا از دقیقه اول روز اول امرداد تو گردنمه تا آخرین دقیقه ماه. اینم امکان نداره از گردنم درش بیارم، مگر اینکه اجبارا…

دیشبم دقیقا همین مراسم رو داشتم و اجرا کردم.

امرداد 89 هم تموم شد و کلا تا آخر تابستون یکماه دیگه مونده. 🙁

تو کل سال فصل بهار و ماه امرداد رو خیـــــــــــلی دوست دارم، و بقیه رو”فقط” دوست دارم. که جفتشون تموم شدن و باید منتظر یه بهار و یه امرداد دیگه باشم. ه ِ ِ ِ ِ

همیشه فکر میکنم آیا سال دیگه زنده هستم که بتونم بازم اینارو ببینم و ازشون لذت ببرم یا نه؟ …

اگر قسمتم باشه و خدا صلاح بدونه، حتما زنده میمونم، اگر نه که هیچی. تو کار خدا که نمی تونم غرغر کنم!

نوشته شده توسط در 23 آگوست 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 14 نظر

کابین 6

امروز، فیزیوتراپی که تموم شد لباسم رو پوشیدم و داشتم وسایلمو – پَد مخصوص، پماد پیروکسیکام، ملافه مخصوص و کتابم-  جمع میکردم که بیام خونه. یهو حس کردم تنم و لباسام چه بوی بدی میدن! تعجب کردم که چرا حالا این بوی بد رو حس کردم؟ و از صبح هیچی حالیم نشده! چون حس بویاییم خیلی قویه و کافیه یکی قصد یه کاری!!! رو داشته باشه تا من بوش رو حس کنم! 😉

دیشب دوش گرفته بودم. با اینکه صبح مانتوم رو بو کرده بودم و وقتی دیدم همه چیز خوبه و بعد پوشیدمش، اما بازم به شک افتادم و بو کردم ببینم نکنه بو از زیر آستینمه و الان متوجه شدم، که از اونجا هم نبود!! چون از پنج شنبه که از فیزیوتراپی اومده بودم، با اینکه مانتوم رو چهارشنبه شسته بودم، اما تنبلی کردم و پنج شنبه نشستم. دیروز هم که فیزیوتراپی نیومده بودم. (تابستونا مانتوم رو هر باری که تنم کنم و زمستونا هر یکبار در میون میشورم. درسته بدنم بو نمیگیره اما خودم بدم میاد که لباس نشسته تنم کنم.) دور یقم رو هم بو کردم، اما جز بوی عطری که زده بودم بوی دیگه ای نمیداد. (تقریبا با عطر دوش میگیرم هر باری که عطر میزنم.)

تو دلم همینطور به خودم لعنت میفرستادم که چرا تنبلی کردم و مانتوم رو از پنج شنبه نشستم و چرا اصلا صبح یکی دیگه تنم نکردم و همینطوری تو دلم به خودم تُف و لعنتی بود که میفرستادم و از خودم شاکی بودم. هی به خودم میگفتم حالا تو به جهنم، تا خونه که می خوایی بری و بقیه باید تحملت کنن چه گناهی کردن آخه! اصلا بقیه رو بی خیال، این خانمه که فیزیوتراپی کرد رو بگو!… خودم داشتم از بو خفه میشدم جدی جدی!

وسایلمو تو کیفم گذاشتم و شالمو سرم کردم و برگشتم داشتم پرده کابین رو میزدم کنار بیام بیرون که … یهو حس کردم بو از کابین بقلی شاید باشه! از پشت پرده بو کشیدم و … گلاب به روتون، بله، بو از کابین 6 بود نه از من و مانتوی بیچارم. یه خانمه تو کابین بود…

یه آن دلم برای کسایی که فیزیوتراپی میکنن و همش با مریضا تو کابین ها سر و کار دارن سوخت. 🙁

حتی برای اینکه یه موقع فکر الکی در مورد خانمه نکرده باشم، وقتی خونه اومدم بازم خودم و مانتوم رو تجسس کردم. اما بازم از من نبود!

پ.ن 1: من خواهش میکنم، تمنا میکنم، اگر هر روز لباساتون رو نمی شورین، اقلا هر روز برین حموم. بخدا قسم به هر روز حموم رفتن نمیگن اصراف در مصرف آب!

پ.ن 2: امروز خیلی بهتر دارم راه میرم و تقریبا دیگه پام رو دنبالم نمیکشم. اما یه ذره کُند هستم و نمی تونم تند تند راه برم. هنوزم نمی تونم و نباید پام رو خم کنم… همینم شکر خدا!

نوشته شده توسط در 22 آگوست 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 10 نظر

که یاد تو چه پابرجاست

سلام ای کهنه عشق من، که یاد تو چه پا برجاست

سلام بر روی ماه تو، عزیز دل سلام از ماست

تو یه رویای کوتاهی، دعای هر سحر گاهی

شدم خام عشقت چون، مرا اینگونه می خواهی

من آن خاموش ِ خاموشم، که با شادی نمی جوشم

ندارم هیچ گناهی جز، که از تو چشم نمی پوشم

تو غم در شکل آوازی، شکوه اوج پروازی

نداری هیچ گناهی جز، که بر من دل نمی بازی

مرا دیوانه می خواهی، ز خود بیگانه می خواهی

مرا دلباحته چون مجنون، ز من افسانه می خواهی

شدم بیگانه با هستی، ز خود بی خود تر از مستی

نگاهم کن نگاهم کن،  شدم هر آنچه می خواستی

سلام ای کهنه عشق من، که یاد تو چه پابرجاست

سلام بر روی ماه تو، عزیز دل سلام از ماست

بکُش دل را شهامت کن، مرا از غصه راحت کن

شدم انگشت نمای خلق، مرا تو درس عبرت کن

بکن حرف مرا باور، نیابی از من عاشق تر

نمی ترسم من از اقرار، گذشت آب از سرم دیگر

سلام ای کهنه عشق من، که یاد تو چه پابرجاست

سلام بر روی ماه تو، عزیز دل سلام از ماست

.

شاعر: پاکسیما زکی پور

خواننده: ستار –  دانلود

———-

بی نهایت این شعر و آهنگ رو دوست دارم.

نوشته شده توسط در 21 آگوست 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, شعر و آهنگ, نوشته هاي پپري 7 نظر

نامرئی

… از کنار من رد میشی و هر چی صدات میکنم اصلا بر نمیگردی ببینی چی میگم. میری تو آشپزخونه، منم دنبالت میام و دوباره صدات میکنم و بازم اصلا برنمیگردی.

برای خودت یه قهوه درست میکنی و میشینی پشت همون میزی که چهار تا صندلی لهستانی چوبی دورش هست و یه رو میزی قرمز روش انداختیم. اون رو میزی رو تو یکی از ماموریت هایی که رفته بودی سوغاتی آوردی. پنجره بازه و یه باد ملایم میاد داخل، و با هر نسیمی که میزنه پرده ی تور سفیدی که آویزون کردیم می رقصه باهاش. کتابت رو باز میکنی و شروع میکنی به خوندن. همون کتابیه که چند وقت پیش بهت کادو دادم. تا حالا فکر میکنم چند ده بار خوندیش. اصلا این روزا خیلی دستت میبینم این کتاب رو. دست راستت رو میذاری زیر چونت و دست چپت هم بالای کتاب با ورقه هاش بازی بازی میکنه. این حالتت رو میشناسم. وقتی اینطوری میشینی به کتاب خوندن یعنی فقط کتاب جلوت بازه و حواست جای دیگست و داری فکر میکنی. حسابی تو افکار خودت غرق شدی و متوجه نمیشی منم پشت سرت ایستادم. دستم رو میذارم رو شونت و میگم یه قهوه هم برای من درست کن خب با هم بخوریم و تلاش میکنم سر صحبت رو باهات باز کنم تا بگی تو دلت چیه! اما بازم هیچی نمیگی و هیچ حرکتی نمیکنی.

قهوه ات که تموم میشه از جات بلند میشی و میری سمت حموم. درو باز میکنی و میری داخل و جلوی آینه خودت رو نگاه میکنی. ریش هات حسابی بلند شدن. تا حالا اینطور ندیده بودمت. میری سمت قفسه های چوبی ِ پشت در و سبد ِ وسایل ریش تراشیت رو بلند میکنی… یه قدم به عقب برمیداری و مکث میکنی و دوباره سبد رو میذاری سر جاش و برمیگردی سمت آینه. ازت میپرسم پس چرا پشیمون شدی؟ تو که تا حالا اینطور نامرتب نبودی! و بازم هیچی نمیگی! خیلی دلم میگیره…

شیر آب رو باز میکنی و سرت رو میگیری زیرش. سرت رو که بالا میاری چشمات قرمز از اشک هستن. دلم میریزه که چرا داری گریه میکنی؟! می خوام ازت سوال کنم اما اشکای خودم زودتر میریزه پایین و منصرف میشم، چون میدونم هر چی ازت سوال کنم بازم جوابی بهم نمیدی و …

از حموم بیرون میایی و هنوز داری اشک میریزی و چشمات قرمزن. منم به هق هق می افتم و با صدای بلند ازت میپرسم چرا گریه میکنی؟ د ِ آخه لعنتی یه چیزی بگو. چرا هر چی ازت میپرسم… یهو برمیگردی به سمتم و نگاهم میکنی و حرفم رو نصفه ول میکنم تا ببینم تو چی میگی… میایی به سمتم، اما بی تفاوت از کنارم رد میشی و میری سمت تلویزیون و میشینی رو مبل جلوی تلویزیون و روشنش میکنی. میام کنارت میشینم اما هیچی نمیگم دیگه چون جوابم رو نمیدی. دلم خیلی با این کارت شکست… حالا دوتایی باهم داریم هق هق میکنیم اما هیچکدوم حرفی ازمون در نمیاد.

فیلم مسافرتی رو که رفته بودیم میذاری. من و تو داخل ماشینیم و دوربین دست ِ من ِ و دارم ازت فیلم میگیریم… یه جای دیگه تو همون قهوه خونه بین راهی تو سیاه بیشه  وایسادیم  و داریم نیمرو و املت می خوریم… یه جای دیگه دوربین دستت هست و آروم میایی زیپ چادرو باز میکنی و میایی تو چادر و من رو نشون میده که خوابیدم. آروم صدا میکنی “خانمی! بیدار شو… گلم بیدار شو” و من چشمام رو باز میکنم و … هق هقت بیشتر میشه اینبار.

فیلم رو میبری عقبتر و دوباره همونجایی رو نشون میده که آروم میایی زیپ چادرو باز میکنی و میایی تو چادر و من رو نشون میده که خوابیدم. آروم صدا میکنی “خانمی! بیدار شو… گلم بیدار شو” و من چشمام رو باز میکنم و … میون هق هق هات صدات رو میشنوم که میگی “گلم بیدار شو… چرا منو تنها گذاشتی و رفتی؟… کجایی الان؟… میدونی چی به روز من آوردی از وقتی رفتی؟” و برمیگردی به سمت من و دراز میکشی رو مبل. اما من نمی تونم سرت رو بگیرم رو پاهام و موهاتو نوازش کنم مثل همیشه!

صدای هق هقت بلندتر از قبل شده…

نوشته شده توسط در 20 آگوست 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 11 نظر