دیوونم کردین…میفهمین؟!
خیلی دلم می خواست به اونایی که بهم SMS میزدن جواب بدم که تویی که داری به من SMS و لابد پیش خودت فکر میکنی که با این کارت به من میفهمونی که چقدر به یادمی و چمیدونم به حساب خودت می خوایی من و خوشحال کنی یا شایدم می خوایی خودت رو امروزی نشون بدی که داری دیگه از شدت امروزی بودن خفه میشی،میدونی که با این کارت من و دیوونه تر میکنی؟میدونی که به جای اینکه به من بفهمونی که به یادمی داری منو عذاب میدی؟…میفهمی عذاب!! داری رو اعصابم اتوبان میزنی…نمی خوام به یادم باشه کسی. آخه این چه به یاد بودنیه که آدم رو عذاب بدن؟
اگه می خوایین یاد من باشین بیایین بپرسین چته که این مدت انقدر از همه دوری میکنی و عین این آدمای دیوونه و افسرده و تارک دنیا همش میشینی گوشه اتاقت و با کسی حرف نمیزنی و جواب تلفن دوستات رو هم سعی میکنی ندی و همش تو خودتی.بیایین از این تنهایی نجاتم بدین که دارم دق میکنم
.
کوفت بزنن به هر چی ولنتاینه…میگن روز عاشقا نه روز کسایی که دارن از شدت تنهایی دیوونه میشن.برین به اونایی که عاشقن تبریک بگین نه به من که هزار تا چرا برای خودم دارم و نتونستم جواب یکیش رو هم پیدا کنم.
نمیدونم اگر بگم لعنت به این حافظه من که ساعتهارو هم تو خودش ثبت میکنه،ناشکری میشه به درگاه خدا یا نه؟نمیدونم والا…میترسم بگم و خدا حافظم رو بگیره ازم…پس نمی گم و میگم خدایا غلط کردم اگر غر میزنم…دست خودم نیست این غر زدن ها.
امروز از صبح که چشم رو باز کردم عین فیلم سینمایی همش تو چشمم بود و …
اون چراهه کماکان به قوت خودش باقیه!!! کی می خواد حل بشه خدا میدونه.
قطار که از دروازه دولت راه افتاد،اول فکر کردم اشتباه شنیدم.وقتی قطار از ایستگاه طالقانی می خواست حرکت کنه گوشم رو تیز کردم…خانمه میگفت:” ایستگاه بعد هفت تیر …Next Station Haft-E-Tir”
یهو بی اختایر یاد Hazin افتادم.یکی از همین روزهای پارسال داشتم میرفتم کوچه مهران برای خرید دکمه،اعتبار کارتم تموم شد و با کلی بد و بیرا به خودم که چرا قبلا” اعتبارم رو چک نکردم که حالا باید شونصد سال وایستم تو صف،رفتم برای شارژ کارت. آقایی که پشت صندوق بود داشت به نفر جلویی من میخندید و هی میگفت: “Yes…Yes” !! دقت که کردم دیدم یه خارجیه که فارسی هم بلد نیست،می خواست بره میرداماد اما بهش گفته بودن که باید دروازه دولت پیاده بشه!!! راه رو گم کرده بود.
بالاخره کمکش کردم و دیدم چون بلد نیست چی کار کنه و گیج شده،ناچارا” بردمش تا ایستگاه میرداماد.توی راه که با هم حرف میزدیم از رفتاری که مردم باهاش تو این چند وقت داشتن،برای من تعریف میکرد و تا حدی هم شاکی بود طفلک.قیافش شده بود مثل لبو قرمز.نمونش هم همین که آدرس اشتباه بهش داده بودن و حالا که ایستگاه اشتباه پیاده شده بود و از مامور ایستگاه سوال میکرد،فقط بهش میخندید و جواب الکی میداد.هی میگفت منو دارن مسخره میکنن،اگر بلد نیست انگلیسی با من حرف بزنه،لااقل با حرکت بدن،نشون بده که نمیتونه با من حرف بزنه!!!
دیروز که دیدم خانمه انگلیسی داره حرف میزنه،دلم می خواست Hazin بود و میدید که داریم اطلاع رسانی میکنیم و شاید دیگه کسی نباشه که به سوالش بخنده.
حتی تعداد دوستای دخترم هم بیشتر از تعداد دوستان پسرم نمیشه.(واضح هست که منظورم Boy Friend نیست).نمیدونم چرا اما این خانم ها یه اخلاقای یه جوریی دارن که نمیتونم تحملشون کنم.
یه نمونش این پشت چشم نازک کردناست.آخه یکی نیست بگه من و تو که یکی هستیم،چیزی از هم نسبت به هم بیشتر یا کمتر نداریم،پس این پشت چشم نازک کردنت چیه دیگه؟!
خدا اون روز رو برای هیچ مخلوقی نیاره که یه خانمی یه کاری رو برات انجام بده. وای که تا اونور قیامت منتش رو میذاره رو سرت که من فلان روز فلان کارو برات انجام دادم.خب بابا،تو اگر این کارو کردی دوست داشتی انجام بدی،لطف کردی…مرسی. اما دیگه چرا منت میذاری؟اگرم یه کاری رو میکنی دیگه چرا منتظر عوضش هستی؟یا کاری رو نکن برای کسی،یا اگرم میکنی دیگه منت نذار و از طرف توقع انجام کاری رو نداشته باش.
یکی دیگش که واقعا” تحمل کردنش برام عذاب آوره این بحثها و غیبتهای زنانه هست.وای ی ی ی ی که اگر تو یه جمعی سه تا خانم باشن،کافیه دیگه!! طلا و جواهر،مبلمان،لباس،رنگ پرده ها،مدل دماغ(که امروز سر بالا مده و فردا مدل سر پایین)،رنگ ماشین لباسشویی،آخرین مدل دستبند اقدس خانم که شوهرش برای سالگرد ازدواجشون خریده،صغری خانم که اجاقش کوره و بچه دار نمیشه و داره میره پیش یه دعا نویسه که رو دست نداره تا یه باطل السحر بگیره و جادو های خواهر شوهرش رو باطل کنه،شوهر شمسی خانم که بعد از ۳۰ سال زندگی مشترک با یه زن دیگه…بله،حراج فلان پاساژ،رنگ موی زن برادر شوهرشون(همون جاریشون) که اصلا” هم بهش نمیاد و شده عین انتر،برادر زادشون که یه پسره ی ماه رو خر کرده و داره باهاش ازدواج میکنه و غیره و ذالک د مده میشه و از مد میافته که بحث مادر شوهر و خواهر شوهر،عروسم اینو گفت،من اینو گفتم،یا دیگه خیلی حاد باشه پای شوهره هم میاد وسط،از مد نمیافته.
وقتی تو یه جمعی هستم که هم خانم هست و هم آقا،اکثرا” ترجیح میدم که با آقایون وارد بحث بشم تا خانم ها یا نهایتا” اگر چاره ای نداشته باشم،ساکت میشینم یه گوشه و نگاه میکنم فقط.البته تو این نگاه کردن ها هم چیزای خوبی دستگیرم میشه.
اینم اضافه کنم که البته گاهی هم آقایون از این بحث ها دارن ها،نه اینکه فقط مختص خانم ها باشه اما درصدش کمتره نسبت به خانم ها.
این تحمل نکردن من حتی به محیط کاریم و درسیم هم میرسه.توی محیط کاریم یا درسیم هم بازم ترجیح میدم که با آقایون کار کنم یا با اساتیدی که آقا هستن کلاس وردارم.چون فکر میکنم و بر این باور هستم که آقایون خیلی کم پیش میاد که تا به یه جایی میرسن خودشون رو بگیرن و کلاس الکی بذارن و چمیدونم،هی پشت چشم نازک کنن و برای هم دیگه بزنن.
خدا به داد آخر عاقبت خودم برسه که چی میشم!؟ با جلد خانم ها،خانم ها رو نمیتونم تحمل کنم.
چون میدونم مامانم هیچ طریقی دسترسی به اینجا نداره اینو میگم!! دیشب بالاخره دل و زدم به دریا و نمره هایی که فکر میکنم بگیرم رو حساب کردم.شوکه شده بودم تا چند دقیقه![]()
.اگر همون نمره ها رو بگیرم معدل این ترمم میشه ۱۷ و خورده ای
…مزه معدل ۱۸ رفته زیر دندونم حالا نمیتونم اینو قبول کنم…البته مامانم هیچ موقع غر نمیزد که چرا نمرت کمه و چرا نمرت اینطوریه.همیشه میگه یه جوری درس بخون که یاد بگیری نه اینکه فقط ۲۰ بگیری…اما تقصیر خوده (!!!)…هست که این ترم انقدر تنبلی کردم.اگر یه ذره بیشتر تلاش میکردم این افتضاح رو به بار نمی آوردم.
وای خدایا تا هفته دیگه که انتخاب واحده چطوری سر کنم؟؟؟![]()
