تا پاک نشی ، خاک نمیشی

خدا جونم ازت ممنونم…واقعا” ازت ممنونم که صدام رو میشنوی…اون روزی که رفته بودیم سر خاک دختی یادته؟یادته چیا گفتم و چیا ازت خواستم؟ازت تک تک اون فامیل جواب بدن،الان دونه دونه دارم میشنوم و میبینم…خداجونم مغرور نشدم به خودم که اگر بشم دیوونگیه محضه و بس…خداجونم ازت ممنونم…ما سر پا ایستادیم با هر سختی و مشکلی که بود و به اینجا رسوندی مارو.اما اونا چی؟روز به روز تو لجن بیشتر دارن فرو میرن.

خاله حوری که زنگ زد و خبر داد شوکه شدم…اون روز سر خاک دختی و تمام اون سالها یهو مثل فیلم اومد تو ذهنم…اما چه میشه کرد؟تو کار تو هیچوقت نباید چرا بیاریم…اما جدا” از خبر فوت مجید ناراحت شدم…هم برای جوونیش و هم برای بچه هاش که حالا از این به بعد باید بی بابا بزرگ بشن…میتونم درکشون کنم…میتونم تصور کنم که چه چیزا و چه روزا و چه حرفایی در انتظارشونه…مامان بزرگ من همیشه میگفت : ” مارون کنند،رودون کشند”…معنیش همینه دیگه.بزرگا بدی میکنن و بچه های طفل معصوم باید بکشن…اما به قول مامانم : ” تا پاک نشی ، خاک نمیشی”…اونا هم تا جواب ندن نمیتونن از این دنیا برن…خدا جونم! بازم بهت میگم.اگر از زندگیه خودم بگذرم،عمرا” از زندگی و جوونیه مامانم که اونطور تباهش کردن اونا بگذرم…من یه قسمتیش رو دیدم،خودت میدونی که چه کارا کردن باهاش.خودت جواب مامانم رو ازشون بگیر اونطوری که خودت میدونی.

+ نوشته شده در ;سه شنبه سی ام بهمن 1386ساعت;0:48 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 19 فوریه 2008 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا دیدگاه‌ها برای تا پاک نشی ، خاک نمیشی بسته هستند

سلام عسلم

گلاب به روتون،روم به دیوار،دارم بالا میارم!!

امروز عصری با مامانم مثل یه مادر و دختر خیلی خرسند و خوشحال داشتیم از میدون انقلاب تا خونه پیاده می اومدیم و برای خودمون کلی حال در میکردیم…از کنار پارک دانشجو که داشتیم رد میشدیم،دو تا پسر جوون از روبرو داشتن می اومدن…سنشون هم کم نبود و بنظر من باید حدودای ۳۰ داشته بودن…تا به ما رسیدن،اونی که طرف من بود سرش رو خم کرد نزدیک گوش من و بهم گفت : ” سلام عسلم!!!”

انقدر از این کلمه ی ” عسلم ” بدم میاد که نگووووو …آخر حال بهم زنیه…یه چند ثانیه ای تو شوک بودم که کی بود؟!… چی گفت ؟!… اصلا” به من گفته یا با خودش بوده؟!… من کجام ؟!… اینجا کجاست؟!… اگر با خودش بوده چرا سرش رو دم گوش من آورد؟!… اگر زودتر از تو شوک بیرون می اومدم لهش میکردم…همه نوع متلک چندش آوری شنیده بودم جز این یکی!!!! وای خدا به دور!!!

+ نوشته شده در ;دوشنبه بیست و نهم بهمن 1386ساعت;8:52 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 18 فوریه 2008 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا دیدگاه‌ها برای سلام عسلم بسته هستند

بوق یا مجسمه؟!

وای که مردم امروز از بس که از این پله ها بدو بدو بالا رفتم…پایین اومدم…بدو بدو رفتم اینور… رفتم اونور…حس میمونا رو پیدا کردم از بس که تو این و اون صف آویزون شدم…از ۵ صبح بیرون بودم تاااااااا ۴ عصر….رفته بودم دانشگاه انتخاب واحد…میدونی ” سگ میزنه،گربه میرقصه” ( یا یه چیزی تو هیمن مایه ها) یعنی چی؟یعنی دانشگاه ما دیگه!!

از بس استرتس داشتم برای بسته نشدن کدها،الان قلبم درد گرفته…پام هم که داره میرقصه دیگه برای خودش بس که ورم کرده و درد گرفته.

من میگم این دخترا جنبه ندارن و هر جا باشن اونجارو میریزن بهم اونوقت میگین چرا اینو میگی!؟چهار ملیارد سال نوری وایسادم تو صف برای ثبت شهریه،هی میبینم که چرا من همونجا وایسادم و صف جلو نمیره؟! …نگو از اونور بی نوبت میان و میرن کارشونو راه میندازن،ماهایی هم که این همه وایساده بودیم یا نقش بوق رو بازی میکردیم یا مجسمه های میکل آنژ (Micheal Angelo) رو !!!! بعدشم که نوبت من شد آسمون تپید،سرور دانشگاه سه بار کلا” هنگید…اینو میگن یه شانس نموداری…به همه اینا هم کلی صدای جیغ و دادی که راه انداختن هم اضافه میشه.

حالا هم که خونه اومدم میبینم یه درس از اینایی که فقط باید بخونی و واحد بحساب نمیاد – روخوانی قرآن(متون اسلامی) – رو اشتباهی ورداشتم،بس که شوت بودم.

همینطوری،۱- صبح ساعت ۷:۳۰ دانشگاه بودم…وقتی مدیر گروهمون در رو باز کرد که بره داخل،یهو با یه شبحی پشت سرش مواجه شد…من بودم…قرار شده از این به بعد نقش بابای دانشگاه رو بازی کنم بس که زود میرم.

همینطوری،۲- ریز نمره هام رو گرفتم…اینطور که خودم حساب کردم معدلم شده ۱۷.۶۸…نمره هام عالیه اما دو تا درس سه واحدی رو شدم ۱۵ و همونا معدلم رو کشیده پایین.

+ نوشته شده در ;یکشنبه بیست و هشتم بهمن 1386ساعت;9:51 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 17 فوریه 2008 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا یک نظر

کاش انیشتین زنده بود

اه ه ه!! این اینیشتین رو هم که هر موقع لازم دارم مرده!!!

از کلاس اول تو درس ریاضی همیشه خنگ بودم…حتی الانم که رشتم حسابداریه با ریاضی عمومی مشکل دارم و همچنان اندر خم خنگی موندم.

یه چند روزیه،یه مسئله چند مجهولی رو نمیتونم حل کنم و موندم توش!!! لعنت به این انیشتین…نمی تونم بفهمم منی که ۴-۲۳ سالمه،چطوری میتونم ارث پدریه یه بنده خدایی رو که الان خودش ۵۸ سالشه و  پدرش در حدود ۴۵ سال پیش به رحمت ایزدی رفته،خورده باشم؟!

 

+ نوشته شده در ;شنبه بیست و هفتم بهمن 1386ساعت;9:59 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 16 فوریه 2008 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 2 نظر

سوتی های این هفته

۱- “شعله زیر قابلمه از بس زیاده،نور خورشید داره چشمامو میزنه! ” یعنی ” شعله زیر قابلمه از بس زیاده،گرمای شعله داره چشمام رو میزنه! “

۲-یه مورد که دیگه فکر نمیکنم سوتی باشه،ارسال SMS های اشتباست.هر باری که می خوام چیزی بفرستم،حالا می خواد جوک باشه،حرف باشه یا هر چیزی باشه،اکثرا” اشتباه میفرستم به کس دیگه ای.این هفته هم کم از این سوتی نداشتم.چند وقت پیش که در مورد یه نفر می خواستم چیزی بفرستم به یکی از دوستام،اشتباهی فرستادم به خود اون شخص و کلی خجالت کشیدم. اما خدارو شکر حرفام زیاد حاد نبود و باعث خنده شد.

۳- ” مر هوقع” یعنی ” هر موقع”

+ نوشته شده در ;شنبه بیست و هفتم بهمن 1386ساعت;3:50 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 16 فوریه 2008 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 3 نظر