نقص فنی

ناهار روز اول سفر مشهد رو طرقبه شیشلیک خوردیم و شبش هم شام نخوردیم چون جا نداشتیم. از همون اول به یادتون بودم در حد تیم ملی.
فرداش رو هم مهمون امام رضا بودیم و شبش رو مهمان رستوران بوف در فرودگاه، البته به خرج جیب خودمون.
پست دیروزم رو از تو سایت دانشگاه نوشتم…این چند روزه انگار همش “نقص فنی” نصیب من باید میشده. اون از هواپیما، اینم از مترو. در کل “مدیریت زمان” و “برنامه ریزی” تو ایران یه چیز تو مایه های بوقه.
دیروز صبح که پاشدم خیلی خسته بودم، اما هرطور بود آماده شدم برم. چون قطارها دوتا در میون میرن سمت قلهک مجبورم ساعتهام رو هماهنگ کنم که هم به قطار برسم هم به کلاسم. یکشنبه ها باید قطار ۱۱:۴۴ یا ۱۱:۵۹ رو سوار بشم که دیروز چون خسته بودم دیرتررو ترجیح دادم.
قطار که با یه ربع تاخیر اومد و ۱۲:۱۵ بود حدودا که سوار شدم. حالا بماند که چقدر واگن پر از آدم بود و یه جاهایی حس میکردم که الان چشام از کاسش در میاد. قطار که به همت رسید خلبانش! اعلام کرد “به دلیل نقص فنی استثنائا مقصد این قطار ایستگاه شهید حقانی میباشد.”…حالا ساعتم شده ۱۲:۳۰ و ساعت ۱ کلاسم شروع میشه
.
هر چی از اون Talk Back Panel لعنتی می خواستم از خلبان! قطار سوال کنم که ایستگاه شهید همت دقیقا کجای بزرگراه میشه، کسی جواب نمیداد. هیچ کدوم از مسافر ها هم نمی دونستن. قطارم حالا راه نمی افتاد که! ۵ دقیقه هم اینطوری طولش دادن تا بالاخره راه افتاد.
شهید حقانی که رسیدم ۱۲:۴۵ شده بود. بدو بدو اومدم بیرون و یه دربست گرفتم تا دانشگاه. اینطور مواقع هم که راننده تاکسیا منتظرن تا یه مسافر عجله دار بخوره به تورشون که هر چی می خوان یارو رو تلکه کنن. بازم دمه رانندهه قیژژژ که منو ۵ دقیقه ای رسوند دم دانشگاه.
۱۲:۵۵ رسیدم دانشگاه. بالا که رفتم دیدم بچه ها میگن آموزش گفته کلاس تشکیل نمیشه. سومین هفته ای بود که میرفتیم و استاد نمیاد. رسما اسکلمون کرده. وقتی یاد اون ۳ هزار تومنی می افتادم که به رانندهه دادم و التماسش میکردم که زودتر بره، حسابی لجم بیشتر میشد.
کلاس بعدیمم ۵ شروع میشد که دیروز با هزارتا التماس به استاده کلاس ۳ رو رفتم. بین دو تا کلاسا هم برای اینکه بیکار نباشم رفتم سایت. ماشالا ماشالا سیستمهاشون عین کره! میمونه. بیچاره شدم تا با کیبورده چند خط تایپ کنم.
امروزم که تو مترو همون بساط بود دوباره. اما امروز چون احتمال میدادم که بازم اینطوری بشه، دستشون رو خوندم و زودتر راه افتادم. حتی ناهارم رو هم تو قطار خوردم. اما خدارو شکر امروز نه دیر رسیدم، نه کلاس تشکیل نشد.
کلاسی که دوشنبه ها توش کلاس دارم، از ساعت ۱ تا ۳:۱۵ در اختیار یه کلاس دیگه هست. اشتباه نکنم باید صنعتی ۲ باشه.
امروز پشت در کلاس وایساده بودیم تا اونا بیان بیرون و ماها بریم. بچه هاشون که بیرون اومدن استاده هنوز تو کلاس بود و داشت رفع اشکال میکرد برای بچه ها. چون همیشه عادت دارم ردیف اول بشینم و چون این کلاسمون خیلی شلوغه و اگر دیر بری صندلی حکم توالت در بیابون بی آب و علاف رو پیدا میکنه در صورتی که اسهال هم گرفتی، زودی رفتم داخل. جلوی صندلی که من می خوام بشینم یه پسره وایساده بود. ازش سوال کردم می خوایین برین؟ جواب داد “بالاخره یه روزی دیر یا زود هممون رفتنی هستیم. حالا شما بیا بشین تا من رفتنی بشم.”
وقتی نشستم پسره همینطور وایساده بود و برو بر منو نگاه میکرد تا حدی که دوتا از دوستام -که تازه باهاشون آشنا شدم- ازم سوال کردن میشناسمش این پسره رو یا نه؟
استادشون که رفت پسره هم رفت وایساد تو راهرو و همینطوری آمار میگرفت. خیلی بد نگاه میکرد تو کلاس رو. اکثر بچه ها متوجه شدن که داره به کی نگاه میکنه. جدا داشتم دیوونه میشدم اما از طرفیم خندم گرفته بود که چرا یه نفر باید انقزه اسکل و تابلو باشه.
تو همین هیرو ویر استادمونم اومد و در کلاس بسته شد تا ساعت ۷ که کلاس تموم بشه. از سرنوشت نامبرده اطلاعات دقیقی در دست نیست، اما بیم این میره که بدلیل ناکامی در عشقش معتاد شده باشه و امشب رو در جوق آب (همون جوب قدیم) صبح کنه…بسوزه پدر عاشقی!
ایستگاه راه آهن مشهد دو ردیف پله برقی داره که باید یه دور پایین بری و یه دور بالا بری تا سکو رو دور بزنی و به سالن ساختمون ایستگاه وارد بشی. پانیا تو کالسکش بود و خواهرم و همسر دوستمون که باهامون بودن، با هم دیگه کمک میکردن. از قطار هم که پیاده شدیم به خواهرم گفتم پانیا رو من میگیرم تو بقلم. اما گفت “نمی خوام…خودم میتونم بیارمش.” پانیا لای یه ملافه و یه پتو کلفت پیچیده شده بود و یه کلاه و یه لباس تقریبا کلفت هم تنش بود که سرما نخوره.
ردیف اول رو به خیری و خوشی پایین رفتیم، اما ردیف دوم رو که داشتیم بالا میرفتیم یهو من دیدم یه چیز افتاد رو پله ها (من پشت خواهرم اینا ایستاده بودم…نفر آخر بودم). پانیا از تو کالسکه سقوط کرد پایین و افتاد رو پله ها. فورا بلندش کردم و تو بقلم گرفتم. بیشتر از اینکه دردش بیاد از جیغ خواهرم ترسید بچه. هیچکدوممون حال درستی نداشتیم اما مسلط تر از همه مامانم و پرهام و بعدشم من بودم.
کمربند تو کالسکش رو خواهر (…!) احمق من نبسته بود و موقع بالا رفتم از پله بچه سر خورد و سقوط کرد رو پله. هرموقع بهش میگیم ببند میگه “نمی خواد…حواسم بهش هست” و به حرف گوش نمیده… فورا به اورژانس ایستگاه رفتیم و پانیا رو معاینه کردن و خدارو شکر بدنش سالم بود و گریش هم بند اومد. اما برای سی تی اسکن از مغزش من و خواهرم و پرهام و پانیا فورا با آمبولانس به بیمارستان رفتیم. سی تی اسکن انجام شد و خدارو هزار مرتبه شکر که طبق تشخیص جراح مغز ضربه ای به سرش نخورده بود و همه چی طبیعی بود. بدنش هم بخاطر اون همه لباسی که تنش بودسالمه. اما هول و تکونی که بهمون وارد شد خیلی شدید بود.
باورتون میشه یا نه، تا چشمم به گنبد امام رضا افتاد همتون رو دعا کردم و از خدا و امام رضا براتون سلامتی خواستم، و خواستم که زودتر خودتون برید اونجا و هر حرفی با خدا دارین بزنین.
شنبه هم از غذای امام رضا خوردیم. جاتون خالی قیمه بود و کلی مشعوف گشتم.
ساعت ۸:۳۰ شنبه شب پروازمون بود به تهران. ساعت ۸ که بارمون رو تحویل دادیم اعلام کردن که پرواز ساعت ۱۰:۳۰ انجام میشه. جدا عین یخ وا رفتیم چون همه برنامه ریزی هامون بهم ریخت. مثلا بلیط ساعت ۸:۳۰ رو گرفتیم که تا ۱۰ خونه رسیده باشیم و استراحت کافی کرده باشیم.
هرطوری بود تا ۱۰ خودمون رو سرگرم کردیم اما اعلام کردن که پرواز یکساعت دیگه هم تاخیر داره و ۱۱:۳۰ انجام میشه. اینو که شنیدم جدا جوش آوردم و رفتم دفتر ایران ایر تو فرودگاه و کلی اعتراض کردم. آقاهه میگفت “هواپیمای شما نقص فنی داشت. یه هواپیمای دیگه با مسافر از تهران اومد که اونم نقص فنی داشت. یکی دیگه در خواست دادیم که بیاد، که اونم نصفه راه برگشت چون نقص فنی داشت. حالا یکی دیگه تو راهه که امیدوارم پرواز انجام بشه.” منم عصبانی شدم گفتم مرده شور این لاین هواییتون رو ببرن که انقدر آن تایم عمل میکنه و اومدم بیرون.
بالاخره ساعت ۱۲ بود که هواپیما پرید. اما چه پردینی! موتور هواپیما انگار تو معدمون بود بس که صدا میداد. هممون هم کلا رو ویبره بودیم از بس تکون تکون خوردیم. انقدر عصبی شده بود که حد نداشت. جدا عین سگ شده بودم و هرکی باهام حرف میزد پشیمون میشد. بیچاره پانیا از ترس همش گریه کرد تا تهران… ساعت ۳ شب رسیدیم خونه.
اما در کل خدارو شکر سفر خوبی بود، با اینکه اولش اونطوری شد اما خدارو هزاران بار شکر که بخیر گذشت… ممنون خدا جون
صدای من رو از سایت دانشگاه میشنویدید.
استادم، استاد ع که از در وارد شد، بی اختیار یاد Lance Armstrong افتادم. اما به خودم گفتم باز چرت و پرت میگی؟ و سعی کردم دیگه فکر نکنم بهش.
برخلاف استادای دیگه که یه موضع جدی میگیرن تا میان، این استادمون یه صندلی گذاشت وسط کلاس و نشست و شروع کرد از دونه دونمون پرسیدن اسم و فامیلمون، کجایی هستیم، از کجای تهران میاییم، چند سالمونه، چی کار میکنیم، چه مقطعی میخونیم و چرا این درس رو با این استاد بر داشتیم؟
من دومی بودم. در جواب یکی از سوالاش گفتم “…عاشق هم شدن و ازدواج کردن که الان من اینجا در خدمت شما هستم”. تا اینو گفتم پرسید “از عشق بالاترم چیزی هست تو دنیا؟” گفتم تا جایی که میدونم فقط خدا هست… تا اینو گفتم با یه حالتی که اصلا نمی تونم توصیفش کنم یه چند ثانیه ای نگاهم کرد و گفت “میدونی خیلی خوبی؟ اما از عشق بالاتر هم هست، بهتون میگم”. اول خیال کردم داره دستم میندازه اما بعدشم خیلی خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین و گفتم لطف شماست استاد. و شروع کرد از بقیه کلاس سوال کردن.
بعد از اینکه از همه سوال کرد و تموم شد از خودش و شاگردای ترمای پیشش گفت و اشاره به اینکه کرد که “اون زمانی که حالم خوب نبود! بچه ها می اومدن دم خونم و به زور منو می آوردن سر کلاس”. باز اون فکره اومد تو ذهنم!
اولین دکتراش رو تو لوزان سوئیس گرفته، دومی رو هم از هاروارد و سومی رو پارسال از دانشگاه علامه. از شاگردای Peter Drucker، پدر علم مدیریت قرن بیستم بوده. متولد ۵۱ هست. از اینی هم که چطوری شاگرد Drucker شده و قداست معلم تعریف کرد. بین حرفاش گفت “آخر این ترم همه باید متوجه یه تغییری تو خودشون شده باشن. اگر نه یا مشکل از تدریس من بوده یا از درک شماها”. آخرشم گفت “من از شماها شناخت پیدا کردم، حالا هر کی سوالی از من داره بپرسه”. منم تندی پرسیدم چرا حالتون خوب نبود؟
گفت “۳ سال پیش به روزی افتادم که ۴۰ کیلو شدم و دکترا میگفتن تا ۱۵ روز دیگه میمیرم. به خونوادم گفته بودن هر کاری می خواد براش انجام بدین. تو طول درمانم موهام ریخت و حسابی لاغر شدم. تا اینکه از خدا کمک خواستم و خواستم که بمونم. ۳ ساله که اون ۱۵ روز تموم نشده و یکسالم هست که برگشتم سر کلاس و کارم.” و بعدشم از عشق به خدا شروع کرد به حرف زدن… به خودم که اومدم یهو دیدم همینطوری که دارم به حرفاش گوش میکنم اشکام در اومدن و اصلا متوجه نشدم…
و بعد اضافه کرد “تا از چیزی یا کسی شناخت نداشته باشی، نمی تونی به اون درجه عشق برسی. تا از خدا شناخت نداشته باشی و خدا رو نشناسی نمی تونی عاشقش بشی.” و نگاهش به من بود، و یه سری حرفای دیگه که من کاملا محو حرفاش بودم…آخر کلاس رفتم بهش گفتم وقتی از در اومد داخل من چی فکر کردم در موردش.
تا حالا همه اساتیدم رو خیلی دوست داشتم و برای همشون خیلی احترام قائلم. اینو جدی میگم. اما یکی از استادای کاردانیم رو هم واقعا می پرستمشون. استاد ق که الان برای دکترا رفتن مالزی. پارسال تابستون باهاش صنعتی ۱ و ترم مهرماه پارسال هم پروژه داشتم. بقول خودش “دیوانه وار عاشق تدریس هست.”
تو کلاس استاد ق و کلاس استاد ع، یه چیزی بیشتر از درس یاد میگیرم. برای من این خیلی مهمه.
طبق قولی که به پرادر پرهام دادم و دعوتی که ازم کرده بود، با اینکه دانش شعر من مطابق دانش پانیا از فیزیک کوانتوم هست، باید یه شعر که با حرف “م” شروع میشه بنویسم. قبل از اونم از همه کسایی که در این مشاعره شرکت کردن عذرخواهی زیادی میکنم. منم خواهر مسی رو دعوتش میکنم. باشد که لبیک بگوید!
میازار موری که دانه کش است
که در جیب هایش پر از کشمش است.

90% استادایی که اینجا داریم دکتر هستن. تو شهر قدسم داشتیم اما نه به این شدت. تا قبل از این هدفم تا ارشد بود، اما کم کم داره میره تو مخم که دکترا هم بخونم. البته حسابداری تو ایران تا ارشد بیشتر نیست و برای دکترا باید خارج از ایران برم یا اینکه تغییر رشته بدم. که سعی میکنم از ایران برم تا اینکه تغییر رشته بدم.
ساعت آخر زبان تخصصی داشتم. آموزش به استاد گفته بود زبان ۱ داره در صورتی که زبان ۲ داشتیم. اونم یه سری متن زبان ۱ آورده بود با خودش. وقتی فهمید اشتباه شده گفت “متون زبان ۱ رو بهتون میدم به نوبت بخونین و ترجمه کنین تا جلسه بعد متون خودتون رو بیارم.”
اولین نفرم که من بودم مثل همیشه. (دیگه دارن یه کاری میکنن که برم ردیف دوم بشینما!) با اینکه زبان general ام خوبه و خیر سرم 9 ساله تدریس میکنم، اما همیشه یه مشکل اساسی داشتم. از ترجمه کردن، چه از انگلیسی چه از ایتالیایی، به فارسی متنفرم. همیشه هم فرار میکنم از ترجمه. خودم میدونم تو متن یا گفتار یه کسی که داره حرف میزنه چی میگه اما نمی تونم به فارسی برش گردونم و همیشه کلی مشکل دارم سر جمله بندی، مخصوصا که بخوام به زبون بیارم، باز نوشتنم بهتره.
استاده که متن رو داد بهم به انگلیسی بهش گفتم my translation’s awful که یه پیش زمینه ای پیدا کنه از من. اونم گفت “that’s ok…go on” و شروع کردم به خوندن. تا اینجای کار مشکلی نداشت و خوندم اما موقع ترجمه انقدر گند زدم که حد نداشت. البته بقیه هم بهتر از من نبودن اما من به اونا کاری ندارم و خودم رو با خودم مقایسه میکنم. باید این ترم تا جایی که میتونم این مشکل رو حل کنم.
خلاصه که این دو مورد اساسی زد تو حالم. اما انگیزه خوبی شده برای تغییر هدفم و اصلاح مشکلم.
پنج شنبه دیگه داریم میریم مشهد. بقول مامانم “امام رضا دعوتناممون رو فرستاده.” پارسال که همگیمون رفتیم شب عید فطر تو قطار بودیم و صبحشم که عید بود، سالگرد ازدواج خواهرم و شوهرش بود. بعد از اینکه دکترا خواهرم رو جواب کردن مامانم نذر کرده بود برای بچه دار شدن خواهرم بریم مشهد.
امسال که داریم میریم یکهفته بعد از سالگرد ازدواجشون هست و پانیا هم باهامون هست. (مرسی خدا جون) بقول من پارسال توهم پانیا باهامون بود اما امسال خودش
…فسقلی اولین باره که سوار قطار و هواپیما میشه. قطار که هیچی، اما برای هواپیما براش یه چیز تو مایه های بلیط صادر کردن
.
منم اولین باری که سوار هواپیما شدم 4ماهم بود. هی من میگم بچه حلالزاده به خالش میره هیشکی باور نمیکنه که!
استاده متولد ۵۸. ماهارو خفه کرد با این متولد ۵۸ بودنش. ۳۰ سالشه، سال آخر دکتراست…از اونجایی هم که همیشه عادت دارم ردیف جلو بشینم دیروزم همین کارو کردم اما فکر نکنم از جلسه دیگه سر کلاس این استاده ردیف اول بشینم. دائم موهاش رو می خاروند و اونایی که زیر انگشتش جمع میشد رو با ناخون شصتش شوت میکرد. از اون اول تا اون آخرم جلوی صندلیه من وایساده بود و دستش سمت من بود… حالا ببین من دیگه چی کشیدم این ۳ ساعت و نیم.
دیروز قبل از اینکه همین استاده بیاد داشتیم در مورد کمالات! و جمالات! استادا اطلاعات کسب میکردیم و از استادای کاردانی حرف میزدیم، و اینکه هر کی کجا بوده. کاشف بعمل اومد دو تا از بچه های تهران جنوب ورودی های قبل از من تو شهر قدس بودن. حرف از استادای اونجا به میون اومد و منم در مورد یکی از استادا داشتم حرف میزدم.
داشتم تعریف میکردم که چقدر! چقدر! اون استاده رو عاشقش! هستم و نذر کردم که حتما تو یه کوچه بن بست گیرش بندازم و حتما تا میتونم بزنمش. یهو یکی از دخترا گفت “این استاده که داری تعریفش رو میکنی عینکیه؟…یه ذره همچین معروره؟…” تیپش اینطوریه و اونطوریه و شروع کرد به مشخصات دادن. منم هاج و واج گفتم آره! چطور مگه؟
گفت “از دوستای صمیمی برادرمه. از بچگی با هم بزرگ شدن. اما اصلا بهش نمی خوره اینطوری باشه سر کلاس. البته خودش یه چیزایی تعریف کرده قبلاها اما فکر نمیکردم راست بگه!…”
فک کن! این همه آدم، حالا عدل باید دوست برادر این دختره همین استادی باشه که من خیلی! دوستش! دارم…اما کلی اطلاعات در موردش کسب کردم و خیالم راحت شد که حتما پیغامم به گوشش میرسه.
پ.ن. لازم نیست که از کاربرد افعال معکوس بنویسم!
من واقعا از همه شماها شرمنده هستم. اصلا روی نگاه کردن به شماها رو ندارم دیگه
. (کی ماها همدیگه رو دیدیم؟) اما بخشش از بزرگانه، این دفعه رو ببخشید. باور کنید تقصیری نداشتم و فقط بخاطر اینکه تو خونه نباشم و حوصلم بیشتر از این (یعنی اون) سر نره این کارو کردم.
گناهم چیه؟…آخه چطوری بگم… امشب رفتم فیلم دو خواهر رو دیدم! نسخه ایرانی فیلم Too Much بود اما با چهارچوب های اسلامی!
