بیا با هم بریم سفر…!

امروز از دو جهت خیلی احساس حقارت و کوچیکی بهم دست داد.

90% استادایی که اینجا داریم دکتر هستن. تو شهر قدسم داشتیم اما نه به این شدت. تا قبل از این هدفم تا ارشد بود، اما کم کم داره میره تو مخم که دکترا هم بخونم. البته حسابداری تو ایران تا ارشد بیشتر نیست و برای دکترا باید خارج از ایران برم یا اینکه تغییر رشته بدم. که سعی میکنم از ایران برم تا اینکه تغییر رشته بدم.

ساعت آخر زبان تخصصی داشتم. آموزش به استاد گفته بود زبان ۱ داره در صورتی که زبان ۲ داشتیم. اونم یه سری متن زبان ۱ آورده بود با خودش. وقتی فهمید اشتباه شده گفت “متون زبان ۱ رو بهتون میدم به نوبت بخونین و ترجمه کنین تا جلسه بعد متون خودتون رو بیارم.”

اولین نفرم که من بودم مثل همیشه. (دیگه دارن یه کاری میکنن که برم ردیف دوم بشینما!) با اینکه زبان general ام خوبه و خیر سرم 9 ساله تدریس میکنم، اما همیشه یه مشکل اساسی داشتم. از ترجمه کردن، چه از انگلیسی چه از ایتالیایی، به فارسی متنفرم. همیشه هم فرار میکنم از ترجمه. خودم میدونم تو متن یا گفتار یه کسی که داره حرف میزنه چی میگه اما نمی تونم به فارسی برش گردونم و همیشه کلی مشکل دارم سر جمله بندی، مخصوصا که بخوام به زبون بیارم، باز نوشتنم بهتره.

استاده که متن رو داد بهم به انگلیسی بهش گفتم my translation’s awful که یه پیش زمینه ای پیدا کنه از من. اونم گفت “that’s ok…go on” و شروع کردم به خوندن. تا اینجای کار مشکلی نداشت و خوندم اما موقع ترجمه انقدر گند زدم که حد نداشت. البته بقیه هم بهتر از من نبودن اما من به اونا کاری ندارم و خودم رو با خودم مقایسه میکنم. باید این ترم تا جایی که میتونم این مشکل رو حل کنم.

خلاصه که این دو مورد اساسی زد تو حالم. اما انگیزه خوبی شده برای تغییر هدفم و اصلاح مشکلم.


پنج شنبه دیگه داریم میریم مشهد. بقول مامانم “امام رضا دعوتناممون رو فرستاده.” پارسال که همگیمون رفتیم شب عید فطر تو قطار بودیم و صبحشم که عید بود، سالگرد ازدواج خواهرم و شوهرش بود. بعد از اینکه دکترا خواهرم رو جواب کردن مامانم نذر کرده بود برای بچه دار شدن خواهرم بریم مشهد.

امسال که داریم میریم یکهفته بعد از سالگرد ازدواجشون هست و پانیا هم باهامون هست. (مرسی خدا جون) بقول من پارسال توهم پانیا باهامون بود اما امسال خودش…فسقلی اولین باره که سوار قطار و هواپیما میشه. قطار که هیچی، اما برای هواپیما براش یه چیز تو مایه های بلیط صادر کردن.

منم اولین باری که سوار هواپیما شدم 4ماهم بود. هی من میگم بچه حلالزاده به خالش میره هیشکی باور نمیکنه که!

+ نوشته شده در ;پنجشنبه نهم مهر 1388ساعت;0:12 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در پنج‌شنبه, 1 اکتبر 2009 ساعت 12:12 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

7 پاسخ به “بیا با هم بریم سفر…!”

  1. ساناز گفته :

    پنجشنبه 9 مهر1388 ساعت: 4:43

    سفر سلامت
    التماس دعا…!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    ممنون

  2. Joker گفته :

    پنجشنبه 9 مهر1388 ساعت: 8:51

    خواهر من برعکس شما هستم یعنی توی ترجمه راحت‌تر هستم و بیشتر توی خواندن روان مشکل دارم…

    ارشد حسابداری هم فقط شهرستان بهشهر هست که از هر استان هم فقط یک نفر انتخاب می‌شه… خواهر {حقیقی} من هم الان داره پایان‌نامه‌اش را ارائه می‌کند…

    سفر به سلامت! پس باید لیست سوغاتی‌ها را آماده کنیم…
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    مشکل من اینه که هیچ موقع معادل فارسی کلمات رو نمی خوندم و معانی رو به انگلیسی می خوندم. این کار یه خوبی داره و اونم اینه که یه زوبن رو درست آدم میگیره اما بدیشم میشه اینکه نمی تونه راحت ترجمه کنه.
    بهشهر برای من خیلی دوره برادر اما هر جایی که قبول بشم میرم. چون هدفم مهمه برام. از طرف من به خواهرتو سلام برسونید و براش آروزی موفقیت میکنم
    سوغاتی! می گفته من میرم سفر؟ شایعه بود

  3. Meci گفته :

    پنجشنبه 9 مهر1388 ساعت: 10:2

    اره فرار مغزها شو!!
    آخییی!اشکال نداره! ترم پیش زبان تخصصی یک داشتیم محض رضای خدا دو کلوم انگلیسی حرف نزدیم ترجمه هارم خودش با ترجمه میکرد چاپ میکرد میداد دستمون این ترم استاده رو عوض کردن
    تو ردیف اوللل میشینی؟؟
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :

    نه بابا. کاردانی که بودم همه ترجمه ها رو خودم میکردم هر طوری که بود.
    آره…مگه چیه؟

  4. Meci گفته :

    پنجشنبه 9 مهر1388 ساعت: 10:3

    خب به سلامتی به مبارکی امیدوارم در انجا یک عدد قیمه پلو نذری نیز نصیب شما گردد
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    واااااااااای ممنون. رو نقطه ضعفم دست گذاشتی خواهر جان

  5. Joker گفته :

    پنجشنبه 9 مهر1388 ساعت: 11:19

    یعنی با اینکه شما به استاد گفتید my translation’s awful باز هم گفت ترجمه کن…

    یعنی چی… منظورش چی بوده…
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    خیال کرد می خوام از زیرش در برم. دیگه نمی دونست دارم راست میگم. بیچاره از بس شاگردای اینطوری دیده باورش نمیشد یکی هم داره راستشو میگه

  6. پرهام گفته :

    پنجشنبه 9 مهر1388 ساعت: 18:23

    اوووووووووووووووووووووول
    اون موقع که من خوندم، هنوز کسی نظر نذاشته بود ولی با موبایل نمیشه نظر گذاشت
    بله. هر جلسه میگید از جلسه ی بعد اول نمی شینم!!
    باباااااااا! هدفمند. بابااااااا اصلاحات!
    بلیط فسقلی صادر کردن؟
    و من همچنان بیست سال پیش رفتم مشهد!!!
    سوغاتی می خوام. نخود کشمش
    خوش بگذره و از همین چیزهایی که بالاییا گفتن
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    شما همیشه اولی…مهم نیت شما هست که قصد قربت داشته باشه
    حالا من گفتم تو چرا باور کردی؟
    بلیطش اندازه یه کف دست باید باشه
    دعا میکنم زودی خودت بری
    جون شوما! کمتر از زعفرون نمیشه

  7. مرتضی گفته :

    جمعه 10 مهر1388 ساعت: 20:34

    سامیلیک
    کلا وبلاگت شده دانشگاه نامه. یه فرکی واسش بکن
    تو این همه زبانت خ.به بعد خجالت نمیکشی ترجمه بلدنیستی؟
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    شاملک برادر!
    آخه این روزا مگه خبر و اتفاق دیگه ای هم برای من می افته که بخوام بنویسم در موردش؟ مثه شوما که نیستیم دائم بریم تیارت
    الان خجالت کشیدم