سفرنامه مشهد

جمعه ساعت ۷:۳۰ صبح رسیدیم مشهد. از سر درد داشتم میمیردم، چون نه شب قبلش خوب خوابیده بودم (از بس که تا چشممون می خواست گرم بشه این مهمانداره عین بختک می اومد دم در کوپه و یا یه چیزی می آورد، یا می خواست ببره) و نه اینکه نسکافه صبحم رو خورده بودم.

ایستگاه راه آهن مشهد دو ردیف پله برقی داره که باید یه دور پایین بری و یه دور بالا بری تا سکو رو دور بزنی و به سالن ساختمون ایستگاه وارد بشی. پانیا تو کالسکش بود و خواهرم و همسر دوستمون که باهامون بودن، با هم دیگه کمک میکردن. از قطار هم که پیاده شدیم به خواهرم گفتم پانیا رو من میگیرم تو بقلم. اما گفت “نمی خوام…خودم میتونم بیارمش.” پانیا لای یه ملافه و یه پتو کلفت پیچیده شده بود و یه کلاه و یه لباس تقریبا کلفت هم تنش بود که سرما نخوره.

ردیف اول رو به خیری و خوشی پایین رفتیم، اما ردیف دوم رو که داشتیم بالا میرفتیم یهو من دیدم یه چیز افتاد رو پله ها (من پشت خواهرم اینا ایستاده بودم…نفر آخر بودم). پانیا از تو کالسکه سقوط کرد پایین و افتاد رو پله ها. فورا بلندش کردم و تو بقلم گرفتم. بیشتر از اینکه دردش بیاد از جیغ خواهرم ترسید بچه. هیچکدوممون حال درستی نداشتیم اما مسلط تر از همه مامانم و پرهام و بعدشم من بودم.

کمربند تو کالسکش رو خواهر (…!) احمق من نبسته بود و موقع بالا رفتم از پله بچه سر خورد و سقوط کرد رو پله. هرموقع بهش میگیم ببند میگه “نمی خواد…حواسم بهش هست” و به حرف گوش نمیده… فورا به اورژانس ایستگاه رفتیم و پانیا رو معاینه کردن و خدارو شکر بدنش سالم بود و گریش هم بند اومد. اما برای سی تی اسکن از مغزش من و خواهرم و پرهام و پانیا فورا با آمبولانس به بیمارستان رفتیم. سی تی اسکن انجام شد و خدارو هزار مرتبه شکر که طبق تشخیص جراح مغز ضربه ای به سرش نخورده بود و همه چی طبیعی بود. بدنش هم بخاطر اون همه لباسی که تنش بودسالمه. اما هول و تکونی که بهمون وارد شد خیلی شدید بود.

باورتون میشه یا نه، تا چشمم به گنبد امام رضا افتاد همتون رو دعا کردم و از خدا و امام رضا براتون سلامتی خواستم، و خواستم که زودتر خودتون برید اونجا و هر حرفی با خدا دارین بزنین.

شنبه هم از غذای امام رضا خوردیم. جاتون خالی قیمه بود و کلی مشعوف گشتم.

ساعت ۸:۳۰ شنبه شب پروازمون بود به تهران. ساعت ۸ که بارمون رو تحویل دادیم اعلام کردن که پرواز ساعت ۱۰:۳۰ انجام میشه. جدا عین یخ وا رفتیم چون همه برنامه ریزی هامون بهم ریخت. مثلا بلیط ساعت ۸:۳۰ رو گرفتیم که تا ۱۰ خونه رسیده باشیم و استراحت کافی کرده باشیم.

هرطوری بود تا ۱۰ خودمون رو سرگرم کردیم اما اعلام کردن که پرواز یکساعت دیگه هم تاخیر داره و ۱۱:۳۰ انجام میشه. اینو که شنیدم جدا جوش آوردم و رفتم دفتر ایران ایر تو فرودگاه و کلی اعتراض کردم. آقاهه میگفت “هواپیمای شما نقص فنی داشت. یه هواپیمای دیگه با مسافر از تهران اومد که اونم نقص فنی داشت. یکی دیگه در خواست دادیم که بیاد، که اونم نصفه راه برگشت چون نقص فنی داشت. حالا یکی دیگه تو راهه که امیدوارم پرواز انجام بشه.” منم عصبانی شدم گفتم مرده شور این لاین هواییتون رو ببرن که انقدر آن تایم عمل میکنه و اومدم بیرون.

بالاخره ساعت ۱۲ بود که هواپیما پرید. اما چه پردینی! موتور هواپیما انگار تو معدمون بود بس که صدا میداد. هممون هم کلا رو ویبره بودیم از بس تکون تکون خوردیم. انقدر عصبی شده بود که حد نداشت. جدا عین سگ شده بودم و هرکی باهام حرف میزد پشیمون میشد. بیچاره پانیا از ترس همش گریه کرد تا تهران… ساعت ۳ شب رسیدیم خونه.

اما در کل خدارو شکر سفر خوبی بود، با اینکه اولش اونطوری شد اما خدارو هزاران بار شکر که بخیر گذشت… ممنون خدا جون


صدای من رو از سایت دانشگاه میشنویدید.

+ نوشته شده در ;یکشنبه نوزدهم مهر 1388ساعت;10:59 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در یکشنبه, 11 اکتبر 2009 ساعت 10:59 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, سفرنامه هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

9 پاسخ به “سفرنامه مشهد”

  1. Joker گفته :

    یکشنبه 19 مهر1388 ساعت: 12:3

    سلام؛ رسیدن به خیر… من اشتباهی می‌خواستم سایت دیگه‌ای را باز کنم اشتباهاً لینک شما را زدم {ببخشید نمی‌خواستم من اول باشم… الان هم تو ماشین دارم یک خط در میان می‌خوانم…}

    خواهر از چند تا موضوع شما صحبت نکردید:
    1. شاندیز = شیشلیک 2. طرقبه = دیزی 3. پاساژ الماس شرق = سوغاتی

    ولی باز هم خدا را شکر که آخرش خوب تمام شد… روی ماه پانیا را ببوسید…
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    حالا این دفعه رو میبخشم برادر
    تو پستهای بعدی حتما مینویسم. دیروز سایت دانشگاه بودم نمیتونستم خوب تایپ کنم بس که کیبوردشون خوب! بود

  2. مرحومه مغفوره گفته :

    یکشنبه 19 مهر1388 ساعت: 16:0

    عزیزم رسیدن به خیر
    الهی من بمییییییییییرم بچه رو انداختینش چرا؟
    مرسی که دعامون گردی.
    پریا جونی برادر من مشهد زندگی میکنه شیش ماهه ندیدمش برو از طرف من ماچش کن.
    اما قول بده از طرف من باشه ها!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    سلااااام
    خدا نکنه….خدارو شکر که بخیر گذشته
    حیف که دیر گفتی…وگرنه حتما میرفتم اما قول نمیدادم که سر قولم باشم

  3. x-men گفته :

    یکشنبه 19 مهر1388 ساعت: 18:47

    ای وای که چه سوسولی بشه این پانیا!….مامان بابای من،منو تو 3روزگی بردن سرمای زیر 15درجه!!(همینه که مخمون چائیده دیگه!)….با قطار میری با هواپیما برمیگردی.ایول.تز جالبیه…..ای بیچاره دانشگاه!

    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    چی چیو سوسوله؟ بچه رو انداختن زمین
    غلط بکنم دیگه با هواپیما برم با این علافی که کشیدیم

  4. Meci گفته :

    دوشنبه 20 مهر1388 ساعت: 18:31

    خواهر جان رسیدن به خیر
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    ممنون خواهرم

  5. Meci گفته :

    دوشنبه 20 مهر1388 ساعت: 18:33

    سوار هواپیما شدین نترسیدین؟؟
    من که عمرا سوار شم حاضرم همه جا با خر برم ولی با هواپیما نرم
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    احتمالا ما هم از بار دیگه با شتر بریم

  6. Meci گفته :

    دوشنبه 20 مهر1388 ساعت: 18:34

    نتیجه اخلاقیش میشه اینکه تا میتونین تن بچه تون لباس بکنین
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    واقعا همون لباسا کمکش کرد

  7. Meci گفته :

    دوشنبه 20 مهر1388 ساعت: 18:39

    مرسی که به یاد ماها بودی
    راستی میگم این داش پرهام نیست شنیدم براش سوغاتی اوردی بده من بهش میدم
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    خواهش میکنم خواهر جان
    جدی؟! ممنونم از این حس همیاری و همکاریت

  8. Meci گفته :

    دوشنبه 20 مهر1388 ساعت: 18:41

    یاد اون عکسه افتادم که اون دفعه از قیمه پلوهای مشهد انداخته بودی
    خیلی دلم میخواد برم ولی نمیشه انگار!!!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    دقیقا دیروز خودمم به فکر همون عکسه پارسال بودم.
    می خواستم امسالم عکس بندازم اما تکراری میشد دیگه
    من از خدا خواستم که زودتر خودت بری اونجا

  9. AutoBioLogger گفته :

    پنجشنبه 23 مهر1388 ساعت: 15:28

    این اتفاقی که واسه شما افتاد من رو یاد یک جکی انداخت!
    "یه ترکه بچش تو مشهد گم میشه، نذر مي كنه و ميگه : يا امام رضا ! دستم به دامنت، بچم پيدا بشه، ديگه غلط كنم بيام مشهد."
    الحمدلله که پانیا جان سلامت موند. 🙂
    پی نوشت: من هم اون خوش آمدی که در یادداشت قبلی گفتم از روی تابلو های حاشیه جاده به ذهنم رسید، وگرنه جای دیگه ای ندیدم خوش آمد بگن ورود کسی رو به یک شهر.