وقتی مردم….

از نیم ساعت بعد بیدار شدنم مشغول خوندن شدم. با اون استاده که اینجا ازش نوشتم یه درس سخت دارم. اما میدونم از پسش به خوبی بر میام و یه نمره توپ میگیرم. بعدشم به درسای دیگه رسیدم.
تو کوچمونم که نمیدونم چه خبره؟! از سرشب تا حالا یکی با این ماشینایی که زمین رو میکنه و ترتر صدا میده، داره یه جایی رو میکنه و یکی دیگه خررررت خرررت بیل کاری میکنه. هرکاریم میکنن دقیقا زیر پنجره اتاق منه. صدای ترتر دستگاهه که درمیاد پنجره اتاقم و خودم باهم میریم رو ویبره.
امشب تولد شوهر خواهر گرام رو گرفتن، اما بنده نتونستم حضور بهم رسانم و در منزل خلوت گزیدم. (جملم درسته؟)…عصریه هم یکی از بروبکس زنگ زده بود بریم بیرون که نشد برم.
دقت کردین هر موقع خیلی سرت شلوغه و اسم خودتم یادت رفته، کلی پیشنهاد برای بیرون رفتن داری؟ اما وقتی کلی وقت اضافه داری، حتی گربه محله هم نمیاد بگه “میو” تا با پیشت کردنش یه ذره وقتت بگذره!
این پست گوریل فهیم رو بخونین تا بفهمین چرا این سوال رو میپرسم.
همیشه به این فکر میکنم که اگر بمیرم، تکلیف وبلاگم چی میشه؟ اصلا شماهایی که میایین اینجا رو میخونین، چطوری می خوایین خبردار بشین که من مردم؟ بعد از چند وقت ننوشتنم نهایتا فکر میکنین که دیگه به نوشتن ادامه نمیدم.
دوشنبه زنگ زده بودم دایره فارغ التحصیلان دانشگاه قبلیم، گفتن مدرکم صادر شده. باور نمیشه هنوز تا مدرک رو تو دستم نگیرم و با چشای خودم نبینمش…فردا دارم میرم اونجا.
امروز که می خواستم کارتم رو بردارم اصلا تو اون جیبه نبود…… فکر کردم همینطوری انداختم تو خود کوله. لای کلاسووور، لای کتابااا، لای مجله، تو جعبه عینک آفتابیم، تو کیف پول، تو کیف کوچیک لوازم آرایش و کیف کوچیک داروهام، تو جیب مانتو و شلوارم (در صورتی که اینجاها چیزی میذارم) هر جایی رو که گشتم نبود که نبود.
یه ذره که فکر کردم متوجه شدم دیروز تنها جایی که به کیفم تسلط نداشتم تو اتوبوس بود که کولم پشتم بود و یه نفرم چسبیده بود بهم. کیف پول خورد رو نتونسته برداره چون بزرگتر از در جیبه هست و گیر میکنه وقتی می خواد بیاد بیرون. خدا کنه حدسم اشتباه باشه.
از وقتی اومدم خونه همه جارو گشتم با اینکه میدونم جایی غیر از اون جیبه نمیذارم کارتم رو. همش امید دارم که پیدا بشه. چون از شکل این کارت جدیدا اصلا خوشم نمیاد. کارت خودم از اون کارتای نسل اول بود. توشم ۴ هزار تومن شارژ داشتم.
منوی پیشنهادی: لطفا اول خود این پست و بعدش کامنت دونیش ، کامنت های “نمیشناسی” رو بخونین اگر خواستین. اگرم نخواستین، خب نخواستین دیگه!
اگر من با دوست همجنس خودم بیرون برم، مسلما اگر قبلش حرفی از “مهمون کردن همدیگه” در میون نباشه امکان نداره که بذارم صورت حساب های منو پرداخت کنه، یا برعکس. تابع قانون “دنگی دونگی” هستم شدیدا. چون اصلا دلیلی برای اینکار نمیبینم.
اگر با دوست غیر همجنسم برم بیرون، و در صورتی که “فقط” (تاکیدم رو این خیلیه ها) دو تا دوست معمولی باشیم، هیچ فرقی با مورد قبلی نداره بازم.
اما اگر، با دوست غیر همجنسم که رابطه ای بیشتر از “فقط دو تا دوست معمولی” بین ما باشه بیرون برم (ببخشید که نمی خوام از اصطلاح “دوست پسرم” استفاده کنم چون اصلا از اون کلمه خوشم نمیاد)، دلیلی نمیبینم که بخوام من صورت حساب رو پرداخت کنم. یه جورایی همون “هر کی خربزه می خوره، پای لرزش هم میشینه.”
چرا، اگر یه مناسبتی خاص از طرف من باشه، مثلا تولدم یا چمیدونم مثه دادن یه سور، “حتما” من باید صورت حساب رو پرداخت کنم. یا اگر بدونم که طرف آدم آویزونی نیست (که متاسفانه اکثر آقایون جوان دارن اینطوری میشن. خودم اینو چند بار تجربه کردم تا حالا. با عذر خواهی فراوان از اونایی که خدارو شکر اینطوری نیستن)، منم اونو مهمون میکنم. در غیر اینصورت از همون قانون خربزه ای پیروی میکنم.
دو شب گذشته آخر شب که می خواستم بخوابم دوش گرفتم و با موهای خیس خوابیدم. با اینکه میدونستم اصلا کارم درست نیست! جوونی و خامیه دیگه.
در نتیجه امروز از صبح که پاشدم همش سرف (سلفه!) میکنم. شدیدا با آب- نمک با نمک زیاد، صمیمیت زیادی رو حس میکنم فعلا.

پانیا خانم اولین کادوی روز دختر رو از خاله جونش -که من باشم– نقدا دریافت کرد…الهی ی ی ی قربونش برم من
.
اما خاله جونش هیچی از هیچ کسی دریافت نکرد و تازه کلی هم غر میزد که چرا روزمو تبریک نمیگین؟
خانمای جوون، با یک روز تاخیر روزتون مبارک.
امروز شدیدا رو شانس بودم. بقول برادر تتلو “وای که چه حالیه ه ه، همه چی عالیه…”
ساعت ۱ کلاس داشتم. از پله ها که میرفتم بالا دیدم دوستم وایساده سر پله ها و یه قیافه ناراحت به خودش گرفته. بهش میگم چت شده ناراحتی؟ میگه “پریااااا ! این استاده نمیاد. دم کلاسو نگاه کن؟ آموزش کاغذ چسبونده. حالا تا ۳ و نیم که اون یکی کلاسمون شروع بشه چه کار کنیم؟” بهش گفتم این ناراحتی داره دیوونه؟ پایه ای بریم هایدا و یه ساندویچ بزنیم در جهت روشن شدن؟ بعدشم میریم ساختمون شریعتی، منم میرم سایت و ترجمه هام رو از تو iGoogle در میارم.
چهارشنبه ها که میرم اون ساختمون، از جلوی هایدا رد میشم اما هیچ روزی نشده بود برم غذا بخورم. چون یا تنها بودم، یا اگر دوستم باهام بود وقت نداشتیم و باید زودی می اومدیم ساختمون شریعتی که به کلاسمون برسیم. اما امروز یه دلی از عذا در آوردیم در این حد! بعدشم تا اون یکی ساختمون پیاده اومدیم و کلی حال داد.
شریعتی که اومدیم، گلاب به روتون دنیا برام تیره و تار بود و هیچی رو نمیدید چشام! حتی اسم خودمم یادم رفته بود. غصم شده بود که چطوری برم دستشویی دانشگاه؟! آخه اصلا عادت ندارم بیرون از خونه برم دستشویی، مخصوصا که ایرانی باشه.
اما امروز باید دل و به دریا میزدم و میرفتم. هرطوری بود خودمو رازی کردم که حالا اگر برای یه بار از توالت ایرانی استفاده کنم نمیمیرم که، و به خودم وعده یه ساندویچ دیگه هایدا رو دادم تا بالاخره رازی شدم.
تو دستشویی که بودیم یهو دیدم دوستم میگه “بیا برو این یکی. خدا برات جور کرده.” در کمال ناباروری دیدم که دانشگاه ما دستشویی فرنگی داره……
…این مدت اصلا ندیده بودم. از ذوقم می خواستم بپرم دوستمو بقل کنم. فورا حرفمو برای قولی که به خودم داده بودم پس گرفتم و پیچوندم خودمو. چون قول ما برای توالت ایرانی بود نه فرنگی!
داخل که رفتم، بعد از تشریفاتی که داشتم، وقتی می خواستم درو ببندم گیره در خراب بود و بسته نمیشد. (ای خدا! چرا خوشی ها انقدر زودگذرن؟)…دوستم پیشنهاد داد “من از بیرون میبندم” و درو از بیرون بست. همون موقع گیره داخل هم بسته شد و …آره دیگه! حالا از اینورم هی به دوستم میگم تو برو پایین تو سایت یا بشین تو بوفه تا من بیام. کیفمم که پیش توس خیالم راحته…بعد از چند دقیقه دوستم گفت “من میرم بیرون وایمیستم.”
وقتی می خواستم بیام بیرون، گیره داخل رو که باز کردم و درو حل دادم، دیدم ای وای ی ی! در که از اونور بستس! چی کار کنم خدایا؟ موبایل و کیفو همه چیمم که پیش دوستمه و نمی تونم زنگ بزنم بیاد درو باز کنه! دادم که بزنم خیلی ضایعس…اما چاره ای نداشتم جز داد زدن. اول آروم صداش کردم. بعد یه ذره بلندتر که شنید و اومد درو باز کرد.
خنده بازاری بود برای خودش. میگفت “تازه می خواستی منم بفرستی پایین! اونوقت چطوری می خواستی بیایی بیرون؟”
کلاس زبانمم که تشکیل شد، از اون همه آدم فقط من بودم که ترجمه ها رو نوشته بود و تقریبا بلد بود. بقیه حرص استاده رو درآورده بودن و تا آخر کلاس هرکی سعی میکرد یه روش تدریس رو به استاده پیشنهاد بده…اما در کل امروز خیلی خوش گذشت.
نتیجه اخلاقی: از کوچکترین و پیش پا افتاده ترین اتفاقات پیش اومده، بهترین استفاده رو ببرین…گاهی لازمه آدم یه ذره دل به نشاط باشه.
بعد از دانشگاه، تو اتوبوس همه مسافرا شدیدا منو GPS فرض میکردن. هر کی هر آدرسی می خواست مستقیم می اومد سمت من و از من سوال میکرد…به قیافه خودم شک کردم!
امروز صبح یه خواب وحشتناک میدیدم. وقتی که ساعتم زنگ زد اصلا نمی دونستم چطوری خدارو شکر کنم که از اون خوابه نجات پیدا کردم. حسابی ترسیده بودم. حتی میترسیدم تا چند دقیقه از رختخوابم بیام بیرون.
اصلا تازگیا خیلی خوابای عجیب غریب میبینم.
همشونم بخاطر این درسای مزخرفیه که میکنم تو مخم و همش فکرم مشغوله…کمبود خوابم که حسابی دارم.
جل الخالق!!! آدم که چیا نمیشنوه تو این دوره زمونه. اصلا دوره آخر زمون شده.
من یه اخلاق خیلی نمیدونم خوبی یا گندی دارم که وقتی پای حساب کتاب میاد وسط اصلا حوصله تک و تعارف الکی ندارم و دوست دارم طرف هم همینطوری با من باشه. مثلا وقتی قراره هر کی دنگ خودش رو بده، دیگه توش اما و اگر نباید بیاد. نباید کسی سر کس دیگه هوار بشه.
چند روز پیش رفتیم بوفه دانشگاه که یه چیزی بخوریم که تا ساعت ۵ که اون یکی کلاسمون شروع میشه نمیریم. دوستم یه ساندویچ خرید و من یه چیپس.
وایسادیم دم پیشخون و من داشتم پول خودمو میدادم که دوستم دست منو میکشید و اصرار اندر اصرار که “من باید چیپستو حساب کنم” و تندی هم پول داد به خانمه. حالا هرچی میگفتم نمی خوام، هر کسی باید سهم خودش رو بده، تو گوشش نمیرفت که نمیرفت. به خانمه هم هر چی میگفتم خانم شما فقط ساندویچ ایشون رو حساب کنین، الکی برگشته میگه “دیگه پول خورد ندارم، یه جوری خودتون بعدا با هم حساب کنین.” و یه لبخند چندش تحویل من میداد.
وقتی دیدم راه به جایی ندارم و این دوستمم بیخیال نمیشه، همچین یه ذره تند -اما نه با بی ادبیاـ به خانمه گفتم شما فکر کن از اول ما دو نفر سوا اومده بودیم و دو تا مشتری جدا بودیم، نکنه بازم میگفتین برو با فلانی حساب کن؟…این پول منه، لطفا چیپس منو حساب کنین. مرسی… بعدشم که دوستم دید من کوتاه نمیام و سر حرفم هستم، بیخیال شد و رفتیم و به خوشی از چیپس و ساندویچ هم خوردیم.
می خوام بگم که اصلا دوست ندارم اینطور تعارف ها رو. بنظرم وقتی هر کسی دنگ خودش رو بده، رفت و آمدها بهتر صورت میگیره تا اینکه اصرار داشته باشی پول طرف رو هم حساب کنی و اینطوری طرف رو تو رودر وایسی بذاری. ممکنه دفعه دیگه من -به هر دلیلی حالا- پول همراهم نباشه یا اصلا کم باشه، چه خاکی بریزم تو سرم اونوقت؟ مگر اینکه از قبلش مشخص شده باشه که می خوایییم مهمون کنیم.
بعدا اضافه شد!…یکی از دوستان تو نظر دونی همین پست نوشته “حالا اگر طرف مثلا دوست پسرت و اینا و اونا بودش یه هویی یه هویی این اخلاق و خصوصیتت رو کلا فراموش میکردی و کلا تغییر میکردی و خفن انتظار داشتی که آره دیگه زودی حساب کنه
کلا محض تغییرات خصوصیات خاص گفتم اینو وگربه بحث حساب و کتاب نیس“
خدمت این دوستمون باید بگم که بنظر من این موضوعی که شما گفتین کاملا با اونی که مدنظر من هست فرق داره. اما در این فقره خاص که شما گفتین، اگر پسری دختری رو بعوان دوست انتخاب میکنه، ۱۰۰٪ باید اون صورتحساب رو پرداخت کنه نه خانم. نمی خوام بحث رو کش دارش کنم، فقط تو یه جمله میگم که هر کی خربزه می خوره پای لرزش هم میشینه.
اما اگر طرف دوست معمولی آدم باشه و هیچ صنمی (ثنمی؟ سنمی؟) با هم نداشته باشن، دلیلی نداره که خانم انتظار داشته باشه که اقا صورتحساب رو پرداخت کنه. اینجا بازم قضیه “دنگی بودن” پیش میاد.
اون کلاسیم که هی میرفتیم و استاد نمی اومد و هر دفعه هم آموزش میپیچوند ماهارو، بالاخره امروز تشکیل شد… استاده شبیه وزیر اعظم تو جومونگ.
وزیر اعظم که شبیه استادمه
می خواستم برم بهش بگم از طرف من به تسو سلام برسون این دفعه که رفتی دربار دیدنش، اما بیخیال شدم.
اول اصول ۲ خوندم و یه ذره از مسئله هاش رو انجام دادم. لعنتی مگه تموم میشه حالا حالاها!
ظهر با دوستم کلاس رانندگی رفتم. گواهینامش اومده و می خواست دو جلسه با مربیمون تمرین کنه و من همراهش بودم. کتابم رو با خودم برده بودم و داشتم سازمان و مدیریت می خوندم، عین خر!
این همون درسمه که استادش رو خیلی دوست دارم. هر فصل رو هر هفته باید بخونیم و خلاصه کنیم. فصل اول و دوم ماشالا نصف کتاب رو گرفته. اول اون بخشی رو که باید خلاصه کنم می خونم و بعد که تموم شد قسمت، قسمت شروع میکنم به خلاصه کردن. چون حوصله نوشتن ندارم، تایپ میکنم که هم سریعتره هم تمیزتره. امروزم فصل ۲ رو داشتم می خوندم، عین خر!
خونه که اومدم ناهار خوردم و یه ذره دیگه از مسئله های اصول ۲ رو تا یه حدی انجام دادم و دوباره مشغول سازمان مدیریت شدم. هنوزم تایپش تموم نشده و حدود ۲۰ صفحه ای مونده که خلاصه کنم که چون دیگه یه عضو استراتژیکم! درد گرفته از بس که نشستم رو صندلی، بقیش رو گذاشتم برای فردا صبح.
فردا صبحم باید ۸:۳۰ پاشم و مشغول بشم تا ساعت ۲ که کارامو بکنم و برم.
همه اینا برای اینه که جمعه و شنبه هفته پیش نبودم و نتونستم کارامو بموقع انجام بدم.
