آرشیو برای دسته ی ’روز نوشت های دانشگاهیم’

خودم یا یکی دیگه؟!

میدونی! من همیشه خودم هستم و خود واقعیم رو نشون میدم، حالا خوب یا بد. همیشه تا جایی که عقلم قد میده و میفهمم سعی میکنم خوب باشم. حالا اگه یه جاهایی گاف دادم و بد شدم، میذارم به گردن اینکه “انسان جایز الخطاست” و بعد سعی میکنم رفعش کنم این بد بودن رو. 

دوست ندارم هیچموقع خودم نباشم. اما گاهی که طرف مقابلم اینو درک نمیکنه مجبور میشم خودم نباشم و سعی کنم یه جور دیگه بشم. خیلی ی ی ی سخته واقعا!

با اینکه اینطوری نتیجه میگیرم، اما همیشه تاسف اینو می خورم که چرا باید اون آدم نخواد “منه واقعی” رو بموقع و زمانی که خودم هستم ببینه و درک کنه؟! همیشه از خودم میپرسم نکنه ایراد از منه و نباید از اول “زیادی” خودم میبودم؟!… هنوزم واقعا نمیدونم ایراد از منه یا نه؟!


اولش خیلی ناراحت و شایدم تا حدی عصبانی شدم. اما تو اون لحظه اصلا به روی خودم نیاوردم و یه آدم کاملا آروم و معمولی، با لبخند همیشگیم بودم. اما از تو داشتم میترکیدم. همیشه همینم، وقتی از یه چیزی خیلی ناراحتم و باید تظاهر کنم که اوضاع کاملا عادیه! و به به چه آسمون زیبایی! ار داخل داغون میشم.

بعدش که دیگه میتونستم درونم رو خالی کنم، حس کردم شدم یه گوله آتیش و داشتم از گرما خفه میشدم با اینکه هیچ تحرکی هم نداشتم و رو یه صندلی نشسته بودم.

اما خدارو شکر میکنم که چیزی بروز ندادم که متوجه بشه چقدر عصبانی و ناراحتم کرده.


این چند روز که یه سوز گدا کش میاد و اکثر مردم پلیور هاشون رو تنشون میکنن، وقتی نگاهشون میکنم یه حسرتی می خورم که نگوووو! مااادر جان!

همیشه دوست داشتم کمتر گرمایی بودم و میتونستم یه پلیور هم من بپوشم. لباسی که همه مردم تو تابستون تنشون میکنن، بنده باید تو زمستون تنم کنم. پلیور که تنم کنم حس میکنم دارم خفه میشم و الاناست که عزی جون (عزرائیل) رو ببینم.

اما با اینحال که بشششدت (با تاکید روی ش) گرمایی هستم، اگر دست یا پام یخ بکنه کل بدنم تو سیم ثانیه یخ میزنه و میمیرم! از پاهام که خیالم راحته چون تو کفشه، اما اگر دستکش نداشته باشم کارم در میاد آنی. اما حسرت پلیوره به دلمه ها همیشه!

+ نوشته شده در ;پنجشنبه پنجم آذر 1388ساعت;1:9 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 26 نوامبر 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 20 نظر

از تو قابلمه تا خط مقدم

پانیا و مامانش از دیشب خونه ما موندن. نه اینکه فکر کنین خدایی نکرده خواهرم با شوهرش دعوا کرده بودن و با ساکش اومده بود خونه ننش! نه. چون صبح زود باید جایی میرفتن، و نمی خواستن که پانیا بدخواب بشه کله سحر، ترجیح دادن که یه شب رو با طبعیت از قانون زنا اینور-مردا اونور سر کنن و ضعیفه ها بمونن خونه ما و مردا بمونن خونه اونا. البته منظورم از “مردا” شوهر خواهر گرامیم و خودش هست.

ظهر قبل از اینکه بخوام برم دانشگاه، یهو به سرم زد که از پانیا عکس بگیرم. قابلمه رو آوردم و گذاشتیمش تو قابلمه و عکس گرفتم. اول رو مبل بود، بعد دیدم حال نمیده، بردیمش گذاشتیم رو گاز و اونجا ازش عکس گرفتیم. اگر وقت بیشتری داشتم و عجله نداشتم احتمالا به سرم میزد تو قابلمه ه یه ذره آب بریزم و زیرش رو روشن کنم! آدم وقتی یه خاله ای چون من داشته باشه این چیزا رو هم در پی خواهد داشت!


قبل از دانشگاه با چنتا از دوستان وبلاگی یه قرار ملاقات داشتم. طبق معمول که همیشه باید همه جا زود برسم، اولین نفر رسیدم. 

از اونجایی که وقتی خرخون باشی، وقتی تر که یه درس 4 واحدی هم اونروز داشته باشی و وقتی تر تر که یه لشکر از بروبکس دانشگاه هم منتظرت باشن برای گرفتن جزوه هات، با اینکه خیلی دوست داشتم بیشتر بمونم پیششون مجبور شدم زود از پیششون بیام.

پ.ن: به دلیل اینکه این قرار یک قرار عمومی نبود، و به دلیل اینکه شاید دوستان دوست نداشته باشن اسمی ازشون برده بشه، پس منم اسمشون رو نمی نویسم.


تو پست قبلی نوشته بودم که آمار یه نفر از بروبکس دانشگاه رو می خوام بگیرم اما چون هیچکسی رو نمیشناسم فعلا نمی تونم. امروز متوجه شدم یکی از همکلاسی های خودم، یه دوستی داره که (دوست داره با دوست تو دوست بشه، تو دوست داری…) شاید بتونه آمار اون بنده خدا رو در بیاره. مکالمه بین من و “ف” دوستم رو بخونین و خودتون برداشت کنین.

من: میتونی یه کاری کنی برام لطفا؟

ف: …

من: به اون دوستت میتونی بگی اگر براش امکان داره آمار {…} رو برام بگیره؟

ف: آره! چرا که نه. در چه رابطه ای آمار می خوایی؟

من: آمار دیگه. آمار باشه. تو چه موضوعی نداره!…میتونی؟ یا اگر برات زحمت میشه بیخیالش بشو.

ف: نه بابا چه زحمتی! میرم به دوستم میگم که بره از {…} جزوه آمارش رو بگیره!…تا کی بر میگردونی بهش؟

من: …منو مسخره میکنی یا جدی متوجه نشدی چی میگم؟

ف: وااا! مسخره برای چی؟ تو میگی آمار {…} می خوایی، منم میرم به دوستم میگم جزوه آمارشو بگیره برات. اما تو که این ترم آمار نداری!

من: باباااا! منظور من اینه که بری بپرسی از دوستت ببینی فلانی…

ف: آهااا! حالا فهمیدم! آخه تو میگی آمار. خب بگو بره ببینه {…} چطور آدمیه و چی کار میکنه و …!

باور کنین من عین حقیقت رو بدون هیچ کم و کاستی یا شاخ و برگ اضافی نوشتم. خودمم جدا داشتم میترکیدم از اینکه چرا یه نفر نباید منظور منو متوجه بشه در صورتی که اینطور واضح دارم حرف میزنم! بالاخره متوجه شد من چی میگم و چی می خوام. اما بازم فکر نکنم بتونه کاری از پیش ببره. احتمالا میره به شخص مورد آمار قرار گرفته میگه “جزوه آمارتو بده می خوام بدم به اون دختره!” در صورتی که با انگشت اشاره داره منو نشون میده.


شب هم که تو راه برگشت بودم، یکی از دوستانم که حدودا ۶ ماه! به دلایلی! هیچ خبری ازش نداشتم و نگرانش بودم، و چند روز هم بود که تو فکرش بودم، بهم زنگ زد و کلی خوشحالم کرد. همه این مدت اینجا رو می خونده و ازم خبر داشته و احتمالا هم این پست رو بخونه.

به خودت نگفتم اینو، اما خوشحالم از اینی که زنده و سالم هستی! حالا خط مقدمم نیومدی، نیومدی.

+ نوشته شده در ;سه شنبه سوم آذر 1388ساعت;0:51 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 24 نوامبر 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 18 نظر

فوران خلاقیت

من هی میگم این مغز من پر از خلاقیته، اونوقت هیششششکی باورم نمیکنه. نمونش همین عکسایی که این پایین گذاشتم!

                   چیپس

 

                   چیپس

برعکس همیشه که چیپسم رو با ماست می خورم، این دفعه با سس کچاپ خوردم. یه چنتایی که خوردم دیدم این خلاقیته داره ذهنم رو میترکونه، این بود که اجازه دادم هرچی خلاقیت در اذهانم وجود داره فوران بزنه. نتیجش این شد که دیدین! فقط یه ذره دوز عشقولانه ایش بالا رفته که اونم زیاد مهم نیست، خود اثر مهمه!


دانشگاه شهریار که بودم همه رو میشناختم و تا اراده میکردم آمار یه نفر رو بگیرم -دختر یا پسر- در عرض سه سوت عین این فیلم اکشنا که تو کامپیوتر طرف یه چیزایی تایپ میکنه و کامپیوتره تا آمار چند بار WC رفتن شخص مورد نظر رو میده، آمار طرف رو درمیاوردم. خلاصه که کلی برای خودم حکومت میکردم اونجا!

اما اینجا که اومدم هنوز به اونصورت کسی رو نمیشناسم و گاهی از فوضولی که دارم دق میکنم، خیلی تو ذوقم میخوره. همش نگران پوست صورتمم که نکنه یهو چروک برداره! شدیدا نیازمند اینم که آمار یه بنده خدایی رو در بیارم، اما چه کنم که غریبم و نا آشنا! امان از درد غربت که از دردر دندون هم بدتره!

+ نوشته شده در ;شنبه سی ام آبان 1388ساعت;11:29 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 21 نوامبر 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 21 نظر

اس اس

این روزا اگر کلاس نداشته باشم یا فقط دوشنبه ها که کلاسم عصری باشه، ساعت ۸ از خواب بیدار میشم و شروع میکنم به درس خوندن. باقی روزا ۹ بیدار میشم. دیروزم می خواستم همینکارو کنم اما چون خیلی خسته بودم قید درس خوندن رو زدم و خوابیدم تا ۱۱. موبایلم ۱۱ زنگ زد اما برای نیم ساعته دیگه ست کردم. بالاخره ۱۱:۳۰ به زور جرثقیل بلند شدم.

اما اصلا حالم خوب نبود و دلم همش درد میکرد. یه ذره اولش به روی خودم نیاوردم و فکر کردم شاید مال مسواک نزدن شب قبلش باشه. بعد صبحونم به گفته مامانم یه چایی نبات خوردم. نصفه های لیوانه بودم که …

اگر بگم نیم ساعت تو توالت بودم و همش داشتم اس اس! میکردم دروغ نگفتم. دیگه جونی برام نمونده بود که بخوام حتی نفس بکشم. نه دنیا رو داشتم نه آخرت! تا می خواستم بیام بیرون یا {…} میگرفت یا {…}! یه مدتی همینطوری افتاده بودم تو توالت و دنیا جلوی چشمام میگشت. به زور خودمو بلند کردم و اومدم بیرون.

ساعتم شده حدودای ۱ و من باید ۲ راه بیافتم برم. جدا نمیدونستم برم یا نرم؟! فکر اینو میکردم که اگر نرم یک جلسه درس ۴ واحدی رو از دست میدم. منم که جزوه هیچ کسی جز خودم رو نمی تونم بخونم. با این اخلاق گندم!

بالاخره هر طوری بود به زور، مامانم یه لیوان دیگه چایی نبات و عرق نمیدونم چی چی که از اون عطاریه تو تجریش مامانم همیشه میخره، بهم داد و یه ذره جون گرفتم. وقتی خواستم آماده بشم برم خودمو که تو آینه نگاه کردم وحشت کردم. رنگ لبام که کاملا سفید شده بود، کلی رژ لب زدم تا یه ذره مثلا رنگ گرفتم. چشامم که عین این آدم خورا شده بود. موهای آشفته، ناخن بلند، واه و واه و واه! (حسن کچل یادتونه؟!)

حالا سر کلاس مگه زمان میگذشت؟! روزای دیگه این ۴ ساعت مثل بنز میگذره و تموم میشه ها اما دیروز ساعت هی کش می اومد. شب که اومدم خونه یه ذره کته با ماست و یه تیکه جوجه کباب خوردم و بیهوش افتادم تا ساعت ۱۱ صبح امروز.

خدارو شکر تب نکردم از دیروز تا حالا، فقط یه ذره دیشب لرزم گرفته بود. دیگه هم اس اس ندارم خداروشکر اما تو دلم همش میسوزه.

+ نوشته شده در ;سه شنبه نوزدهم آبان 1388ساعت;10:48 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 10 نوامبر 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 8 نظر

اولین پروژه

الان ساعت ۴ صبح جمعه هست. از عصری ساعت ۵ (همون عصر پنج شنبه منظورمه، تورو خدا گیر ندین!) که اومدم خونه اول یه خواب ۲ ساعته کردم و بعد به زور گرسنگی از خواب بیدار شدم. مامانم خونه نبود. تنها هم که باشم عمرا چیزی بتونم بخورم مگر اینکه دیگه اختیار معدم دست خودم نباشه و نتونم از پسش بر بیام.

تو یخچال رو یه نگاهی کردم و دیدم یه ذره لوبیا پلو داریم که از خوردنش منصرف شدم. شبا شام نمی خورم مگر اینکه یه وضع اضطراری-گرسنگی-در حد مردن (این ۳ تا کلمه رو با هم بخونین) پیش بیاد. اگرم بخورم برنجی اصلا نمی خورم چون باید تا صبح بشینم پشت در توالت. بالاخره یه چیزی درست کردم و خوردم، اما به زور گوجه فرنگی میدادمش بره پایین. گفتم که تنها باشم چیزی نمی تونم بخورم!

بعد اومدم پای کامپیوتر و د یالا! یاهو میل که از دیشب قطع بود کلا. تو این هیری ویری هم باید یه پیام تبریک تولد میفرستادم برای کسی تو فرانسه، همش حرص اینو می خوردم که داره دیر و دیرتر میشه. نوشدارو برای بعد مرگ سهراب که نمی خوام! اما این حرفا برای فاطی -یا همون یاهو میل- تنبان نشد و تا الان که ساعت ۴ صبحه جمعه هست وصل نشده بود.

یه سری به وبلاگ خودم و بروبکس زدم و بعد بفکر پروژه مدیریت مالیم افتادم. اولین پروژه کارشناسیمه. استادمون گیر داده یکی از درسای سال اول رو برداریم خلاصه کنیم براش بیاریم. حالا کتابش چند صفحه است؟! ۷۰۰ صفحه! تا آخر آبانم بیشتر مهلت نداریم… یه هفتس کتابش رو از انباری آوردم گذاشتم رو میزم و هر روز نگاهش میکنم و کلی فغان و ناله و نفرین سر میدم که چطوری من اینو تایپ کنم آخه؟ دستم خیلی تنده اما کو وقتش؟!

یه فکری به ذهنم رسید که بشینم اول تو اینترنت بگردم ببینم میتونم چیزی پیدا کنم که از تایپ کردن خلاص بشم یا نه؟ شروع کردم به گشتن و بعد از حدود ۲ ساعت از این سایت به اون سایت رفتن و از این وبلاگ به اون وبلاگ رفتن، بالاخره اون چیزی رو که می خواستم پیدا کردم و کلی ذوق و حرکات موزون در اقصی نقاط بدنم، علی الخصوص یه جای خیلی استراتژیکم برپا شد. بعد از جشن و پایکوبی و آره و اینا، حالا نوبت این بود که بیارمشون تو M.S Word و درستشون کنم. منم که کلا رو این چیزا خیلی حساسم که همه چی مرتب باشه و عالی.

تا ساعت 3 مشغول اینا بودم و بالاخره تموم شد. هی دست دست کردم که شنبه ببرم سر کوچه پرینتشون کنم، اما مگه طاقت میاوردم! هی حجوم میبردم به سمت پرینترم و به ضرب و زور زیرپایی گرفتن برای خودم، خودمو منصرف میکردم که بچه جون بیرون ببر، بیخودی کارتریجت رو حروم نکن. اما مگه به گوشم میرفت؟ بالاخره دل رو زدم به دریا یا همون کارتریج و همش رو پرینت گرفتم. حالا هم همینطوری مونده رو میزم تا شنبه که ببرم سر کوچه فنر و جلد بهشون بزنم.

اما الان احساس میکنم تمام مهره های گردنم و کمرم عین مسافرایی که از ساعت 5 تا 8 شب تو مترو یا اتوبوس رو سرو کله همدیگه بصورت آویزون سوار میشن، شدن. حالام می خوام برم بخوابم. صبح باید 9 پاشم و عین چی!!! شروع کنم به درس خوندن. کلی عقب موندم، البته منظورم از نظر درسیه نه عقلی!

+ نوشته شده در ;جمعه پانزدهم آبان 1388ساعت;4:19 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 6 نوامبر 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 17 نظر