در راه ارمنستان

همینطور روزنامه رو میگرفتیم و در به در دنبال یه آژانس مسافرتی بودیم که تور هوایی به ارمنستان، قبرس یا دبی داشته باشه. قبرس رو پیدا کردیم و تا پای قرارداد هم داشتیم میرفتیم اما از یکی از دوستان خواهرم که اونجا زندگی میکنه وقتی سوال کردیم و راهنمایی خواستیم، گفت “اونجا بیشتر به درد کسایی می خوره که عشق ساحل و دریا هستن”. از اونجایی که فقط من و پرهام عشق دریا هستیم پس بیخیال اونجا شدیم. دبی هم که قیمت خون باباشون میگرفتن و توری کمتر از نفری یک میلیون تومان پیدا نکردیم. تصمیم گرفتیم دنبال تور ارمنستان باشیم.
هر جایی که زنگ میزدیم تورهای هوایی پر شده بود و فقط زمینی بود. هتل هاشونم فقط در پیتیاشون مونده بود. وقتی تو سایت هتل ها میرفتیم حالمون بد میشد دیگه چه برسه به اینکه تو همون هتل هم میرفتیم.
تصمیم گرفتیم خودمون با ماشین خودمون بریم، اما وقتی قیمت هارو برآورد کردیم از اونی که با تور بریم خیلی بیشتر میشد. مضاف بر اینکه محدودیت بردن وسایل داشتیم و فقط هم پرهام باید رانندگی میکرد. اینطوری بیچاره بجای اینکه بیاد مسافرت و خستگی یکسالش در بره، بیشتر خسته میشد.
تا اینکه بالاخره یه آژانس رو پیدا کردیم که قیمتش واقعا عالی بود و هتل خوبی –Golden Palace Hotel– هم میبرد. اسم آژانسش “پ.پ.ش” به مدیریت “م.ق” بود. اینارو نوشتم تا شماها یه موقع مثه ما خر نشین و از این آژانس یا آدم سرویس بگیرین. (البته لینک و اسم رو حذف کردم)
۹ اسفند:
من و مامانم و پرهام به آژانس رفتیم و قرارداد بستیم. متاسفانه اینجا هم تور هواییش پر شده بود و فقط زمینی داشت توی اون تاریخی که ما می خواستیم. ویزا و خروجی هم پای خودمون بود.
قرار شد ۲۸ اسفند ساعت ۵ صبح حرکت کنیم و بعد از حدود ۲۰ ساعت برسیم به ایروان. برای شب سال نو هم جشن داشتن. کنسرت مهدی مقدم هم خود آژانس برگزار میکرد اما باید بلیط میخریدیم که ما ۲ تا خریدیم چون خواهرم اینا بخاطر پانیا نمی تونستن بیان.
۲۶ اسفند:
از آژانس تماس گرفتن برای جابجا کردن زمان حرکت. بجای ۵ قرار شد ساعت ۱۰ حرکت کنیم و قرارمون هم یه جایی تو شهرک غرب بود. تاکید هم کردن که دیر نیایین چون راس! ساعت حرکت میکنیم.
۲۸ اسقند:
من و مامانم ساعت ۸:۳۰ اونجا بودیم و خواهرم اینا هم سه ربع بعد از ما رسیدن. همه مسافرها کم کم اومده بودن. اما از اتوبوس ها خبری نبود. فقط یک نفر از لیدرها اومده بود. ساعت همینطور به ۱۰ نزدیک میشد اما از ماشینا خبری نبود که نبود. وقتی با لیدر ماشین خودمون تماس گرفتیم گفت “من ترمینال غرب هستم و دارم یه ماشین پیدا میکنم و تا نیم ساعت دیگه میرسم.”
نیم ساعت بعدش که نیامد هیچ، حدود ساعت ۳ بود که اومد. دیگه از چیزایی که این وسط مسطا پیش اومد فاکتور گرفتم. حالا بماند که این همه آدم تو سرما چطوری وایساده بودن. نه میشد برگردیم خونه هامون و نه میشد جایی بریم. هیچی هم نداشتیم که بخوریم تا گرم بشیم. تنها ماشینایی که بودن و میشد توش بریم آژانسی بود که من و مامانم باهاش رفتیم و ماشین خواهرم اینا. این دوتا ماشین هم جوابگوی اون همه آدم نبود که. بالاخره ساعت ۳ و خورده ای حرکت کردیم. اما همه عصبانی بودن از این برنامه ریزی.
من به لیدر ماشین خودمون شک کردم که اصلا لیدر هست یا نه؟ چون نه کارتی گردنش بود نه کارتی از خودش به ما نشون داد مثل اون یکی لیدره.
یه ذره که حرکت کردیم لیدر ما گفت “این ماشین قرار نیست مارو تا ایروان ببره. قراره با این ماشین تا تبریز بریم و اونجا تو ترمینال منتظر بمونیم تا ماشینی که قراره ماهارو ببره بیاد دنبالمون.” تا اینو گفت داد همه دراومد، اما چاره ای نداشتیم جز صبر.
ساعت حدودای ۱۲ بود که رسیدیم به تبریز و بعد از نیم ساعت انتظار اتوبوس اومد و حرکت کردیم.
۲۹ اسقند:
ساعت ۲:۳۰ شب (به تعبیری همون صبح) به مرز نوردوز رسیدیم. راننده نفری ۲ هزار تومان ازمون گرفت که بره با مامورهای مرزی حرف بزنه تا مجبور نشیم چمدون هامون رو خالی کنیم و از مرز ایران تا مرز ارمنستان دنبالمون بکشیم. ماها هم چاره ای نداشتیم جز پرداخت این پول زور.
یه سری از مسافرها تازه اونجا ویزا و خروجیشون رو گرفتن و پرداخت کردن. مدیر محترم آژانس لطف! کرده بود و به این مسافرا گفته بود “اگر تو ایران این کارهارو نکردین لب مرز میشه انجام بدین یا اینکه میتونین پولش رو بدین به ما تا لب مرز براتون انجام بدیم”. وقتی لیدر اومد از مسافرا پول برای ویزا و خروجی بگیره همه صداشون دراومد که ما قبلا دادیم و یعنی چی دوباره باید پول بدیم؟ مگه پول پیش شما نگذاشته؟ که وفتی با جواب منفی روبرو شدن بیشتر داغ کردن.
در
دسرتون ندم، تا از مرز ایران رد بشیم حدود ۵ ساعت طول کشید و حالا فقط مونده بود تا از مرز ارمنستان رد بشیم و به سمت ایروان حرکت کنیم. اما مرز رو بسته بودن و راه نمیدادن. همونطوری تو ماشین خوابیدیم و وقتی بیدار شدم ساعت حدود ۱۰ بود. یه ذره بیدار بودم و دوباره خوابیدم. بیدار که شدم ۱۲ بود. همه گرسنه و تشنه و عصبانی بودن.
راننده و کمک راننده هم آدمای عوضی بودن و نمیذاشتن کسی حتی برای توالت از ماشین پیاده بشه. مامانم که به زور پایین رفته بود، میبینه یکی از ماشینایی که بچه نوزاد توش بوده با مامور روسی حرف زده و اجازه دادن رد بشن از مرز. وقتی به من گفت، من و مامانم و پانیا پاشدیم رفتیم لب مرز تا مامور مرزی حرف بزنم.
خیلی هوا سوز داشت و پانیا تا باد بهش خورد تندی زد زیر گریه. واقعا گریه بدی میکرد اما از طرفی هم گریش خوب بود چون بفکرم رسید که بگم این بچه مریض هست.
دانش انگلیسی ماموره دقیقا عین دانش من از زبان روسی یا ارمنی بود. بالاخره تونستم یه جوری حرفم رو حالیش کنم که ما بچه کوچیک مریض باهامون هست و طبق قوانین بین المللی باید اجازه ورود بدین. بهم گفت “برو پاسپورت خودت و خانوادت رو بیار تا من ببینم”. وقتی برگشتم تا از تو ماشین پاسپورت هارو بیارم، پسری که کمک راننده بود و خیلی هم هیز بود از پشت در به من گفت “در رو باز نمیکنم تا حالت جا بیاد. برای چی پیاده شدی؟” که وقتی دیدم داره اینطوری حرف میزنه تهدیدش کردم که اگر درو باز نکنه با سنگ میزنم شیشه رو میشکنم و میام بالا. و واقعا هم اگر درو باز نمیکرد همین کارو میکردم چون خیلی عصبانی بودم از وضعیت پیش اومده. درو باز کرد و رفتیم داخل و پاسپورت هارو برداشتم و رفتم به ماموره نشون دادم. حالا اونم گیر داده بود “شوهر خودت کجاست؟ این بچه مال تو هست یا نه؟” که قسم خوردم من مجردم و این بچه مال خواهرم هست. با همون زبون لال پتی که بلد بود بهم حالی کرد که “یک ساعت دیگه اتوبوس رو میذارم از مرز رد بشه اما خودتون میتونید همین الان برین”. که چون میدونستم هیچ کسی حاضر نیست ماشین رو ترک کنه بهش گفتم همون یکساعت دیگه میام تا بقولی که دادی عمل کنی و برگشتم.
یکساعت دیگه که رفتم اون ماموره رفته بود و کسی که جاش اومده بود همون لال پتی انگلیسی رو هم بلد نبود. همینطور که داشتم خودم رو میکشتم تا حالی این یکی بکنم که مامور قبلی چی گفته، یهو دیدم یکی از مسافرای ما داره به زبون روسی با ماموره حرف میزنه. مجبورش کرد بیاد بالا تا مسافرها و پاسپورت هاشون رو ببینه. بعد از اینکه همه رو از زیر نظر گذروند اجازه داد که از مرز لعنتیشون بعد از ۱۳ ساعت علافی رد بشیم. خدارو شکر میکنم که پانیا باهامون بود وگرنه که حالا حالاها اونجا مونده بودیم.
از مرز تا ایروان حدود ۱۰ ساعت راه هست و اینطور که ماها برآورد کردیم سال تحویل رو تو راه باید میبودیم. جاده مرز تا ایروان خیلی جاده خطرناک و بدیه طوری که تو یه قسمت هایی دوتا ماشین از کنار هم نمی تونن رد بشن. یه طرف کوه هست و یه طرف دره و کل جاده بدون گارد ریل هست. اگر خدای نکرده یکی تصادف کنه و به سمت دره منحرف بشه صد در صد مرده. همه جاده تو کوه هست و هی پیچ می خوره میره بالا و پیچ می خوره میاد پایین. شبم داشت نزدیک و نزدکتر میشد.
سال تحویل نزدیک میشد و ماها تو ماشین بودیم. بفکر این افتادیم که یه هفت سین بچینیم. بجای گل از کیلیپس سر من استفاده کردیم و بجای سبزه هم یه پارچه سبز انداختیم. (عکسارو نمی تونم آپلود کنم چون سایتی که استفاده میکردم فیل.تر شده. اگر سایتی پیدا کردین که باز بود بهم بگین)
راننده حسابی هممون رو اذیت کرد و تازه کلی هم بهمون توهین کرد. نه جایی برای دستشویی نگه میداشت و نه چراغ های داخل ماشین رو روشن میکرد. وقتی هم که ازش خواستیم چراغ هارو روشن کنه ماشین رو با یه طرز خیلی وحشتناکی که فکر کردیم الان می افتیم تو دره نگه داشت و اومد وسط ماشین و شروع کرد به هممون فحش های بد دادن. یه دعوای حسابی راه افتاد اما یه سریا که آرومتر بودن میونه رو گرفتن و همه ساکت شدن. راننده تهدید کرد اگر یه بار دیگه صدا کنین ماشین رو میندازم تو دره تا همه بمیرن. لیدر محترم هم هیچی نگفت و همینطوری نگاه میکرد.
بالاخره ساعت ۲ صبح بود که رسیدیم ایروان و دم هتل هامون. قرار گذاشته بودیم تا رئیس آژانس نیاد کسی از ماشین پیاده نشه اما زرنگ تر از اونی بود که فکر میکردیم. یکی دیگه رو انداخته بود جلو و خودش رو قایم کرده بود. اون کسی رو که فرستاده بود از طرف این “م.ق” عوضی گفت که فردا حتما میاد پیشتون و ازتون عذر خواهی میکنه.
وقتی رسیدیم تو هتل مسافرهای اون یکی اتوبوسه رو دیدیم که زودتر از ما رسیده بودن. وقتی پشت مرز بودیم اونا خودشون یه ون گرفته بودن و ۴۰۰ دلار داده بودن و اومده بودن به ایروان. “م.ق” رو هم دیده بودن و بهش وقتی اعتراض کردن خیلی راحت گفته “چیزی به من مربوط نمیشه که دارین اعتراض میکنین!” و بعدشم از هتل یواشکی رفته بوده.
ادامه دارد…
|;
مال ما که خیلی متفاوت شروع شد. سال تحویل رو توی اتوبوس بودیم و یه هفت سین متفاوت تر از همه هفت سین ها داشتیم. وقتی برگشتم ایران عکساش رو براتون میذارم و از همه چیزایی که برام اتفاق افتاد توی راه و اینجا حتما مینویسم.
امسال سال بدی نبود و تفریبا میشه گفت خوش گذشت اکثرا. یه ذره اعصاب خوردکنی داشتم برای یه سری از کارام اما در کل همه چیز اونطوری که عالی میتونست باشه، بود با کمک خدا. اما اگر بخوام امسال رو با پارسال مقایسه کنم، پارسال خیلی توپ تر بود و کلی خاطره ناک بود برای خودش. شاید برای اینکه سال خودم بود!
امسالم من اونطوری که می خواستم هم بودم و هم نبودم. بودم از اون لحاظ که تونستم شادی رو به تمام معنا تو چشمای مامانم ببینم با کاری که کردم، نبودم چون این ترم رو حسابی گند زدم. این ترم خیلی تاثیر بدی رو من گذاشته اما باید تو سال جدید بازم مثل قبلم عالی بشم تا بتونم بازم تو چشمای مامانم شادی رو ببینم. شادی و سربلندی مامانم از هر چیزی برام بیشتر اهمیت داره.تو امسال یه سری موفقیت ها داشتم که خدارو شکر میکنم واقعا. امیدوارم تو سال جدید هم بتونم بیشتر به اون چیزای موفقیت ناکی که می خوام برسم.
امسال یه عضو جدید به اعضا خونمون اضافه شد که با اومدن خودش واقعا شادی رو آورده. نه اینکه تا قبل از اومدن پانیا شاد نبودیم، اما با اومدنش بیشتر تر شادتر شدیم. خدارو شکر میکنم از بابت داشتن یه همچین خانواده و فامیلی.
تو امسال خیلی تجربه های خوبی تونستم بدست بیارم. خیلی چیزا برام تغییر کرد و زندگی رو بهتر و آسونتر میتونم ببینم. هرچند که هنوزم اونطوری که باید نیستم و باید روی خودم خیلی کار کنم. اما تا اینحا هم خوب پیش اومدم. اگر بخوام به خودم تو امسال از ۲۰ نمره بدم، به جرات میتونم نمره ۱۵ بدم. اون ۵ نمره باقیمونده هم برای اینه که هنوز اونطوری که باید نیستم. خب طبیعیه، هنوز ۲۵ سالمه و کلی راه در پیش دارم.
برای خانوادم و خانواده های دیگه فقط و فقط آرزوی سلامتی و شادی دارم. بعدشم هر چیزی که هر کسی می خواد به خیری و شادی از خدا بگیره.
داریم میریم سفر. از اونجا مینویسم و اگر اوضاع زمانی جور بود عکس میذارم، اگر نه که عکسا بمونه برای وقتی اومدم.
تعطیلات به همگی خوش بگذره و سالی خوبی رو آغاز کنید.
اونسال چهارشنبه سوری که شد هما و برادرش و مامانش اومدن خونه ما تا باهمدیگه باشیم. تو کوچه ما خیلی خوش میگذشت چهارشنبه سوریا. یه آتیش بزرگ درست میکردن و همه اهالی کوچه دورش جمع میشدن و بزن و بکوبی بود خلاصه.
آخر مراسم آتیش بازی و این حرفا که شد دیدم این پسرای کوچه یه چیزایی در مورد قاشق زنی میگن و یه سریا هم چادر نمازای مامانشون رو آوردن انداختن سرشون!…… تا اونموقع نمیدونستم قاشق زنی چیه. از مامانم که سوال کردم چیه و کاملا جوابم رو داد، گیر دادم که منم می خوام برم قاشق زنی!… اصولا آدمیم که یا به یه چیزی گیر نمیدم، یا اگرم گیر دادم بدجور گیر دادم.
مامان اینا هی میگفتن “نه تو نمی تونی بری، چون این مراسم پسرونه هست و دخترا نمیتونن برن” و از من اصرار که منم می خوام برم و باید برم ببینم چجوریه. خلاصه گیر داده بودم همینطور. تا اینکه بالاخره به شرط اینکه تا ته کوچه فقط برم و دیگه تو منظریه نرم راضیشون کردم برم.
تا اومدم برم، از اونورم این مسیح افتاد به گریه که “منم باید برم… مگه شماها نگفتین مراسم پسرونه هست؟ چرا این که دختره بره و من نرم!”… حسابی لجم دراومده بود، چون موقعیت خودمم داشت به خطر می افتاد و هر آن امکان این میرفت که از اجازه ای هم که به من دادن منصرف بشن.
یه نیم ساعتی که گذشت و من هی نق میزدم که الان تموم میشه و می خوام برم، از اونورم مسیح نق میزد که منم می خوام باهاش برم، بالاخره قرار بر این شد که دوتایی بریم. اون بیاد زیر چادر من قایم بشه و هر چی خوراکی گرفتیم با هم نصف کنیم. از لجم شرطم گذاشتم که هر چی من میگم باید گوش کنه چون اولا من بزرگترم و بعدشم که اینجا خونه ما هست نه اون. اون بیچاره هم قبول کرد که با این شروط دنبال من بیاد. زیر یه چادر قایم شده بودیم، یه آدم قد بلند و یه آدم قد کوتاه بطور خنده داری از زیر چادر و از پایین چادرم ۴تا پا معلوم بود. با یه سطل ماست راهی شدیم برای انجام مراسم قاشق زنیمون. هی هم بهش غر میزدم که تند تند با من راه بیاد تا جا نمونه و لو بریم.
در هر خونه ای که میرفتیم میشناختنمون فورا، اما از اونجایی که به من سفارش شده بود نباید بذاری شناسایی بشی تا میپرسیدن “پریا تویی؟!” من میگفتم نه، خواهرشم. اینم مسیح برادر دوستمه. تو این فکر بودم که عمرا اینطوری بفهمن من هستم!… خوراکی های زیادیم گرفتیم و تقریبا دوبار سطل ماستمون پر شد. خونه که اومدیم هیچ کس باورش نمیشد که ما دوتا اینطور پشت کار خوبی داشتیم و تونسته بودیم از پسش بر بیاییم.
یه ذره که گذشت مسیح از مامانم سوال کرد “خاله! این آجیلا و خوراکیارو چی کار میکنین حالا؟” مامانم هم به شوخی بهش گفت “چون الان نزدیکه عیده نگه میداریم برای عید تا جلوی مهمونامون بذاریم. هر چیم اضافه اومد سیزده بدر می خوریم.” این بیچاره هم باورش شده بود و خونه که رفته بودن به باباش میره میگه “بابا! از امسال دیگه آجیل نخر، مثه خاله اینا میرم در خونه همسایه ها ازشون آجیل میگیریم.” هر چیم بهش توضیح داده بودن که خاله باهات شوخی کرده قبول نمیکرده. تمام عید هم که هرجا مهمونی میرفته یا مهمون می اومده خونشون همین حرف رو تکرار میکرده.
یازدهم یا دوازدهم عید بود که اومدن خونه ما عید دیدنی. یکی از فامیلای دور مامانمم اومده بودن. تا ظرف آجیل رو گذاشتیم جلوی مسیح و مامانش اینا، یهو برگشت گفت “خاله این همون آجیلایی هست که من و پریا از خونه همسایه هاتون جمع کردین؟ باقیشم که اضافه بیاد سیزده بدر می خورین؟”
آبروی مارو جلوی فک و فامیل مامانم که برد هیچ، اما خاطره خیلی باحالی از چهارشنبه سوری برامون باقی گذاشت. امکان نداره چهارشنبه سوری بشه و من یاد مسیح و قاشق زنی اونسالمون نیافتم. اونسال آخرین و اولین باری بود که قاشق زنی رفتم.
همه این صغری کبری ها رو چیدم که بگم من بششدت از جنس مذکری که کچله -که البته قبلا هم اینو گفتم- و از تمام امرداد و آبان ماهی ها -مونث و مذکر- خوشم میاد. در اصل خوشم نمیاد، دیوونشونم.
