قاشق زنی

کلاس دوم یا سوم دبستان بودم اونموقع. خواهرم هم دبیرستانی بود. یه دوست داشت بنام هما و این هما یه برادر بنام مسیح داشت که یکی دوسالی از من کوچیکتر بود. یعنی مدرسه نمیرفت و مهر سال بعدش می خواست بره کلاس اول. ما اونموقع نیاوران بودیم.

اونسال چهارشنبه سوری که شد هما و برادرش و مامانش اومدن خونه ما تا باهمدیگه باشیم. تو کوچه ما خیلی خوش میگذشت چهارشنبه سوریا. یه آتیش بزرگ درست میکردن و همه اهالی کوچه دورش جمع میشدن و بزن و بکوبی بود خلاصه. 

آخر مراسم آتیش بازی و این حرفا که شد دیدم این پسرای کوچه یه چیزایی در مورد قاشق زنی میگن و یه سریا هم چادر نمازای مامانشون رو آوردن انداختن سرشون!…… تا اونموقع نمیدونستم قاشق زنی چیه. از مامانم که سوال کردم چیه و کاملا جوابم رو داد، گیر دادم که منم می خوام برم قاشق زنی!… اصولا آدمیم که یا به یه چیزی گیر نمیدم، یا اگرم گیر دادم بدجور گیر دادم.

مامان اینا هی میگفتن “نه تو نمی تونی بری، چون این مراسم پسرونه هست و دخترا نمیتونن برن” و از من اصرار که منم می خوام برم و باید برم ببینم چجوریه. خلاصه گیر داده بودم همینطور. تا اینکه بالاخره به شرط اینکه تا ته کوچه فقط برم و دیگه تو منظریه نرم راضیشون کردم برم.

تا اومدم برم، از اونورم این مسیح افتاد به گریه که “منم باید برم… مگه شماها نگفتین مراسم پسرونه هست؟ چرا این که دختره بره و من نرم!”… حسابی لجم دراومده بود، چون موقعیت خودمم داشت به خطر می افتاد و هر آن امکان این میرفت که از اجازه ای هم که به من دادن منصرف بشن.

یه نیم ساعتی که گذشت و من هی نق میزدم که الان تموم میشه و می خوام برم، از اونورم مسیح نق میزد که منم می خوام باهاش برم، بالاخره قرار بر این شد که دوتایی بریم. اون بیاد زیر چادر من قایم بشه و هر چی خوراکی گرفتیم با هم نصف کنیم. از لجم شرطم گذاشتم که هر چی من میگم باید گوش کنه چون اولا من بزرگترم و بعدشم که اینجا خونه ما هست نه اون. اون بیچاره هم قبول کرد که با این شروط دنبال من بیاد. زیر یه چادر قایم شده بودیم، یه آدم قد بلند و یه آدم قد کوتاه بطور خنده داری از زیر چادر و از پایین چادرم ۴تا پا معلوم بود. با یه سطل ماست راهی شدیم برای انجام مراسم قاشق زنیمون. هی هم بهش غر میزدم که تند تند با من راه بیاد تا جا نمونه و لو بریم.

در هر خونه ای که میرفتیم میشناختنمون فورا، اما از اونجایی که به من سفارش شده بود نباید بذاری شناسایی بشی تا میپرسیدن “پریا تویی؟!” من میگفتم نه، خواهرشم. اینم مسیح برادر دوستمه. تو این فکر بودم که عمرا اینطوری بفهمن من هستم!… خوراکی های زیادیم گرفتیم و تقریبا دوبار سطل ماستمون پر شد. خونه که اومدیم هیچ کس باورش نمیشد که ما دوتا اینطور پشت کار خوبی داشتیم و تونسته بودیم از پسش بر بیاییم.

یه ذره که گذشت مسیح از مامانم سوال کرد “خاله! این آجیلا و خوراکیارو چی کار میکنین حالا؟” مامانم هم به شوخی بهش گفت “چون الان نزدیکه عیده نگه میداریم برای عید تا جلوی مهمونامون بذاریم. هر چیم اضافه اومد سیزده بدر می خوریم.” این بیچاره هم باورش شده بود و خونه که رفته بودن به باباش میره میگه “بابا! از امسال دیگه آجیل نخر، مثه خاله اینا میرم در خونه همسایه ها ازشون آجیل میگیریم.” هر چیم بهش توضیح داده بودن که خاله باهات شوخی کرده قبول نمیکرده. تمام عید هم که هرجا مهمونی میرفته یا مهمون می اومده خونشون همین حرف رو تکرار میکرده.

یازدهم یا دوازدهم عید بود که اومدن خونه ما عید دیدنی. یکی از فامیلای دور مامانمم اومده بودن. تا ظرف آجیل رو گذاشتیم جلوی مسیح و مامانش اینا، یهو برگشت گفت “خاله این همون آجیلایی هست که من و پریا از خونه همسایه هاتون جمع کردین؟ باقیشم که اضافه بیاد سیزده بدر می خورین؟”

آبروی مارو جلوی فک و فامیل مامانم که برد هیچ، اما خاطره خیلی باحالی از چهارشنبه سوری برامون باقی گذاشت. امکان نداره چهارشنبه سوری بشه و من یاد مسیح و قاشق زنی اونسالمون نیافتم. اونسال آخرین و اولین باری بود که قاشق زنی رفتم.

+ نوشته شده در ;سه شنبه بیست و پنجم اسفند 1388ساعت;11:45 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در سه‌شنبه, 16 مارس 2010 ساعت 11:45 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

Comments are closed.