خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۱۲)

واقعا برای یه لحظه گوشام چیزی نمیشنیدن. شکست عشقی خوردم این هواااا!خدا کنه فردا بازم بارونی باشه که جزوه هام رو نبرم.
(خاک تو سر عقده ایه بیجنبم کنن)
استاد مالیاتیمون -که دولتی هم باهاش دارم- خیلی باحاله و با شخصیت. اول ترم به همه اولتیماتوم داد که “تو کلاس من شوخی یه طرفست کاملا” یه جورایی هم طرفدار خانوما هست. (خودشم خانومه) اما کلاسش خیلی باحاله و یه جورایی زیر پوستی میشه باهاش شوخی کرد. در اصل نمی خواد به پسرا رو بده. امروز کلی خنده بازار بود تو کلاس. اما از طرفیم کسی حوصله نداشت بشینه. ساعت کلاسمونم خیلی بده آخه، ۵ تا ۶:۳۰. امروزم که بارونی بود و هوا از صبح شب بود.
همه داشتیم غر میزدیم و از طرفیم سعی میکردیم یه طوری وقت کشی کنیم که یهو خدا به دادمون رسید و برقا رفت. بطور ناگهانی-یهویی (سر هم بخونین) در یک عضو استراتژیکم(!!!) عروسی و پاتختی و ماه عسل براه افتاد. مطمئنم بقیه هم همینطور بودن. جیک ثانیه بعدش کسی تو کلاس نبود.
وای ی ی ! خاک تو سرم کنن!با این سنم وقتی راه میرم اصلا جلوی چشامو نمیبینم. همیشه با فاصله بین پله ها اساسی مشکل دارم و هیچ وقت نمیتونم پام رو به اندازه پله بلند کنم. همیشه جلوی پام -انگشتام- گیر میکنه به لبه پله و با مخ میام پایین.
تو قطار کرج اکثرا سعی میکنم طبقه پایین بشینم چون تکونش کمتره و کمتر دلپیچه میگیرم. وردآورد که اومدم بیام بالا و پیاده بشم، دوباره پام گیر کرد به لبه پله و سرم خورد به یک عضو استراتژیک(!!!) پسری که جلوم بود. نمیدونستم بخندم، گریه کنم یا عذر خواهی کنم؟! از رو نرفتم و یه چشم غره خفن بهش رفتم بیچاره رو!
یکی از پسرای کلاسمون از بس لاغره عین مارمولکه. شلوارش همیشه ازش آویزونه و اگه کمربند نبنده میافته. موهاشم از اینایی درست میکنه که رو به آسمونه. ابروهاشم از اینایی هست که مثلا شکسته. حالا فک کن با این قیافه و ظاهر فامیلیش “رضازاده” س. هر موقع استاد می خواد حضور غیاب کنه و به اسم این میرسه، کل کلاس یه ربع میخندن، و بعد ادامه اسمارو می خونه.
آلبوم جدید بنیامین بهادری و سیروان خسروی رو گرفتم. آلبوم بنیامین رو بیشترتر دوست میدارم.
تو یه چیزایی خیلی حسودم و وقتی میبینم دلم میگیره. البته نمیدونم واقعا میشه به این گفت حسادت یا نه؟! اما هر چی هست که دلم میگیره.

اگه دیر میجنبیدم اون {…} خانم می اومد و مینوشت و نمرش رو اون میگرفت. قیافش دیدنی بود وقتی اومد و دید من پای تختم. یه چند باریم تو جمع اعداد ازم ایراد گرفت که بچه ها بهش توپیدن و گفتن درسته.
امروز دیدم یه شماره ناآشنا زنگ زده رو گوشیم. با شک و تردید جواب دادم (معمولا شماره های ناآشنا رو جواب نمیدم). تا گوشی رو ورداشتم یه اقایی گفت “خانم بعد از عدد ۲۸۹۹۹ چه عددیه؟”…گفتم مگه من ماشین حساب شخصیه شما هستم که اینو دارین میپرسین؟ خب برین تو ماشین حساب همین عدد رو به اضافه ۱ بکنین تا جوابتون رو در بیارین. دیگه هم مزاحم من نشین.
تا اومدم قطع کنم گفت “مورده شور اون حسابداری که تو خوندی، با اون شاگرد ممتاز شدنت رو ببرن با این عدد نوشتنت…شنبه یا یکشنبه دیگه که میایی اینجا یه دفتر خط دار با مداد قرمز و مداد مشکی بیار تا یه ذره تمرین اعداد کنی. من علی* هستم. اون روز که دفتر نامه ها رو بهت دادیم شماره بزنیم نوشتی ۲۸۹۹۹، ۲۸۱۰۰، ۲۸۱۰۱، ۲۸۱۰۲ و الی آخر. اینطور بهت بگم که حسابی قیدی(!!!) به دفترمون. خداروشکر دکتر ندیده وگرنه بیچارت میکرد.”
این که گفت تازه فهمیدم اون روز که رفته بودم شرکت چه سوتی گنده ای دادم و اصلا خودم حواسم نبوده...اما من این کارو کردم که ببینم اونا تا چه اندازه حواسشون به کار کردن یه کارآموزه.
* حسابدار شرکت خواهرم ایناس که من پیشش کارآموزی میکنم.
همینطور که مامانم تو آشپزخونه بود و داشت چاقاله بادوم میشست، از این میگفت که چند وقت دیگه باقالی میاد و باید بگیره و پاک کنه و نگه داره، و منم چشمم به تلویزیون بود. چاقاله ها رو که آورد گذاشت رو میز گفت “بیا چاقالی بخور!!!!!”
مالاشا هزار ماشالا تو خانواده تنها من نیستم که سوتی میدم، آبا و اجدادی همینطوریم همگی!
یه چند باریه یکی از آشناها یه سیستمایی(!!!) اومده و هر بارم من از کوچه علی چپ عبور کردم و قضیه رو شوخی گرفتم. اینطور که تو این چند ساله میشناسیمش آدم خوبیه، اما چون اخلاق خوش (!!!) مامانش رو میدونم و اینکه مامانش از اونایی هست که روی بچه هاش خیلی تسلط داره، و حوصله اینکه هر روز بخوام با مادر شوهر سر و کله بزنم رو ندارم، پس تا اطلاع ثانوی همچنان از کوچه علی چپ بطور زوج و فرد عبور و مرور میکنم.

امروز انقزه مهر “باطل شد” پای این برگه های سهم زدم که واقعا شدم شبیه استامپ. حالا خوبه اونجا آشنام و اینطور ازم بیگاری کشیدن!
رئیسشون میگفت “از ماه دیگه که خواهرت نمیاد و میمونه خونه ۶ ماه، تو پاشو بیا جاش اینجا کار کن.” منم اصلا به روی خودم نیاوردم و چیزی نگفتم که اصلا از حسابداری خوشم نمیاد. حوصله نداشتم ۴ساعت بشینم توضیح بدم چرا عاشق تدریسم و تا حالا هم نرفتم دنبال حسابداری.
امروز قبل از اینکه برم شرکت کانال ۶ داشت افشین قطبی جونم رو نشون می داد که مردم رفته بودن استقبالش فرودگاه امام. خدا میدونه چقدر این آدم با شخصیته. عاشق ادبیاتش هستم وقتی حرف میزنه. براش دعا میکنم موفق باشه
اه اه اه اه! این استقلالیا بردن.
? ون، سيب زميني سرخ کرده و امنيت؛ 30 دستگاه ون بازديدکنندگان را در محوطه مصلي به صورت صد درصد رايگان جا به جا خواهند کرد. 300 پليس هم در همين محوطه وظيفه برقراري نظم و امنيت اجتماعي را برعهده خواهند داشت. در خبرگزاري مهر بر حضور انواع تخصص هاي پليسي در نمايشگاه تاکيد شده است. گشت ارشاد هم به بقيه امور رسيدگي مي کند تا خيال تان از هر جهت آسوده باشد. 10 شرکت خصوصي سخت سرگرم کارند که در نمايشگاه امکانات رفاهي از هر جهت منجمله سيب زميني سرخ کرده و کوکتل فراهم باشد.
مامانم و خاله نرگس امروز برای تولد عمو احمد رفتن بهشت زهرا و از اونورم سر خاک پدر مامانم. ظهر که مامانم اومد حسابی خسته بود و یه سره خوابید. رفتم پیشش میگم چه خبر بود امروز رفتین؟ میگه “همه خوب بودن و دور هم جمع بودن. به شما هم سلام زیاد رسوندن”
فک کن! مامان آدم، آدمو سر کار بذاره!!! دیگه از بقیه چه توقعیه؟
استاد صنعتیمون خیلی آدم {…} هستش. تو کلاس یه خانمیه که بچه داره و سر کارم میره. استادمون اینو کرده عین چوب و هی میزنتش تو سر من.
یه مبحث خیلی مزخرفی تو حسابداری صنعتی بنام “انحرافات” داریم که تقسیم میشه به ۲، ۳ و ۴ انحرافی. خلاصه که خیلی مزخرفه درسش. وقتی دستگاه کپی هنگ کنه، دیگه وای به مغز ماها.
یه چند تا اشکال کوچولو داشتم تو این انحرافا که هر وقت از استادمون پرسیدم هی میگفت “خانم … بلدن، از ایشون یاد بگیرین. بچه دارن و شاغل اما درسشون خیلی خوبه. ببینم این ترم شما ۲۰ میگیرین یا خانم ….!” از لجم منم برگشتم گفتم “استاد مطمئنا من ۲۰ میشم. میتونین برین برد دانشگاه رو ببینین که ترم گذشته کی شاگرد اول دانشگاه و گروه شد. اما خانم … میتونن حتما ۲۰ بگیرن، چیز بعیدی نیست”. از حس قیاس -حالا تو هر چی که بخواد باشه- و اینکه یه چیزی داشته باشی و بخوای هی به رخ بقیه بکشی متنفرم. اما این حرف استادم یه مواضع خیلی استراتژیک منو ناجور سوزوندش که مجبور شدم اینطوری جواب بدم.
از این طرفم وقتی دیدم استادم داره اینو میگه رفتم از این خانم … سوال کنم اشکالمو. فک کردم خیلی آدمه حالا. {…}! خانم برگشته میگه “من اصلا وقت ندارم بخوام سوالای بقیه رو جواب بدم.”…ایش ش ش ش ش!
امروز که پاشدم همه کارامو و قرارایی که داشتم رو کنسل کردم و نشستم تو خونه تا این انحرافات لعنتی رو بخونم. سه شنبه باید یه مسئله جامع تحویل بدم، می خوام پوز استادمون و اون {…}! خانم رو بزنم. انقزه درس خوندم از صبح که از چشام دیگه انحرافات داره میریزه بیرون. خیلی لجم گرفته!
آخه یکی نیست به من بگه “تو که جنبه نداری موبایل دستت بگیری و اس.ام.اس بزنی، غلط میکنی اس.ام.اس میزنی. اگرم می خوایی همچین غلطی بکنی قبل از اینکه بفرستی چشای کور شدت رو باز کن و نیگاه کن داری به کی، چی می فرستی که بعدا اینطوری حل نکنی و از حال بری”.
بازم گند زدم. یه جکی رو که نباید، فرستادم به کسی که خیلی رودروایسی دارم و طرف خیال میکنه چه آدم فهیمی هستم من. از شانس منم همیشه اینطور اس.ام.اسا Delivered میشه.
امروز تو مترو که می اومدم هم گرسنم بود و هم خوابم می اومد. یکی از اخلاقای گندم اینه که وقتی تنها باشم، حتی اگر گرسنگی رعشه بگیرم، نمیرم چیزی بخرم و بخورم. حتی تو خونه هم که باشم وضع همینه. اصلا بهم مزه نمیده. بگذریم…! همینطوری که نشسته بودم و تو عالم خواب و بیداری با خودم مشورت میکردم که ایستگاه امام خمینی پیاده شم، از خط میرداماد استفاده کنم و از مترو تا خونه هم ۱۰ دقیقه پیاده بیام؟ یا اینکه برم امام حسین و با تاکسی برگردم بیام سر کوچمون پیاده بشم؟ کدوم راه نزدیکتره و زودتر به رختخوابم میرسم؟، یهو دیدم یه دختر حدودا ۱۴ ساله یه چیز گرفت جلوم! فکر کردم از این قرآنایی هست که به زور بهت میدن و بعدشم میگن پولش (هدیه اش!) رو بده و محل نذاشتم. خوب که دقت کردم دیدم نه بابا شکلاته داره به همه تعارف میکنه. گفتم نذره؟ گفت نه، فاتحه داره. یه دونه برداشتم و گفتم قبول باشه!!!!
خونه که اومدم و خوابیدم و بیدار شدم (از ۶ عصر تا ۱۱:۳۰ شب…تازه ناهار خوردم) تازه فهمیدم که برای خیرات نباید بگم قبول باشه، باید میگفتم “خدا رحمت کنه” یا از این جور چیزا… همیشه همینماااا. اصلا از این تک و تعارفا بلد نیستم و یکی یه چیزی بهم بگه، عین بز زل میزنم نیگاش میکنم یا یه چیزی میپرونم که دقیقا برعکسه و معنی اشتباهی میده.
آخ جونمی جون! ته دلم همچین قنج میزنه که نگو! نمایشگاه کتاب داره نزدیک میشه. هر سال اردیبهشت که میشه یه ذوقی میکنم که حد نداره.
عجیبا قریبا واقعا! قطبیم شد سر مربی تیم ملی!…خدا بهش رحم کنه بیچاره رو! از سر فوتبال ایران خیلی زیاده اون.
قبل از عید که رفتیم مشهد تب کرده بودم و حالم بد بود. (اینا رو نوشتم اینجا قبلا). روز آخر که داشتیم میرفتیم مهمانسرای حرم و غذا بخوریم، رادیویه تاکسیه داشت مسابقه کشتی فردین معصومی رو گزارش میکرد. سرمو تکیه داده بودم به شیشه پشت و یه جورایی ولو شده بودم و ولم میکردن همونجا می خوابیدم. اینطور مواقعم که هر صدایی دقیقا میره رو فرکانس مخ آدمو دیوونت میکنه. تو همون حال تب و بیداری که بودم یهو از خاله نرگس پرسیدم “خاله این فردین معصومی همونیه که جای حسین رضازاده اومده؟”……قبل از اینکه خاله جوابمو بده رانندهه گفت “خانوم شما واقعا تب دارین. امشب بجای رفتن به تهران حتما یه سری به بیمارستان اینجا بزنین!!! شما کشتی و وزنه برداری رو با هم قاطی کردین!”
