خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۱۱)

امروز سه شنبه بود و صنعتی داشتم. وقتی رفتم استاد هنوز تو کلاس بود و داشت به یکی از بروبکس ساعت ۸ یه چیزی رو یاد میداد. منم از فرصت استفاده کردم و گفتم استاد اون تمرینه که هفته پیش گفته بودین حل کنیم بیارین ۲ نمره داره (حالا خودش گفته بود ۱ نمره) رو نوشتم. بنویسم پای تخته که تا بچه ها میان بنویسن؟

اگه دیر میجنبیدم اون {…} خانم می اومد و مینوشت و نمرش رو اون میگرفت. قیافش دیدنی بود وقتی اومد و دید من پای تختم. یه چند باریم تو جمع اعداد ازم ایراد گرفت که بچه ها بهش توپیدن و گفتن درسته.


امروز دیدم یه شماره ناآشنا زنگ زده رو گوشیم. با شک و تردید جواب دادم (معمولا شماره های ناآشنا رو جواب نمیدم). تا گوشی رو ورداشتم یه اقایی گفت “خانم بعد از عدد ۲۸۹۹۹ چه عددیه؟”…گفتم مگه من ماشین حساب شخصیه شما هستم که اینو دارین میپرسین؟ خب برین تو ماشین حساب همین عدد رو به اضافه ۱ بکنین تا جوابتون رو در بیارین. دیگه هم مزاحم من نشین.

تا اومدم قطع کنم گفت “مورده شور اون حسابداری که تو خوندی، با اون شاگرد ممتاز شدنت رو ببرن با این عدد نوشتنت…شنبه یا یکشنبه دیگه که میایی اینجا یه دفتر خط دار با مداد قرمز و مداد مشکی بیار تا یه ذره تمرین اعداد کنی. من علی* هستم. اون روز که دفتر نامه ها رو بهت دادیم شماره بزنیم نوشتی ۲۸۹۹۹، ۲۸۱۰۰، ۲۸۱۰۱، ۲۸۱۰۲ و  الی آخر. اینطور بهت بگم که حسابی قیدی(!!!) به دفترمون. خداروشکر دکتر ندیده وگرنه بیچارت میکرد.”

این که گفت تازه فهمیدم اون روز که رفته بودم شرکت چه سوتی گنده ای دادم و اصلا خودم حواسم نبوده...اما من این کارو کردم که ببینم اونا تا چه اندازه حواسشون به کار کردن یه کارآموزه.

* حسابدار شرکت خواهرم ایناس که من پیشش کارآموزی میکنم.


همینطور که مامانم تو آشپزخونه بود و داشت چاقاله بادوم میشست، از این میگفت که چند وقت دیگه باقالی میاد و باید بگیره و پاک کنه و نگه داره، و منم چشمم به تلویزیون بود. چاقاله ها رو که آورد گذاشت رو میز گفت “بیا چاقالی بخور!!!!!”

مالاشا هزار ماشالا تو خانواده تنها من نیستم که سوتی میدم، آبا و اجدادی همینطوریم همگی!


یه چند باریه یکی از آشناها یه سیستمایی(!!!) اومده و هر بارم من از کوچه علی چپ عبور کردم و قضیه رو شوخی گرفتم. اینطور که تو این چند ساله میشناسیمش آدم خوبیه، اما چون اخلاق خوش (!!!) مامانش رو میدونم و اینکه مامانش از اونایی هست که روی بچه هاش خیلی تسلط داره، و حوصله اینکه هر روز بخوام با مادر شوهر سر و کله بزنم رو ندارم، پس تا اطلاع ثانوی همچنان از کوچه علی چپ بطور زوج و فرد عبور و مرور میکنم.

+ نوشته شده در ;سه شنبه هشتم اردیبهشت 1388ساعت;9:12 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در سه‌شنبه, 28 آوریل 2009 ساعت 9:12 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

4 پاسخ به “خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۱۱)”

  1. مبین.م گفته :

    چهارشنبه 9 اردیبهشت1388 ساعت: 16:3

    داری یواش یواش منحرف میشی هاااا(….یعنی چی دختر؟!)…..کلا بر و بکس حسابداری مخ جمع و تفریق اعداد رو ندارن.چه میشه کرد دیگه!…….دیشب یه سوتی دادم در حد بنز موقع فوتبال که الآن جاش اینجا نیست بگم……خواهر بگو بیاد رد بشه از جلو آیفون.ضرر نداره که!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    خیلی هم خوب داریم اما این کارای سبک رو انجام نمیدیم
    خوب بگو چی بوده دیگه!
    نه قربونت، بیخیال این شو!

  2. پارادوکس گفته :

    چهارشنبه 9 اردیبهشت1388 ساعت: 20:40

    سلام

    می خواین من برنامه ی جمع زدن رو بنویسم دیگه مجبور نباشید حساب کنید؟
    چی کار کردید با مادر خانومی؟
    سر کارش بذارید
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    یعنی چی برنامه جمع زدن رو بنویسین؟
    با مادر خانوما کاری نکردم، این یه ژنه که ما بطور خیلی زیاد ازش داریم
    دلم نمیاد سر کارش بذارم، اما به روش نمیارم

  3. نیما گفته :

    چهارشنبه 9 اردیبهشت1388 ساعت: 22:28

    گناه داره بیچاره.نمیشه یه جوری با مامانش کنار بیای.
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    اصصصصصصلا!!!!!

  4. پارادوکس گفته :

    چهارشنبه 9 اردیبهشت1388 ساعت: 22:54

    چرا نوشته 11 دقیقه پیش آپ کردید؟
    یعنی یکی یکی جمع بزنه شما هم از روش کپی کنید دیگه مجبور نباشید حساب کنید
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    کجا نوشته؟ آپ کردم دیگه!
    خب اینو که فهمیدم، اما قضیه برنامه چیه؟