خواب

همیشه وقتی می خوابم خواب میبینم. یه شب نیست که خواب نبینم…گاهی هم خوابایی که میبینم عین سریالن. مگه تموم میشن؟ هر چی وسطاش بیدار میشم، یه دوری میزنم تو خونه، همین که دوباره برم تو جام و بخوابم ادامش رو میبینم…اما اکثرا خوابام یادم میره و نمیدونم چی بوده یا تصویر مبهمی ازشون میمونه تو ذهنم…اما این وسط اگرم خوابی یادم بمونه، رد خور نداره که تعبیر نشه…گاهی جالبه که کم و بیش بدونم چی پیش میاد، اما گاهیم اصلا جالب نیست و یه جوری و ترس و دلهوره آوره.
به یه چیزیم معتقدم و اونم اینه که خواب رو هر طوری تعبیر کنی همونطور پیش میاد برات. تا حالا هم سراغ کتاب تعبیر خواب و از این حرفا نرفتم.
این روزا بطور بدی همش تو خودم فرو رفتم و کمتر سعی میکنم با کسی حرف بزنم…آدم بسیار پر شور و نشاطیم. تا حالا هر کسی باهام برخورد داشته بهم گفته که تاثیر بسیار خوبی رو آدم میذاری و این شادی و نشاطی که داری رو به بقیه هم منتقل میکنی… هیچ موقع خدا هم این خنده از لبم نمیره و نیشم تا پشت سر نفر بقل دستیم بازه…اما امان از اون روزی که خلقم تنگ بشه و سگ بشم. همه رو دیوونه میکنم و بدتر از همه اینکه اصلا حوصله خودمم رو هم ندارم.
این روزا همش دارم یه سیکل تکراری رو بطور دایره وار انجام میدم، بدون هیچگونه تغییری یا ایجاد موجی…از صبح که پا میشم همش دارم درس می خونم تا عصری…این وسط مسطها هم شاگردم میاد میره برای خودش… عصری که میشه یه چرخی دور خودم میزنم و یه دوشی میگیرم (تنها کاری که هیچوقت از تکرارش ناراضی نیستم)، یه کلی ای تو اینترنت میکنم و یهو میبینم ساعت نزدیک ۲ یا ۳ نصفه شبه و باید بخوابم و دوباره فردا همون سیکل تکراری رو انجام بدم.
نمیدونم این روزا باید چی کار کنم تا یه موجی ایجاد بشه و از این حالت در بیام…هر چی هست اصلا از این حس و حال خوشم نمیاد. اه ه ه ه!!!
میتونه خیلی بد باشه که خبر فوت مادربزرگت رو اتفاقی تو روزنامه بخونی. اما برای من و خواهرم که ۲ نوه اول هستیم، و کوچکترین حسی نه اون خونواده نسبت به ما و نه ما نسبت به اونا نداریم، هیچ فرقی نمیکنه که خبر دار بشیم یا نشیم…فقط نمیدونم آدمی که اون همه سال زندگی مادر من رو تباه کرد، چطور چونه آخر رو انداخته؟

یکی از همون موزیکا رو محمد پسر حبیب خونده. “از همون لحظه که گفتی میرم اما بر میگردم، میدونستم که یه عمری باید دنبالت بگردم…”
یکی دیگش رو John Mayer خونده…خاطره ای که مال حدود ۷ سال پیشه برام زنده کرد “…In a while,maybe you remember,where we met, on the beach”

همیشه وقتی سال نو میشه -فرقی نمیکنه مال چه دینی و چه کشوری باشه- مخصوصا وقتی دور هفت سین هستیم و دست همدیگرو گرفتیم انقدر دلهره و استرس میگیرم که حد نداره…اما از این طرف هم خوشحالم که سال داره نو میشه…اینم یه نوعشه دیگه
