کاخ موزه سعد آباد

اولین و آخرین باری که رفته بودم اونجا ۱۴ فروردین ۱۳۷۴ -با شوهر خالم که خیلی دوستش میدارم و کلا آدم پایه ای هست- بود…مامانم هم که تا حالا اصلا نرفته بوده اونجا…در نقش یک اسب چارپا از ساعت ۹ صبح راه رفتم تا ۵ بعدازظهر که اومدیم خونه…خونه که رسیدیم تا ساعت ۹ شب بیهوش افتاده بودیم جفتمون
.
برای ناهار رفتیم هیوا -سر پل تجریش- نه من جون جوییدن داشتم و نه مامان…اگر رستوران شلوغ نبود و چند نفر عین میرغضب در جهنم زل نزده بودن تو دهنمون که زودتر بخوریم و پاشیم تا اونا بیان جامون بشینن، دلم می خواست همونجا رو میز رستوران بگیرم بخوابم تا شب که برگردم خونه…
از اونجایی که از عکس گرفتن خیلی لذت میبرم و هر جای دیدنی که میرم خودمو خفه میکنم، دیروز هم از این قاعده مستثنا نبودم. منتها از اونجایی که دوست دارم این موزها و ته مونده وسایلش احتمالا برای نوه و نتیجه هامم بمونه تا چراغ راهشون باشه، نمیشد عکس با فلاش بگیرم; به همین خاطر ترجیح دادم بیشتر فیلم بگیرم…و به ۴ دلیل عمده این عکس مامانم و خودم رو گذاشتم اینجا.
اول اینکه از این عکس خیلی خوشم اومده. چون ۱-به لطف یکی از همون پایه هایی که ته عکس اون کبوترای عاشق دوربینشونو گذاشتن روش -تا احتمالا یه عکس یادگاریه عشقولانه بندازن- این عکسو گرفتم و فکر نمیکردم که خوب بشه. ۲-از معدود دفعاتی بود که یه نور دل انگیز برای عکس داشتم. ۳-سوژه ها هم که ناب و بی نظیر! (بفرمایید نوشابه!) دیگه چی می خوایین؟
دوم اینکه از بین عکسهای داخلی بدون فلاش نتونستم تصمیم قاطع بگیرم که کدومو بذارم اینجا.
سوم اینکه یه جورایی می خواستم حس فوضولیتون رو برانگیزونم تا خودتون برین اونجا و ببینین!
و چهارمم که از همه مهمتره اینکه هر چی فکر کردم نتونستم دلیل چهارم منطقی پیدا کنم و عجالتا شما هم به همون ۳ دلیل رضایت بدین!
خلاصه که با همه خستگیاش روز خیلی ی ی خوبی رو داشتیم.

؟ : ……
…
…
…دیگه همین، دیگه کلا!
یادگاری: این چند روزه به قول خودم در حد مرگ (و به قول مبین در حد لالیگا) اینو خیلی گوش میکنم…دلیلش رو هم نمیخوام بگم. همین!
مگه منم نمیتونم؟: چرا یه سری از آدمایی که با من برخورد دارن همیشه فکر میکنن که من هیچ درد و ناراحتی و غمی ندارم؟… چرا همیشه مردم ما عقلشون به چشمشونه؟… چون خیلی کم پیش میاد که از دردام حرفی بزنم و همیشه سعی میکنم به همه چی بخندم، شد دلیل بر اینکه چیزی تو دلم ندارم و نقش سیب زمینی رو ایفا میکنم؟




همون اول به خواهرم زنگ زدم که خبر رو بهش بگم، بیچاره از صدای من که گریه ای بود ترسید حسابی. فکر کرد – خدایی نکرده- برای مامانم اتفاقی افتاده. حالش بد شده بود یه ذره.
دانشگاه مدیریت و حسابداری تو خیابون شریعتیه، نرسیده به حسینیه ارشاد. به قول یکی از دوستام میگه “۲ سال این همه راه و رفتی و اومدی و این همه سختی کشیدی، اینم مزدت که خدا بهت داد. نوش جونت. برو حال کن.”…واقعا مرسی خدا جونم.
نی نی کوچولو: امشب رفتیم خونه خواهرم و شوهرش، تا ته مونده جیغامو اونجا خالی کنم… میگه بیا دستو بذار رو شیکمم ببین بچه تکون می خوره و میتونی ضربان قلبش رو حس کنی…وای ی ی خدای من
! باورم نمیشد اصلا. میتونستم ضربان قلبش رو متوجه بشم و حس کنم که داره تکون می خوره…الهی خاله قربونت بره که انقدر ورجه وورجه میکونی و شیطونی
کتاب: عصری رفتم کلی ی ی (۴ جلد همش) کتاب خریدم بشینم این چند وقت که تو خونم بخونم…عادت دارم همیشه چنتا کتاب میخرم و یهو شروع میکنم به خوندن…الان رو تختم دیدنیه واقعا!…این ترم که نتونستم چیزی بغیر از درسام بخونم جدا یه خلایی رو حس میکنم تو خودم. خیلی بده اینطوری شد.

کشف: این امیر حسین مدرسم عجب صدایی داره ها!!! من تازه متوجه حنجره این بشر شدم…ازش خوشم نمیاد. مخصوصا از پارسال که جای فرزاد حسنی رو تو کوله پشتی گرفت. اما صداش رو خوشم اومد.
یه ۲۰ دیگه: رفتم تو سایت دانشگاه نمره هام رو نگاه کنم، میبینم حسابرسی -۳ واحدیه- رو هم ۲۰ شدم…(مبین احتمالا الان بالا میاره
)
بعد از ۹۰: فردوسی پور چه انرژی داشت امشب؟؟…ایول
بعد از “بعد از ۹۰”: با فرستادن یک فقره مسج مشت محکمی زدم بر دهان مخالفان عادل…شک نکنید که فقط بخاطر مسج من هست که برنامه ۹۰ میمونه.فقط بخاطر دوستان این کارو کردم


نیلوفر یا مروارید: رفتم انقلاب کتاب جدید حسین یعقوبی رو بخرم…کلی گشتم تا انتشارات نیلوفر رو پیدا کنم. رفتم تو میگم: “خسته نباشید! کتاب جدید حسین یعقوبی، “محرمانه های رومئو ژولیت” رو می خوام، لطفا!”.
آقاهه با شک نگام میکنه میگه: ” این کتاب اصلا چاپ ما نیست. ما اصلا از کتابای ایشون نچاپیدیم تا حالا.”
– “مگه میشه آقا؟ دیشب خودشون تو ایمیل نوشته بودن که کتاب جدیدم توسط نیلوفر چاپیده شده. بعد چطور شما میگین نداریم؟!”
– “بخدا خانم مال ما نیست”…(بیچاره به شک افتاد و) گفت: ” اما بذارین موجودیامونو چک کنم ببینم اگر باشه بدم خدمتتون.”
رفته کلی گشته، اومده میگه: “نداریم. شرمنده…شاید هنوز برای ما نیاوردن!”
اومدم بیرون و کلی شاکی شده بودم که چرا سر کار رفتم. تو گوشیم رو نگاه کردم ببینم اسم کتاب رو درست یادداشت کرده بودم یا نه؟ میبینم اسم کتاب درسته اما انتشارات رو اشتباه اومده بودم. باید میرفتم انتشارات مروارید…از یه طرف از خنگیه خودم لجم گرفته بود،از طرفیم خندم گرفته بود…شاهکار نیستم واقعا؟
کمبود: خیلی ی ی ی خوابم میاد. حتی الان که به زور چوب کبریت چشامو باز نگه داشتم و دارم مینویسم.(میبینین چقدر مرام میذارم براتون!)…حالا انگار یکی اسلحه گذاشته رو شقیقم که بنویس
…واقعا کمبود خواب پیدا کردم.
