مراسم ختم خودم


مرگ: اکثر حرفایی که میزنم، یا فکرایی که تو مخمه بیشترش راجع به مرگ خودمه…یه جورایی انگار که دارم شفاهی وصیت میکنم…”دوست ندارم کسی برام مشکی بپوشه. همه باید رنگای شاد تنشون کنن. چیه مشکی! دل آدم میگیره. خودمم دوست ندارم مشکی رو برای عزا بپوشم. دوست ندارم کسیم عین این ننه مرده ها گریه زاری راه بندازه… شام و ناهارم به یه مشت آدم مفت خور پلو خور ندن که بعدا بگن تو روحت (…) که شور بود، کم بود. بدن به کسایی که بیشتر نیاز دارن. کباب مبابم دوست ندارم بدن. مگه نمیگن که این غذا برای روح اون مردس؟ خب یه چیزی باید باشه که خودم دوست داشتم دیگه! عاشق دیزی و پیتزام…خرماهاشم لاش گردو باشه که مردم و به عذاب نندازم…جای چایی و شربتم، نسکافه یا قهوه بدن”
با خودم که تنها میشم فکر اینو میکنم که چطوری قراره بمیرم؟ دوست ندارم مریض بشم یا چل و چلاق بشم و بعدش بمیرم…اگر من بمیرم مامانم چی کار میکنه؟ دیگه روزا با کی ناهار می خوره؟ خودم من چی کار میکنم از دوریه مامانم و پدیده و پرهام؟ پدیده و پرهام چی؟ پرهام دیگه با کی کل کل میکنه وقتی بیاد خونمون؟ پدیده دیگه به گیر میده وقتی نباشم؟ دوستام چی؟ اون دوستایی که خبر ندارن وقتی خبر دار شدن، چه عکس العملی نشون میدن؟ اصلا جریان زندگی چطور میشه؟ وقتی که روحم میاد پیش خونوادم و اونا نمیتونن من و ببین در صورتی که من اونا رو میبینم، چی کار میکنم؟ اصلا مردن چطوریه؟ وقتی دیگه نمی تونم مثل هر روز درس بخونم، پای کامپیوترم باشم، بیرون برم، سینما برم، پای تلفن فک بزنم، کتابامو بخونم و هزارتا کار دیگه که هر روز میکنم نمیتونم انجام بدم، حوصلم سر نمیره؟ مثه همیشه که از گرما بدم میاد و به غرغر می افتم، اگه گرمم شد چی کار کنم؟ تولدم چی؟ کی بازم یادشه و زنگ میزنه؟ اصلا وقتی مردم کسی اگرم یادش باشه زنگ میزنه؟ یا از ترس اینکه نکنه یادآور خاطره من باشن این کارو نمیکنن؟ اصلا باید دید خاطره ای از من کسی داره؟…همه اینا یه جزیی از اون سوالایی که همیشه تو ذهنمه وقتی درمو.رد مردن خودم فکر میکنم!
رستگاری راس ۱۸:۰۰: انتخاب واحد ورودیای ما امروز بود…بر عکس ترم پیش که جونمون به لبمون رسید، خدارو شکر همه چی بخوبی پیش رفت و ۱۳ واحد باقی مونده (به قول سایت) “اخذ” گردید…اما از صبح خیلی استرس داشتم که نکنه کارم به حذف و اضافه بکشه.
کرم خرید: همه کرم خریدن لباس و لوازم آرایش و از این مزخرفات دارن، منم کرم خریدن کتاب دارم… واسه خرید یه کتاب رفته بودم نشر چشمه، اونو که نخریدم هیچ، ۳ تا کتاب دیگه خریدم…حالا خوبه از خونه که داشتم راه میافتادم همش به خودم قول میدادم که عین آدم میرم و همونی رو که می خوام میخرم، زودیم میام بیرون و به هیچ چیز دیگه هم نیگاه نمیکنم!
ساکت: این روزا بدجور ساکت شدم و همش تو فکرم نقشه میکشم و دودو تا چارتا میکنم!
هرچی متفکرات میکنم، برای این پستم اصلا نمی تونم عنوانی پیدا کنم.

نتیجه اخلاقی اینکه هر کسی رو می خوایی نفرین کنی، بگو الهی کارت به اداره ها یا بیمارستان بیافته. انقزه درگیر میشه تا خودت از نفرینی که کردی دلت بسوزه و پشیمون بشی.
مدیریت: نمره مدیریتمم اومد. همون امتحانی که فکر میکردم زیر 15 بشم، ۱۹.۵ شدم…ببخشید که کیسه نابلون لازمتون کردم با این خبرم
.
(این قسمت از قلم افتاده بود) نمره قرآنم هم اومده…اونم ۲۰ شدم. طفلک مبین دیگه روده موده براش نمونده بس که شکوفه زده!
…سومین ۲۰ تو کارنامه این ترمم
کار خدا: بیخود نیست همیشه مثه سگ میترسم از اینی که بخوام کسی رو اذیت کنم یا حرفی بزنم بهش یا دلشو بسوزونم. میدونم که هر کاری به مردم بکنم -خوب یا بد- چوبشو میخورم…از ترم 2 تا همین ترمی که گذشت با 2 نفر از بچه ها -زیبا و فرناز- تو دانشگاه دوست بودم. فرناز 1 سال از من بزرگتره و زیبا حدودا 10 سال…خیلی رابطه خوبی داشتیم و صمیمی بودیم کلی. هر کاری میکردیم باهم دیگه بودیم. چه شربازی هایی که نکردیم…این ترم که شد یکی از بچه های دیگه -مژگان- که قبلا با یه گروه دیگه دوست بوده و باهاشون دعواش شده بوده، اومد تو گروه ما. اومدنش همانا و کار به جایی رسید که اون 2 تا هم دیگه محل من نذاشتن همانا….حتی یه بار سر یکی از کلاسا جلوی استاد به من فحش دادن….منم خیلی آروم و بی سرو صدا خودمو کشیدم کنار…دیگه هم خبری ازشون نداشتم.
امروز که از دانشگاه اومدم خونه، سر ناهار بودم که یه مسج برام اومد. فرناز بود. تعجب کردم که چی شده؟… از بقیه شنیده بود کارشناسی قبول شدم، مسج داده بود تبریک بگه. تشکر کردم و مسجا ادامه داشت تا اینکه زنگ زد خونمون…حرف از اینور و اونور پیش اومد و یهو گفت “فهمیدی مژگان چی کار کرده با من؟”…تعریف کرد که مژگان چی گذاشته تو کاسش و چی کارا باهاش کرده…همینطور که حرف میزد تو دلم به خدا میگفتم که التماست میکنم کاراشو ردیف کن و از این سردرگمی درش بیار. اما از یه طرفم پریا بدجنسه ی تو دلم میگفت دیدی چی به سرش اومد؟
زیبا و فرناز درسشون یه نموره از من بهتر بود. معدل من 18 و خورده ای، اونا نزدیکای 19… این ترم که اونا ترم آخرشون بود و من یه ترم مونده به آخر، تو حرفاشون همیشه میگفتن از ترم دیگه ما میریم کارشناسی و تو هنوز داری کاردانی میخونی. ترم آخرت تنها میمونی تو دانشگاه… سال دیگه ما ترم 3ایم، تو تااازه ترم 1…فرناز گفت اونا کنکور قبول نشدن. یکیشون رتبش 800 شده و یکیشون 300. منم که 98.
خدایا چی تو سرت میگذره که اونا نباید کنکور امسال قبول بشن و بمونن برای سال دیگه؟ واقعا جا خوردم که فرناز گفت قبول نشدن…خدا جونم کمک کن سراسری رو قبول بشن…به قول مامانم کارای خدارو ما آدما توش یه “چرا” میاریم، اما خودش میدونه داره چی کار میکنه.
عکس: دیروز گفتم رفتم عکس انداختم؟ امروز گرفتمش، اصلا باور نشد این من. بس که خوشگل انداخته…البته زمینه هم خوب بوده ها، تنها عکاس و دوربینش دخیلی نیستن!

The Curious Case of Benjamin Button: اگر این فیلم رو هنوز ندیدین پیشنهاد میکنم حتما ببینین…یکی از صحنه های فیلم، که بعد از یه مدتی از بیمارستانی تو پاریس با Benjamin تماس میگیرن که بیا Dazy تصادف کرده، Benjamin بازی ثانیه ها رو نقل میکنه، خیلی شیفتش شدم. یه جورایی دقیقا همون چیزیه که همیشه فکر میکنم من!
عکس: یه عکاسی خیلی ی ی قراضه تاریخ مصرف گذشته دم خونمونه که همیشه اونجا عکس میندازم. کارش اصلا خوب نیست. نه اینکه خیلی خوشم بیادا، بخاطر یه عاقبت اندیشی مجبورم اونجا عکس بندازم. چون نزدیکه و هر موقع که در بحرانی ترین مواقه فوری فوتی عکس بخوام، سه سوته چاپ کرده داده دستم…قبلاها دوربینش از این قدیمیا بود که وقتی فلاش میزد، از ترسم که یه چیزی منفجر شده پشت صندلی سنگر میگرفتم و آزیر خطر میکشیدم. قدرت خدا عکسارو هم عین غورباقه (قورباغه…از دبستان دیکتش رو بلد نبودم) مینداخت…تقریبا یه دوسالی هست که دوربین دیجیتال آورده که تا امشب افتخار عکس انداختن باهاش رو نداشتم. لابد حالا که دوربینش دیجیتال شده عکس افعی و مارمولک تحویلم میده!
وبلاگ: نظر شخصیمه ها این! اصلا از قالب وبلاگ هایی که خیلی جینگولین، سیاهن و یه جورایی خوفن یا موزیک دارن، خوشم نمیاد. انگار کور میشم وقتی می خوام بخونمشون…همیشه فکر میکنم که صاحبشون چشماش بابا قوری نمیگیره؟!…شما چطور؟
هفته پیش نشون داد زلیخا برای جلب نظر یوزارسیف، احتمالا می خواد بره Botax تزریق کنه تا از این حال زار و نذار و چروکی در بیاد.اگرم پولش نرسه، دیگه مجبوره بره بده یه اتو بخار براش بکشن…این هفته هم که یوسف و زنش آسیه تبلیغ مایکروفر و DVD و MP3 رو کردن…هر طوری حساب کردم به نتیجه ای نرسیدم که اینا چطوری تو یه ربع هم ازدواج کردن و هم بچه دار شدن؟! جل الخالق!…لابد هفته دیگه هم مردم مصر با لطف جناب یوزارسیف سفینه میفرستن کره ماه!
فردای ازدواجش با زنش داره قدم میزنه، زنش ازش یه سوال میکنه بجای اینکه جواب بده میپیچونتش! پس رو راستی در زندگی مشترک کشک؟!…زن یوسف داره از درد به خودش میپیچه، قابله که اومده یوسف وایساده باهاش خوش و بش میکنه!…قابله هنوز نرفته تو اتاق، بچه بدنیا اومده. بنظرم بچه تو رودروایسی اومدن، نیومدن قابله گیر کرده بوده!…یوسفم که با باباش از طریق امواج Bluetooth یا Infrared تله پاتی دارن!
خونه زلیخا هم که مثه طویله هستش. نه دری، نه پیکری…نمیدونم چرا زلیخا هر چی پیرتر شده سیاه تر شده؟ یعنی اون موقع که اینا Botax داشتن و میتونستن پوستشونو بکشن، یه کرم پودر دو هزار تومنی ناقابل نداشتن که زلیخا بزنه به صورتش؟ شایدم داشته و دزدا بردن!
فرمانروا رو هم که (…) بزنن. از وقتی اومده یا خوابه و خواب میبینه، یا گرسنشه، یا عین این عروسک فنریا که یه دونه میزنی تو سرش ۲۲۶ بار سرشو تکون میده، نشسته ببینه یوزارسیف چی میگه، بگه آره!…وقتی برای شروع قحطی گرسنش میشه، لابد برای پایان زمان قحطی و خشکسالی هم اسهال میگیره!
تو این سریال همه پیر شدن جز زن فرمانروا! فکر کنمم همچین یه نموره از یوزارسیف بدش نمیادا! این دفعه وقتی می خواد یوزارسیف رو نگاه کنه، بهش دقت کنین، میبینین درست گفتم.
خدایی این چه سریالیه که ۶ ملیارد خرجش شده، ۹ ماه هم هست که ملت رو سر کار گذاشته اساسی! فکر کنم تا تیر سال دیگه براش تولد یه سالگی پخش بگیرن!…بجای ساختن یه سریال مذهبی- تاریخی، یه سریال کاملا طنز ساختن!
