سفرنامه شیراز

پنج شنبه ۰۲ اردیبهشت ۱۳۸۹
عصری از دانشگاه که اومدم ناهارم رو خوردم و به فرودگاه رفتیم. خداروشکر پرواز خوبی داشتیم و راحت رسیدیم شیراز.
از همون بدو ورودم همینطور چشم میگردوندم تا سفارش دوستان مبنی بر دختر شیراز و پسر شیرازو اینا رو انجام بدم.
هوا هم از تهران خیلی خنکتر بود. به محل اقامتون که رسیدیم با همون آقای راننده قرار شد بریم آش کارده بخوریم. آش کارده یه آشی هست که فقط و فقط در شیراز درست میشه. با یه سبزی مخصوص ینام کارده درست میشه که این سبزی فقط تو شیراز هست. یه جایی بنام “تپه تلویزیون” رفتیم. یه خانم پیری هست که آش درست میکنه و هر شب یکی از پسرهاش میارن و میفروشن.
نمی تونم بگم که چقدر این آش خوشمزه بود و لذت بردم از خوردنش. مزش ملسه و هرچی می خوری سیر نمیشی ازش. منم که پایه هر چی آش و اینطوری چیزاست، دوتا کاسه خوردم!!
بعد هم به دیدن دروازه قرآن تو شب رفتیم. تا حالا دروازه قرآن رو تو شب ندیده بودم. خیلی زیبا بود…اصلا کجای شیراز زیبا نیست؟
بعد از اونم چون جای دیگه ای نداشتیم که بریم، به پیشنهاد من به شاه چراغ رفتیم. قبلا یه بار رفته بودم، اما تو روز بود. جدا شبش هم زیباست. از اونجا به خواهرم زنگ زدیم و منم به 2تا از اوستام چون دیر وقت بود مسج زدم. یکیشون همون موقع جواب داد، اما یکیشون چون خواب بود جواب نداد. احتمالا اونی هم که همون موقع جواب داد، با ذکر “به روح اعتقاد داری یا نه؟” بوده!!
جمعه ۰۲ اردیبهشت ۱۳۸۹
با همون آقای راننده، آقای “ه” قرار گذاشته بودیم که ما رو به پاسارگاد و تخت جمشید و نقش رستم و نقش رجب ببره. جدا آقای چشم پاک و خوانواده داری بود. بنظر من خیلی مهمه که آدم به کسی اونم تو شهر غریب اعتماد کنه و از اعتمادش سو استفاده نشه. این آقای “ه” هم از اعتمادی که ما بهش داشتیم اصلا سواستفاده نکرد، به همین خاطر قرار شد تا روزی که هستیم اماکن دیدنی رو با ایشون بریم. بنابر کارش هم اطلاعات خیلی زیادی در مورد جاهایی که من می خواستم داشت که از این بابت من خیلی خوشحال بودم.
نمی دونم چطوری بگم تو دلم چه خبر بود زمانی رو که تو راه بودیم تا به پاسارگاد برسیم. عین این بچه ها شده بودم که دارن میرن شهربازی و همش تو دلشون ذوق دارن.
وقتی رسیدیم مامانم رفت تا بلیط ورود رو بخره و منم باهاش پیاده شدم که هم بروشور بگیرم و هم اینکه یه ذره راه باقی مونده رو که حدود ۱۰۰ متر میشد پیاده برم. خیلی حس خوبی داشتم و حسابی داشتم لذت میبردم از اینکه جلوی روم کوروش بزرگ هست و همینطور که راه میرم دارم بهش نزدیک و نزدیک تر میشم. اگر بگم اشکام هم همچینی داشتن میریختن پایین دروغ نگفتم. از معدود دفعه هایی بود که از روی ذوق اشکام می اومدن.
از سال ۸۰ دیگه به اینجا نیومده بودم. حتی سال ۸۱ هم که اومدم شیراز قسمت نشد برم. حالا به آرزوی ۴ سالم رسیده بودم. انگار واقعا کوروش بزرگ جلوی روم بود و واقعا داشتم ادای احترام میکردم.
آرامگاه کوروش بزرگ
همینطور که راه میرفتم اول به خواهرم و بعد به ۲ تا دوستام زنگ زدم. چون به این ۳ نفر قول داده بودم که حتما جاهایی رو که خودم هم دوست دارم یادشون باشم و بهشون زنگ بزنم. هر جایی هم که میرفتم همش یاد خواهرم و شوهرش بودم. چون هر دو دفعه گذشته رو با اونا اومده بودم و اینبار دفعه اولی بود که با مامانم می اومدم شیراز.
تفریبا خلوت بود خداروشکر، و میتونستم با خیال راحت با کوروش جان خلوت کنم و هم اینکه میتونستم با خیال راحت تر عکسایی رو که دوست دارم بگیرم.
بعد از عکاسی و این حرفا یه گوشه محوطه رو زمین نشستم و زل زدم به مقبره جناب کوروش و حسابی دوتایی باهم حال کردیم و خلوتی کرده بودیم. من خیلی برای کوروش بزرگ احترام خاصی قائل ام… اون روز یکی از بهترین روزای تو عمرم بود که یکی از بهترین حس هام رو تجربه کردم.
بعد هم به بازدید از ک
دیروز و امروز بطور خیلی عجیبی ۵ نفر از پسرای دانشگاه ما به من پیشنهاد دوستی دادن!!! ۳ تا دیروز و ۲ تا امروز!… دیروز حسابی موضوع خنده داشتیم من و دوستام که چی شده یهو توی یک روز اینطور من محبوب شدم برای پسرای دانشگاه! اما امروز هم که همون ماجراها تکرار شد، دیگه تو حیرت بودیم که جدی جدی جریان چیه؟
جالبه، دیروزیا اونایی بودن که ترم پیش اکثر کلاسارو با هم داشتیم و این ترم بعضی از کلاسارو، اما توی این دو ترم چیزی از خودشون بروز ندادن. جالب تر اینه کسایی هستن که همیشه پشتشون قسم می خوردم. بقول دوستام “بیا! اینم نتیجه اون همه قسم خوردنات!” حالا باز این ۲ تای امروزو فقط این ترم باهاشون کلاس دارم و ترم پیش گاهی تو راهرو یا سلف میدیدمشون. اما به هر حال خیلی جالبه ماجرا.
نه قیافمو آلامد و فشن مشن کردم، نه رفتارمو باهاشون تغییر دادم که بخوام بگم یه چیزی بوده که اینا اینطور شدن، نه کرمی میریزم به کسی که بگم کرم از خودم بوده، همون آدم هر روزی بودم که بودم. پس احتمالا یه چیزی خورده تو سرشون.
یکیشون که برگشته میگه “میترسیدم بیام با شما حرف بزنم!!” میگم وا! چرا؟ مگه من لولو ام یا میخورمتون؟ میگه “آخه شما خیلی جدی هستین”. فک کن! حالا خوبه همیشه نیشم تا پشت کللم بازه ها و اینا بهم میگن جدی!!!
اگر یه همین روال تا آخر سال ادامه بدم -از اردیبهشت تا اسفند- و بطور متوسط روزی ۳ نفر بهم پیشنهاد دوستی بدن، تا آخر سال میشه ۱۰۰۲ نفر!! جهنم و ضرر، رندش میکنم بشه ۱۰۰۰ نفر. اما همونم رقمیه ها برای خودش!!!
خلاصه که بساطی داشتیم این دو روزه.
سوتی رو که تو پست قبلی ازش نوشتم این نیستا! منتظرم یه وبسایت پیدا کنم که بتونم عکسم رو آپلود کنم، بعد بگم این مجموعه سوتی جدید من چی بوده.

هوا هم که حسابی عالی و چند نفره، بارونی و بهاری، دوستان هم که پایه. مخصوصا یکی از دوستان که بیشتر از همه پایه بود و یه الا کلنگ بازی حسابی کردیم و کلی کودک درون رو گذاشتیم تو پارک بچرخه برای خودش. فقط دلخور از این شدم که شهرداری اصلا به فکر کودکان درون ما نبود و صندلی های تاب کوچیک بودن و ما جا نمیشدیم توشون. البته میشد جا بشیما، اما باید با صندلی تاب برمیگشتیم خونه!… فک کن!!
امروز برعکس پریروز نه از اکبر خبری بود و نه از جوجه. بجاش یه چیز خوردم به اسم پیچ مبلا یا پیچ فنرا یا یه همچین چیزی. خدا بخیر کنه فردا صبح رو که…! راستشو بخوایین مزش رو زیاد متوجه نشدم. هی یه قاشق یه قاشق می خوردم تا متوجه بشما، اما یهو چشمم به ته ظرف افتاد.
تو کافی شاپ پارک تنها میزی که پرنده عاشق نداشت میز ما بود، چون بقیه ماشالا با جفتشون اومده بودن تا از هوای دو نفره لذت ببرن و با هم بق بق بقو بکنن. خدارو شکرم حواسشون اصلا به سرو صدای ما نبود و تو حال خودشون بودن. هر چند که زیادم شلوغ نکردیم.
پ.ن ۱: باز هم اسامی رو ننوشتم. اگر دوستان خودشون تشخیص دادن تو نظر دونی اسم میبرن.
پ.ن ۲: برای اولین بار تو عمر دانشجوییم یه کلاسی رو نصفه پیچوندم… چه جسارتا!
پ.ن ۳: یه سوتی دادم وقتی اومدم خونه که تو پست بعدی ازش مینویسم. البته این سوتی های من کاملا عادین!
میدونی! بنظر من اینکه تو یه روز بهاری و بارونیه دوست داشتنی بیرون باشی تنها دلیل کافی بر لذتمند بودنش نیست. میتونه باشه البته اگر خودت تنها بیرون باشی. اما اگر تو یه جمعی باشی مهمترین دلیلش اینه که با کیا بیرون باشی و تو چه جمعی باشی؟! که خدارو شکر امروز همه دلایل رو داشتم.
صبح از خونه که می خواستم برم حس میکردم امروز از اون روزایی هست که پر از انرژی خوبم. اما الان که اینجا در حالی پشت میزم نشستم که اون پام که شکسته بود رو دراز کردم رو چارپایه ی زیر میزم تا آویزون نباشه و ورم نکنه و همه چی آرومه حمیدطالب زاده رو هم گوش میدم و بیرون این پرستوها صدا میکنن و دارم مینویسم، این حس رو دارم که هنوزم انرژی دارم و اصلا به اون انرژی های صبحم یه عالمه دیگه هم اضافه شده.
پ.ن ۱: اسامی رو ننوشتم چون قرارمون عمومی نبود و فکر کردم شاید دوستام نخوان اسمی ازشون بنویسم. اگر خودشون خواستن میتونن اسمشون رو تو نظر دونی بگن.
پ.ن ۲: من از همینجا از آقای “اکبر جوجه” نهایت تشکر رو دارم که این فرصت رو به ما دادن تا باهاشون خوش باشیم و تفریح کنیم!! اما خیلی سوالای فلسفی! جواب نداده برامون باقی گذاشتن. از جمله اینکه “اکبر جوجه رو باید از …؟
پ.ن ۳: خیلی بده یه رستورانی دستشویی هاش عمومی باشه و “زنانه” “مردانه” نداشته باشه ها!!! همین میشه که آقاهه اومد به ماها هشدار داد “میشه بحث کلاستون رو بذارین برای بعد و بیایین بیرون؟”… بیچاره می خواست زودتر به مراد دل! برسه.
از اونجایی که نذر دارم همیشه سر یه قراری زود برسم، امروزم مستثنا نبودم. یه ربع به ۳ بود که رسیدم تو پارک. پارک قیطریه دم فرهنگسرا قرارمون بود. با خاطرات من تماس گرفتم که ببینم کجان؟ که با مسیحا هنوز تو راه بودن و تا چند دقیقه دیگه میرسیدن. تصمیم گرفتم اون چند دقیقه رو یه ذره بچرخم برای خودم. شروع کردم به قدم زدن تو سایه کنار یه جوی خوشگل.
یه دختره با سگه کوچیکش اومدن تو پارک. سگه ساکت بودا، پدر سگ (اینجا فحش محسوب نمیشه چون دارم معرفیش میکنم!) تا منو دید همچین پارسی کرد که نگو. اگه قلاده نداشت جدا منو میخورد. هر چی فکر کردم که آخه کجای قیافه من شبیه گربه س که این اینطور پارس کرد، نفهمیدم. خدا رحم کرد کوچیک بود وگرنه صداش دیوار صوتی رو عین دیوار برلین میکرد!
خاطرات من که رسید تماس گرفت و آدرس دادن که برم پیششون. همگی زیر یه آلاچیق جمع شده بودن. فکر میکنم حدودا ۳۰ نفر میشدیم. اونایی که یادمه خاطرات من، مسیحا، آنی دالتون و دوست مشکوکش، Metro Man، پوریا منزه و یه سری دیگه از دوستان بودن.
از طرفی که من نشسته بودم، نفر سوم میشدم. قرار شد خودمون رو معرفی کنیم. تا دو نفر بعد از منم خودشون رو معرفی کردنا، اما نمیدونم چی شد که بهم خورد و دوباره مجبور شدیم دوباره از اول معرفی کنیم. این بارم تا همون تعداد نفرا خودشون رو معرفی کردن و دوباره… این بار برای اینکه یکی از وبلاگ نویسا اومد.
بار سوم خود نوزاد چند صد ماهه! پاشد و دونه می اومد بالا سرمون و با انگشت اشاره -که منو یاد صمد آقا! انداخت- نشونمون میداد و ازمون اعتراف میگرفت که اسممون چیه و چه وبلاگی مینویسیم؟ گودری هستیم یا نه؟ من فکر میکنم امشب و فردا آمار وبلاگای ماهایی که خودمون و بلاگمون رو چند بار معرفی کردیم خیلی بالا باشه. احتمالا این آمارگیره نمی تونه جوابگو باشه ها!… از من گفتن بود حالا.
وسطای معرفی بودیم که یکی دیگه از دوستان و پشتش گوریل فهیم اومدن. اما خدارو شکر این دفعه دیگه از اول معرفی نکردیم.
نوبت به کیک نوزاد چند صد ماهه که رسید همه از جاهاشون بلند شده بودن. حتی اونایی! که حاضر نبودن پاشن هم پاشده بودن… نامردی نباشه حالا، همین بنده خدا یه بار برای اینکه برامون سن ایچ بیاره از جاش بلند شده بود اما از اون به بعد نه دیگه.
آهان تا یادم نرفته اینم بگم که قرار شد ۳ سال دیگه پوریا تولدش رو زیر برج ایفل جشن بگیره و هممون رو دعوت کنه.
مسئول رقص -اگر اشتباه نکنم محمدرضا- با چاقو هم یکی از بچه ها بود که 25 تومان از پوریا شاباش گرفت. بیچاره اون همه هم حرکت خطیر انجام داد. پوریا کادوهاش رو باز کرد و بعدش کم کم نوبت به این رسید که صاحبخونه رو خوشحال کنیم و نخود نخود هر کی رود خانه خود رو اجرا کنیم.
قبل از اینکه بیام پوریا همه کادوهاش رو تو جعبه کیک گذاشت که ببره احتمالا تو ماشین بذاره که یهو وسط راه منگنه جعبه باز شد و همشون ریختن پایین. یه صدای شکستن هم اومد که حدس میزنم مربوط به کادوی من بود، چون صداش خیلی شبیه اون بود. ( پوریا اگر از سرنوشت نامبرده اطلاعی در دست داری حتما خبر بده و دوستی رو از نگرانی برهان!)
خلاصه که روز خوبی بود و خوش گذشت. جای آرام تر از شعر و نسیم و مرحومه مغفوره، و علی الخصوص “ع” هم خالی بود.
پ.ن 1: قرار بود امروز خاطرات من رو به سزای اعمالش برسونیم که دیگه بهش رحم کردیم و امروز رو اجازه دادیم خوش باشه. اما حتما در فرصتی دیگر!! به سزای اعمالش میرسونیمش.
پ.ن 2: تلاش نکنید برای شناسایی “ع” چون فقط من و مرحومه مغفوره میشناسیمش.
