نوزاد چند صد ماهه و دوستان در قراری دیگر

امروز یه قرار وبلاگی بود با بروبکس وبلاگی و گودری. (آخرشم من نفهمیدم این گودر دقیقا چیه و چطوری کار میکنه. هیچ کسی هم حوابمو نداد و من همچنان در جهل خویش باقی ماندم). تولد پوریا منزه بود.

از اونجایی که نذر دارم همیشه سر یه قراری زود برسم، امروزم مستثنا نبودم. یه ربع به ۳ بود که رسیدم  تو پارک. پارک قیطریه دم فرهنگسرا قرارمون بود. با خاطرات من تماس گرفتم که ببینم کجان؟ که با مسیحا هنوز تو راه بودن و تا چند دقیقه دیگه میرسیدن. تصمیم گرفتم اون چند دقیقه رو یه ذره بچرخم برای خودم. شروع کردم به قدم زدن تو سایه کنار یه جوی خوشگل.

یه دختره با سگه کوچیکش اومدن تو پارک. سگه ساکت بودا، پدر سگ (اینجا فحش محسوب نمیشه چون دارم معرفیش میکنم!) تا منو دید همچین پارسی کرد که نگو. اگه قلاده نداشت جدا منو میخورد. هر چی فکر کردم که آخه کجای قیافه من شبیه گربه س که این اینطور پارس کرد، نفهمیدم. خدا رحم کرد کوچیک بود وگرنه صداش دیوار صوتی رو عین دیوار برلین میکرد! 

خاطرات من که رسید تماس گرفت و آدرس دادن که برم پیششون. همگی زیر یه آلاچیق جمع شده بودن. فکر میکنم حدودا ۳۰ نفر میشدیم. اونایی که یادمه خاطرات من، مسیحا، آنی دالتون و دوست مشکوکش، Metro Man، پوریا منزه و یه سری دیگه از دوستان بودن.

از طرفی که من نشسته بودم، نفر سوم میشدم. قرار شد خودمون رو معرفی کنیم. تا دو نفر بعد از منم خودشون رو معرفی کردنا، اما نمیدونم چی شد که بهم خورد و دوباره مجبور شدیم دوباره از اول معرفی کنیم. این بارم تا همون تعداد نفرا خودشون رو معرفی کردن و دوباره… این بار برای اینکه یکی از وبلاگ نویسا اومد.

بار سوم خود نوزاد چند صد ماهه! پاشد و دونه می اومد بالا سرمون و با انگشت اشاره  -که منو یاد صمد آقا! انداخت-  نشونمون میداد و ازمون اعتراف میگرفت که اسممون چیه و چه وبلاگی مینویسیم؟ گودری هستیم یا نه؟ من فکر میکنم امشب و فردا آمار وبلاگای ماهایی که خودمون و بلاگمون رو چند بار معرفی کردیم خیلی بالا باشه. احتمالا این آمارگیره نمی تونه جوابگو باشه ها!… از من گفتن بود حالا.

وسطای معرفی بودیم که یکی دیگه از دوستان و پشتش گوریل فهیم اومدن. اما خدارو شکر این دفعه دیگه از اول معرفی نکردیم.

نوبت به کیک نوزاد چند صد ماهه که رسید همه از جاهاشون بلند شده بودن. حتی اونایی! که حاضر نبودن پاشن هم پاشده بودن… نامردی نباشه حالا، همین بنده خدا یه بار برای اینکه برامون سن ایچ بیاره از جاش بلند شده بود اما از اون به بعد نه دیگه. 

آهان تا یادم نرفته اینم بگم که قرار شد ۳ سال دیگه پوریا تولدش رو زیر برج ایفل جشن بگیره و هممون رو دعوت کنه.

مسئول رقص  -اگر اشتباه نکنم محمدرضا- با چاقو هم یکی از بچه ها بود که 25 تومان از پوریا شاباش گرفت. بیچاره اون همه هم حرکت خطیر انجام داد. پوریا کادوهاش رو باز کرد و بعدش کم کم نوبت به این رسید که صاحبخونه رو خوشحال کنیم و نخود نخود هر کی رود خانه خود رو اجرا کنیم.

قبل از اینکه بیام پوریا همه کادوهاش رو تو جعبه کیک گذاشت که ببره احتمالا تو ماشین بذاره که یهو وسط راه منگنه جعبه باز شد و همشون ریختن پایین. یه صدای شکستن هم اومد که حدس میزنم مربوط به کادوی من بود، چون صداش خیلی شبیه اون بود. ( پوریا اگر از سرنوشت نامبرده اطلاعی در دست داری حتما خبر بده و دوستی رو از نگرانی برهان!)

خلاصه که روز خوبی بود و خوش گذشت. جای آرام تر از شعر و نسیم و مرحومه مغفوره، و علی الخصوص “ع” هم خالی بود.

پ.ن 1: قرار بود امروز خاطرات من رو به سزای اعمالش برسونیم که دیگه بهش رحم کردیم و امروز رو اجازه دادیم خوش باشه. اما حتما در فرصتی دیگر!! به سزای اعمالش میرسونیمش.

پ.ن 2: تلاش نکنید برای شناسایی “ع” چون فقط من و مرحومه مغفوره میشناسیمش.

+ نوشته شده در ;شنبه بیست و هشتم فروردین 1389ساعت;1:19 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در شنبه, 17 آوریل 2010 ساعت 1:19 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

6 پاسخ به “نوزاد چند صد ماهه و دوستان در قراری دیگر”

  1. مسيحا گفته :

    شنبه 28 فروردین1389 ساعت: 8:46

    خيلي دل رحمي
    نذاشتي بكشيمش تا ديگه مارو اذيت نكنه

    ما هم ميگرديم پرتقال فروشو "ع" پيدا ميكنيم

    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    منکه نوشتم در فرصتی دیگر!!!
    عمرا بتونین پیداش کنین

  2. محمد گفته :

    شنبه 28 فروردین1389 ساعت: 9:45

    بنده خدا دوست آنی کجاش مشکوک بود؟
    D:
    (;

    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    آقا حالا شما گیر نده دیگه

  3. گوسفند آرمان‌گرا گفته :

    شنبه 28 فروردین1389 ساعت: 12:23

    مرسی که اومدی لطف کردی. اتفاق خاصی نیفتاد یه ذره فقط ترک برداشت
    ولی مرسی بهرصورت اصل وجود بچه هاس 🙂
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    جدا؟
    منم از تو ممنونم که بدنیا اومدی و تولد دار شدی و مارو دعوت کردی

  4. phonix گفته :

    شنبه 28 فروردین1389 ساعت: 15:6

    دیروز یک خاطره است ، فردا یک راز است و امروز یک هدیه است

  5. مرحـــــــــــــومه مغفوره گفته :

    شنبه 28 فروردین1389 ساعت: 20:51

    این ماجرای "ع" رو عمررررررررررررررا کسی بتونه بفهمه!
    مرسی که یاد ما هم بودید!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    اگر کسی فهمید من خودم یه شام مهمونش میکنم حتما
    خواهش میکنم خواهرم

  6. علیرضا(مردی از مترو) گفته :

    شنبه 28 فروردین1389 ساعت: 23:22

    سلام

    اونایی که پا نشدن به خاطر بدلیل عدم کشش مجلس بود

    و الا شما که میدونید ما حاضریم حرکات موزون هم بیاییم
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    سلام
    این پاشدنی که من میگم این نیست که، اونه
    البته شکی در کاربری های شما نیست