چراغ

تو هر خونه ای یه سری از ماجراها بصورت همیشگی و دائمی جریان داره… گاهی بعضیهاشون جالبن و ممکنه گاهی هم خنده دار باشه. از این طرف هم ممکنه گاهی هم بعضیهاشون منجر به اسکی رو اعصابت بشن.

تو خونه ما همیشه برای دو چیز بحث هست…یکی پاک کردن میز غذا که شدیدا”( یه چیز میگم، یه چیز میشنویا)بدم میاد،اون یکی هم خاموش کردن چراغ آخر شباس… شدیدا” از زیر این کار همیشه در میرم…همیشه سعی میکنم که شبا زودتر از بقیه مسواکم و بزنم و شیرجه بزنم تو جام و شروع کنم  به خوندن…اما قیافه مامانم اون لحظه،واقعا” تاریخی و دیدنیه…تا چند وقت پیشا نگاهش میکردم در اون لحظه تاریخی و حساس…خدا می دونه که چقدر ترسناک میشد، آخه خیلی جذبه داره. اما چند وقتی میشه که یاد گرفتم در اون لحظه حساس نگاهش نکنم و مثلا” کتابم رو بخونم…البته نا گفته نمونه که اونم با یک پدافند قوی، میزنه تو برجکم و همه چیز رو نابود میکنه.انگار میدونه که به جاهای حساس کتاب رسیدم و می خوام بخونم،یهو چراغو خاموش میکنه!!!

+ نوشته شده در ;یکشنبه دوازدهم اسفند 1386ساعت;1:28 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در یکشنبه, 2 مارس 2008 ساعت 1:28 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

3 پاسخ به “چراغ”

  1. عطر مرموز گفته :

    یکشنبه 12 اسفند1386 ساعت: 1:35

    خیلی خوب نوشته بودی ما که دوستمان آمد !!!

    بدرود تا درود !!!!

  2. 99-1 گفته :

    یکشنبه 12 اسفند1386 ساعت: 1:37

    آه که این طور …
    .
    .
    .

  3. کاوه گفته :

    یکشنبه 12 اسفند1386 ساعت: 22:33

    ای ول به این مادر گرامی. حقته. بچه انقدر تنبل