چرا واقعا” ؟!

مدتیه خودم دارم به این موضوع فکر میکنم اما روم نمیشد بنویسم…تا امروز که وبلاگ شیوا ( واه واه بازم این دختره )رو دیدم و منو وادار کرد بنویسم(دقت کردین تازگیا من و شیوا  هی از هم دیگه الهام میگیریم و مینویسیم؟…باز خوبه الهام (!!!) میگیریم، ” ف- ر ” نیست!!)

تا چند روزه پیش همش فکر میکردم خودم اینطوری هستم و روم نمیشد جایی حرفش رو بزنم.اما از چند روز پیش به اینور که یکی دیگه از دوستام هم اینو گفت و امروز که دیدم شیوا هم نوشته،میبینم که نخیر. انگار یه اپیدمی شده که افتاده به جونمون.

قبلا”ها صبحا نهایت تا ۹:۳۰ بیدار میشدم..به کارام میرسیدم،حالا یا درس میخوندم یا اگر کاری بیرون داشتم انجام میدادم یا به کارای خونه میرسیدم و به مامان کمک میکردم…هر هفته بی برو برگرد برنامه سینما رو داشتم…به دوستام زنگ میزدم و با هم اگر میشد یه قراری میذاشتیم و همدیگر رو میدیدیم…خونه خواهرم لااقل دوشب در هفته میرفتم…کتاب خوندنم به جا،مجله خوندنم به جا،درس خوندنم هم به جا.اگر کتابی رو شروع میکردم با علاقه میخوندم…خلاصه همه کارام به جا و درست. یه ثانیه نمیذاشتم که بیکار بمونم.

اما الان چی؟ روزا تا ( … ) خوابم…به زور غرغرای زیر لبی مامان بیدار میشم…بیدار که شدم یه ذره دور خودم میچرخم و اگر حس و حالش بود یه ذره وسایلم رو از این ور میذارم اونور که بگم یه کاری کردم…یه کتابی،چیزی ور میدارم و میچپم گوشه اتقم و مثلا” شروع میکنم به خوندن. نیم ساعت میگذره و به روز تونستم ۲۰ صفحه بخونم…درس و این حرفام که فعلا” خداروشکر تق و لقه. وگرنه اونم میشد قوز بالا قوز…حال و حس حرف زدن با دوستام رو هم ندارم آنچنان.اگر خودشون زنگ زدن که حرف میزنم،اگر نه که خودمم نمیزنم…حس و حال زیاد بیرون از خونه رفتن رو هم که ندارم…یهو چشم باز میکنم و میبینم شده شب و باید خوابید بازم.

از بچه های دانشگاه سوال میکنم،اونام همینطورن کم و بیش…از دوستای غیر دانشگاه میپرسم، ایضا”…همگی لمس شدیم انگار…چرا واقعا”؟!

+ نوشته شده در ;شنبه یازدهم اسفند 1386ساعت;4:33 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در شنبه, 1 مارس 2008 ساعت 4:33 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

5 پاسخ به “چرا واقعا” ؟!”

  1. شیوا گفته :

    شنبه 11 اسفند1386 ساعت: 17:10

    هی نیا از من الهام بگیر….. من الهامم کجا بود اخه…… از بس ما جوونای وطن تفریحو سرگرمیو دل خوش داریم به این وضع فجیع دچار شدیم….. اتفاقا دوستای دانشگاه منم همه همینطورن….. هرچی می گردیم کار پیدا نمی شه…… خداروشکر 1 نصف پارتیم تو این شهر خراب شده نداریم……. بعضیاشون که کار میکنن هم اصلا ربطی به رشتشون نداره….. همین دیگه….. فعلا…..

  2. کاوه گفته :

    شنبه 11 اسفند1386 ساعت: 19:39

    سلام

    من ف. ر. رو به الهام ترجیح میدم. آخه از پشت پرده های الهام یه چیزایی میدونم که عمرا بهتون بگم

    در ضمن اینایی که نوشتی همه اش علائم فصل بهاره. زیاد نگران نباش. خودش درست میشه اگرم نشد فوقش درشت میشه

  3. عطر مرموز گفته :

    یکشنبه 12 اسفند1386 ساعت: 1:37

    شاید داری می میری !!!

    یکی اینجوری بود به فرداش نرسید

    .
    .
    .
    ..
    .
    .
    .

    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :

    بله ه ه ه ه ه ه ؟؟!!! …نه بابا فکر نکنم ..آخه این روزا عزی جون( عزرائیل) به من کاری نداره فعلا"،از خودش مهلت گرفتم

  4. من گفته :

    یکشنبه 12 اسفند1386 ساعت: 11:22

    کمک……..
    کمک……….
    کمک…………
    کمک……………
    فوری………………
    اگه کمک نکنید یه رابطه عشقی بهم می خوره ………..
    تو که این رو نمی خوای………………………………………

  5. من گفته :

    یکشنبه 12 اسفند1386 ساعت: 11:23

    ببخشید ادرس یادم رفت……………