آرشیو برای دسته ی ’نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا’

عادت های فوتبالیم (۲)

یکشنبه شب، موقع دیدن بازی آلمان و استرالیا:

دارم بازی رو میبینم و مجلمم دستمه، هم حواسم به بازیه هم می خونم. هر از گاهی مامانم میگه “ااا چقدر مگس!” در حالی که ابروی چپم از تعجب رفته بالا نگاهش میکنم و هیچی نمیگم. با خودم فکر میکنم ما که تازه سمپاشی کردیم خونه و راهرو رو، مگس از کجا میاد؟ اونم اینوقت شب؟!

دوباره بعد از چند دقیقه میگه “چقدر مگس زیاده!” زیر چشمی دورو برم رو نگاه میکنم و دنبال مگس میگردم. یه ذره هیچ حرکتی نمیکنم که شاید مگسه سمت منم بیاد و بکشمش… آخر سر حس میکنم داره سرکارم میذاره چون نه مگسی تو خونه هست نه پشه ای. بهش میگم این مگسه کجاست که تو میبینی و من نمیبینم؟ مگه فاصله من و تو چقده آخه؟

میگه “تو خونه رو که نمیگم. تو استادیوم رو میگم. این صداهایی که از خودشون در میارن عین صدای مگسه!”


ایتالیا واقعا بد بازی کرد، واقعا بد. اصلا اون تیمی نبود که همیشه بازی میکرد.

این گزارشگره هم که منو خفه کرد بس که هی گیر داد به قد Cannavaro! نیست حالا خودش قد نبردبوم دزداست!!

من حاضرم لهجه عربی گزارشگر کانال عربی رو گوش کنم و هر دقیقه حس کنم که یارو داره بالا میاره بس که از ته گلو حرف میزنن، اما گزارشی غیر از فردوسی پور نشنوم. حرص می خورما وقتی یکی دیگه بجای فردوسی پوره!


فردا ساعت 5 کلاس دارم و نمیدونم استاده کی تعطیلمون میکنه… 6:30 هم پرتغال بازی داره!


مامانم همچنان بر سر مواضع خودش مبنی بر ازدیاد!! مگس پافشاری میکنه!

+ نوشته شده در ;سه شنبه بیست و پنجم خرداد 1389ساعت;1:3 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 15 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, عادت های فوتبالی, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 11 نظر

اخطار

امروز عصر بعد از 5-6 ماه که خط ایرانسلم خاموش بود به کل، بالاخره روشنش کردم با این امید که…

نیم ساعت نشد که زنگ زد! شماره رو که دیدم چشام 4 تا شده بود. 5-6 ماه یعنی هر روز ثانیه به ثانیه داشته زنگ میزده! باز خوبه جرات نداشته به اون یکی خطم زنگ بزنه. جواب ندادم. دوباره زنگ زد. دوباره جواب ندادم. 10 تا missed call انداخت و 10 بار من جواب ندادم. آخر سرم برای اینکه عقدشو خالی کنه برداشته مسج میزنه که…شبم که شمارمو میده به یکی دیگه که زنگ بزنه و اون دری وریا رو بگه.

میدونم اینجا رو می خونی هر روز، پس خوب گوش کن چی دارم بهت میگم! منکه میدونم مشکل تو از کجاست و از چی میسوزی. من دقیقا همون کاری رو باهات کردم که تو با بقیه میکردی. طبق گفته های خودت. این دفعه فکر نمیکردی که رو دست بخوری. فکر میکردی اینبارم میتونی همون کارو با منم بکنی، اما کور خوندی. اینجاشو دیگه نخونده بودی. فکر میکنی خیلی زرنگی اما یه احمقی فقط.

تو همه این مدت تا همین الان هیچی بهت نگفتم و جواب مسج هایی که میفرستادی، کامنتایی که تووبلاگم میذاشتی و میذاری که لیاقتت خودت هستن فقط، ایمیل هایی که برام میفرستادی و غیره و ذالکت رو ندادم و سکوت کردم که شاید از رو بری. تو خودتو خسته میکنی و میفرستی، منکه با یه کلیک همه رو حذف میکنم و خلاص. هی به خودم گفتم بیخیال میشی و ول میکنی اما خودتو به خری زدی و بازم ادامه دادی. البته فکر نمیکنم اونقدرا عقل و شعور تو سرت باشه که دیگه بخوایی خودتو به خری بزنی.

برای اولین و آخرین بار بهت میگم و اخطار میدم. کاری نکن که اون روی سگ منو بالا بیاری و اون کاری رو که نباید انجام بدم! خودت خوب میدونی وقتی یه چیزی بگم پاش وایمیسم و تا آخرش میرم و کوتاه نمیام. قبلا بهت ثابت شده. پس نذار اون روی سگم بالا بیاد که برات خیلی گرون تموم میشه!!

پ.ن: از بقیه دوستانم عذرخواهی میکنم، اما مجبور شدم…

+ نوشته شده در ;دوشنبه بیست و چهارم خرداد 1389ساعت;1:8 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 14 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 12 نظر

عادت های فوتبالیم (۱)

اصولا “الان” آدم فوتبالی نیستم اما فوتبال رو دوست دارم. از نظر من بین “فوتبالی بودن” و “دوست داشتن” در این فقره خاص تفاوت وجود داره. فرقشم اینه که وقتی فوتبال رو “دوست دارم” یعنی دورادور دنبال میکنم تا اینکه بشینم پاش و دائم نگاه کنم. اونم شاید برمیگرده بیشتر به اینکه تلویزیون گریزم.

اما قبلاها  -نه اونموقع ها که هیتلر طفلی بیش نبود، همین چند سال پیش-  زمانی که راهنمایی و دبیرستانی بودم، یه “بشدت فوتبالی” بودم. همه رو میشناختم و میدونستم کی تو چه پستی خوبه و چطوریه و از این حرفا! یکی دوبار هم تو مدرسه عکسام رو ازم گرفتن و خیلی حالم گرفته شده بود. یادش بخیر اون بازی ایران و استرالیا. دوم راهنمایی بودم… اما چند سال بعد بخاطر یه اتفاقی که افتاد دیگه کم کم اون تب فوتبالیم خوابید و تبدیل شدم به دوستدار فوتبال. یعنی چیزی که الان هستم.

طرفدار تیم ملی ایتالیا و پرتغالم. تو پرانتز اینم بگم که خیلی قبلتر از اینکه برم ایتالیایی بخونم طرفدار تیمشون بودم و هستم، پس فکر نکنین تحت جو تیمشون رو دوست دارم.

زمانی که این دو تیم بازی دارن دیگه هیچی حالیم نیست و به کل کر میشم. کر میشما جدا. طوری که مثلا اگه مامانم کارم داشته باشه باید بیاد بشدت تکونم بده تا متوجهش بشم. اما هیچ ضمانتی نیست که تو اون حال حرفاش رو بفهمم کاملا… خب تقصیر من چیه که بد موقعی رو انتخاب کرده برای حرف زدن با من؟!

اگر یکی پشت در خونمون گوش وایسه و گوش کنه خیال میکنه اینطرف در، یه در مخفی به استادیوم مورد نظر داره و الان من وسط استادیوم وایسادم! چاره داشتم بوق و طبل و پرچم هم میاوردم که همه چی دیگه تکمیل بشه. حتی گاهی که جو گیر میشم بشدت، یه موج مکزیکی هم میرم. صداهایی هم که تولید میشه رو خودتون حدس بزنید دیگه.

جام قبلی بازیارو از ماهواره نگاه میکردم و همسایمون از تلویزیون ایران. ماهواره چند دقیقه ای جلوتر بود. همسایمون همتیمی من بود. بعدا گفت “هر صدایی که تو پاسیو میپیچید، میدونستم تا چند دقیقه دیگه چی پیش میاد!”

وقتی تیمم گل بخوره یا یه سوتی بده، خیلی حرص می خورم. یه چند باریه برای اینکه از کبودی!! جلوگیری کنم یه بالشتم میگیرم تو بغلم و میشینم. بالشته بغیر از ضربه گیر بودن کاربرد صدا خفه کن هم داره ها. بیشتر زمانایی که بازی دیروقت شب باشه.

از اینایی هم نیستم که موقع فوتبال دیدنم بشینم یه چیزی بخورم و خودم رو مشغول کنم. بیشتر از ترس اینه که یهو نپره تو گلوم و خفم نکنه، وگرنه که انقدرا نگران کثیف شدن خونه و شکستن ظرفه نیستم.

قبلتر گفتم بخاطر یه اتفاق کم کم تب فوتبالیم فروکش کرد و شدم یه دوستدار فوتبال… سال 1998 بود که تو بازی فینال -اگر درست بگم- جام ملتهای اروپا ایتالیا و فرانسه بازی داشتن. من طرفدار ایتالیا بودم و مامانم و خواهرم برای اینکه لج منو دربیارن مثلا فرانسوی شده بودن. حالا اصلا براشون هیچ فرقی نمیکرد که کی ببره و نبره ها، فقط برای لج درآوردن من بود. تا دقیقه های آخر بازی، مساوی بودن یا فرانسه جلو بود. هر آن امکان این میرفت که ایتالیا ببازه. طبیعتا منم خودمو آماده میکردم که داغدار بشم.

یه مقداری از بازی رو نشسته بودم رو مبل و بعد که دیدم چاره ای ندارم، یه بالشت آوردم و انداختم رو زمین و ولو شدم رو زمین تا بازی رو ببینم. هر از گاهی هم یه مشتی به بالشت بیچارم میزدم. طفلک اگر دست و پا داشت، یه دونه از همون مشتارو به خودم میزدم، حساب کار دستم می اومد.

آخرای بازی بود که نمیدونم خدا دلش به حال من سوخت یا ایتالیا یا بالشته که کلی مشت خورده بود، که ایتالیا یه گل زد. دقیقا ثانیه های آخر بازی بود چون بعدش داور سوت پایان رو زد. همینطور که رو زمین دراز کشیده بودم، با بالشتم پریدم هوا و جیغ زدم… یه ذره که گذشت دیدم مامانم داره میزنه تو صورتم و خواهرمم یه لیوان آب دستشه و داره میپاشه تو صورتم و هی میپرسه “حالت خوبه؟ نفس میکشی؟”

 تعجب کرده بودم از کارشون که چرا دارن اینطوری میکنن با من؟ این دیگه چه شوخیه بدیه که نصفه شبی دارن با من میکنن؟!

به مامانم گفتم چرا اینطوری میکنین شماها؟ چرا داری میزنی تو صورتم هی؟ این چرا داره آب میپاشه بهم؟ مگه قرار مرده باشم؟ میبینین که دارم نفس میکشم خب!!! حالتون خوبه؟… چرا اینطوری منو نگاه میکنین؟… دیدی گل زد؟

مامانم گفت “وقتی ایتالیا گل زد و پریدی هوا، یهو نفست بند اومد و رنگ صورتت شد گچ و لباتم یهو کبود شد… (با یه لحن تند) بیچاره داشتی سکته میکردی. فکر کردیم مردی… آخه این چه کاریه که میکنی؟ اینطوری فوتبال نگاه میکنن؟ یکی دیگه پولشو میگیره و حال میکنه، تو اینطوری باید خودتو بکشی؟ دیگه حق نداری فوتبال
نگاه کنی. اگرم نگاه میکنی باید عین آدم بشینی و اینطوری نکنی با خودت!” و ….

خب از اون به بعد خیلی بهتر شدم و تقریبا عین آدم، یعنی همونطوری که مامانم گفته بود بازیا رو میبینم. اما خب گاهی هم بالاخره از دست آدم در میره دیگه!

+ نوشته شده در ;یکشنبه بیست و سوم خرداد 1389ساعت;6:20 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 13 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, عادت های فوتبالی, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 11 نظر

مومیایی

یه وولوولکی چند وقتیه افتاده تو سرم که یه کاری رو انجام بدم تا شاید خیلی چیزا از ذهنم بره. البته که هیچموقع از ذهنم نمیرن اما شاید خیلی چیزا برام بهتر بشه. یه نفر دیگه هم همینکارو کرده و داره میکنه، اما خب اون کجا و من کجا! تفاوت از زمین تا آسمونه. این وولوولکه یه باعث و بانی هم داره ها، که به موقعش میگم.

علی الحال (این کلمه رو دوست دارم خیلی) فعلا نمی خوام در مورد تصمیمم اقدامی کنم تا بعد از امتحانام. فکرم اونموقع کاملا آزاده و میتونم خوب فکر کنم. شایدم به این نتیجه رسیدم که این کارو نکنم، شایدم مصممتر شدم.


خانم صورتی روز اول این بود:

                

بعد از دیشب اینطوری شد:

               

البته چند روزی بود که خانم صورتی حسابی مفلوک و نحیف شده بود. غصشو می خوردم هی. تا اینکه دیشب با احترامات کامل و سلام نظامی، و پس از در کردن ۲۱ توپ به احترامش، یه سوزن زدم بهش و …

+ نوشته شده در ;شنبه بیست و دوم خرداد 1389ساعت;9:22 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 12 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 13 نظر

حسنی، من و راننده

وقتی کله صبح روز جمعه، ساعت ۸، پاشی بری دانشگاه، معلومه که راننده های غیرعادیم به تورت می خورن دیگه! عاقلاشون اونموقع تو خونه خوابیدن و رفع خستگی میکنن!!

موقع رفتن چون سر خطه و تا خود دانشگاه میشینم، با اتوبوس میرم. رفتم تو اتوبوسه همون جایی که همیشه میشینم نشستم. راننده ه داشت bus wash میکرد! اصلا خیال نداشت راه بی افته، از این طرفم دیرم میشد. استادمون یه آدمیه که اگر نیم ثانیه دیرتر از اون بیایی سرکلاس تا آخر ساعت سوژت میکنه و ضایع میشی. منم که عادت ندارم جایی دیر برسم، بدم میاد یعنی. از راننده ه  سوال کردم کی راه می افتین؟ گفت “یه ده دقیقه دیگه!”… بیخیال شدم و پیاده شدم با تاکسی برم.

تاکسی هم کم پیش میاد تا خود دانشگاه بره. تا سیدخندان باید برم و بعد دوباره یه ماشین دیگه سوار شم. خداروشکر شانسم زدو  زود یه تاکسیه اومد و سوار شدم. از راننده سوال کردم تا {…} میرین؟ گفت “حالا شما تا سیدخندانشو بیا، بعد بهت میگم!”

عادت دارم همیشه همون اول کرایم رو حساب کنم. کرایه تا سیدخندان رو دادم. چهارراه قصر که رسید پرسیدم میرین تا {…} یا نه؟ گفت “حالا معلوم نیست!”… بدم میاد که اینطوری با آدم بازی میکنن ها! خب یک کلمه بگو آره یا نه، آدم تکلیفشو زودتر بدونه خب. سیدخندان که رسید خواستم پیاده شم که گفت “بشین دیگه! مجبورم بخاطر شما تا اونجا برم حالا دیگه!”… فک کن!

موقع برگشت هم از زیر پل سیدخندان سوار تاکسی شدم بیام خونه، جلو نشسته بودم. راننده ه انقدر دست تو گوشش کرد که دیگه انگشتش از تو چشماش معلوم بود! پشت یکی از چراغ ها هم انقدر به بچه ای که تو ماشین کناری بود شکلک درآورد که حد نداشت. بچه ه تپل مپلم بود. ماشینا که راه افتادن و اونا رفتن، برگشته میگه “{…} تا تونسته خورده ها، انقدر گنده شده!”…

پ.ن: استاد جان لطف فرمودن کلاس رو بجای ۲، ۱۱ و نیم تعطیل کردن. بجاش سه شنبه عصر یه فوق العاده دیگه گذاشت… بابا هفته آخره دیگه! همه کلاسا رو پیچوندیم این هفته که نریم، بعد این یکی زرت میاد کلاس میذاره!

+ نوشته شده در ;جمعه بیست و یکم خرداد 1389ساعت;7:40 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 11 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 15 نظر