خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۲۰)
همیشه سعی کردم این اخلاقم رو یه ذره اصلاح کنم که انقدر دلبسته کسی نشم. چون موقع دوری ازش -حالا چه موقت و چه کامل و برای همیشه- تا مدتها خیلی اذیت میشم تا به شرایط جدید آشنا بشم و خو بگیرم.
هر چی به آخر ترم نزدیک تر میشم بیشتر یاد روزای اولی که این دانشگاه می اومدم می افتم و بیشتر دلتنگ میشم.
اما واقعا عین بنز گذشت! انگار همین دیروز بود که با مامانم پاشدیم بریم ببینم دانشگاه کجاست و ثبت نام کنم! یادم نمیره روز اولی که رفتیم اونجا وحشت کرده بودم که اینجا دیگه کجاست؟ همش فکر اینو میکردم که چجوری باید ۲ سال تموم بیام و برم؟ و هزار تا “چرای” دیگه که الان به همه جواباشون رسیدم.
حدودا ۵۰۰ متر پایین تر از دانشگاه ما قبرستون شهر به اسم “بهشت فاطمیه” هست. بقول من مرکز تفریحیه بچه های دانشگاه هست. هر باری که از جلوش رد میشم یه خدا بیامرزی برای امواتش میگم و اگر سرحال باشم هم یه فاتحه براشون می خونم. اما همیشه هم یاد یه خاطره می افتم.
ترم یک که بودیم یه روز با همون دوستم که داره از شوهر جدا میشه به سرمون زد که پاشیم بریم تو قبرستون و غسالخانه رو ببینیم. قبل از اونروزی بود که با مامانم غسالخانه بهشت زهرا رو دیدم. هم من ترسیده بودم و هم آیدا. اما بحساب خودم چون از اون ۵سال بزرگترم به روی خودم نمی آوردم که نکنه پس فردا برام دست بگیره. اون گچ اولیه به پام بود و با عصا و بند و بساط وسط راه از اتوبوس پیاده شدیم. مثلا تیز بازیم درآوردیم و قبل از قبرستون پیاده شدیم که جلوی پسرایی که تو اتوبوس بودن ضایع نشیم.
غسالخانه هم همین جلوی در هست. بالاخره پشت در غسالخانه که رسیدیم میترسیدیم در بزنیم. حالا انگار قرار بود مرده ها درو باز کنن برامون. آیدا یکی از عصاهای منو گرفت و شروع کرد به در زدن. هر چی میزد کسی جواب نمیداد. همینطور که داشت در میزد یهو یه صدای خیلی کلفتی از پشت سرمون برگشت گفت “خواهرا چی می خوایین اینجا این موقع ظهر؟” هم من و هم آیدا با هم یه جیغ کشیدیم و ۱۵ متر از جامون پریدیم.
خودمو جمع کردم و گفتم چیز خاصی نمی خواییم، فقط اومدیم مرده ها رو ببینیم چطوری میشورنشون! آقاهه گفت “امروز که کسی نمرده! برین یه روز دیگه بیایین!” یهو آیدای دیوونه برگشت گفت “ااا! چه حیف! ما می خواستیم امروز مرده ببینیم. حالا یه روز دیگه دوباره باید وسط راه پیاده بشیم و بیاییم اینجا”. آیدا که اینو گفت آقاهه چشماش یه لحظه گرد شد. منم تا دیدم هوا پسه و الانه که بدتر بشه و شاید یکیمون مجبور بشه نقش جنازه رو بازی کنه که اون یکی ببینه چجوری مرده میشورن، سریع عصامو گرفتم و گفتم مرسی آقا از راهنماییتون. چشم یه روز دیگه میاییم. خدا همه رفتگانتون رو بیامرزه و آیدا رو کشیدم که بیاد بریم.
حالا بماند که دقیقا همون موقعی که ما می خواستیم بیاییم دانشگاه قحطی اتوبوس شده بود و چجوری خودمون رو رسوندیم. اما تا مدتها بعدش آیدا همچنان ناراحت بود که تلاش اون روزمون بی نتیجه مونده. انقدر خنگ بود هر چی بهش توضیح میدادم حالیش نمیشد چی به مرده گفته.
13 پاسخ به “خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۲۰)”
می 28th, 2009 at 6:39 ب.ظ
پنجشنبه 7 خرداد1388 ساعت: 18:39
ایول خواهر خیلی باحالی
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خواهر از این دیوونه بازیا زیاد دارم اما همش رو بخوام اینجا بذارم نمیشه که
می 29th, 2009 at 5:05 ب.ظ
جمعه 8 خرداد1388 ساعت: 17:5
گنده محل چطوری جرات کردی از جلوی غسالخونه رد بشی چه برسه بخوای بری تو.
پس از این به بعد دعوامون شد خبرت کنیم بیای یه کم ملتو بزنی. جرات رو هزاره.
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
برادر موری جدا میترسی؟
منم اینطوری فکر میکردم اما وقتی رفتم و دیدم به این نتیجه رسیدم که آدم زنده ها بیشتر ترسناکیم تا اون بندگان خدا.
گاهی خوبه آدم اینطور چیزا رو ببینه چون زندگی براش تغییر میکنه
می 29th, 2009 at 6:12 ب.ظ
جمعه 8 خرداد1388 ساعت: 18:12
چقدر رمانتیک بود حضورتون در غسالخونه! خدا بیامرزدتون! الآن از کجا دارین آپ میکنین؟!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
آقای گلابی دستی دستی منو کشتین شما؟ بابا رفته بودیم ببینیم.
ایشالا سفر بعدی خودم میرم
می 30th, 2009 at 9:08 ق.ظ
شنبه 9 خرداد1388 ساعت: 9:8
دانشگاه شما هم مكانهاي ديدني زيادي داره… خوش به حالتون
ببينم اين خاطرات ادامه داره…
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
اصلا دانشگاه ما یکی از جاذبه های گردشگری کشور محسوب میشه
معلومه که ادامه داره…نباید داشته باشه؟
می 30th, 2009 at 11:24 ق.ظ
شنبه 9 خرداد1388 ساعت: 11:24
خواهر حتما رفته بودی غسالخانه دیگه؟!!
خوش به حالت….من اگه بخوام از این کارا بکنم باید بسته 16تایی مای بی بی با خودم ببرم!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
درستش کردم. واقعا گاهی گیج میشم بین این همه دیکته مختلف. واقعا عذر خواهی مینک.
برادر فکر میکنی. منم اولش میترسیدم اما وقتی رفتم و دیدم همه چیز برام تغییر کرد تو زندگی
می 30th, 2009 at 2:00 ب.ظ
شنبه 9 خرداد1388 ساعت: 14:0
این دیکته ات منو کشته
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
کدوم دیکته؟ مگه مشکلی وجود داره?
می 30th, 2009 at 2:06 ب.ظ
شنبه 9 خرداد1388 ساعت: 14:6
پس بریم یه تیریپ!
می 30th, 2009 at 10:40 ب.ظ
شنبه 9 خرداد1388 ساعت: 22:40
برای دانشگاه دلتون تنگ میشه؟ من حاضرم اخراج بشم ولی برم بیرون از این …
آخجون باز هم سوتی
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
کدوم سوتی؟
می 30th, 2009 at 11:18 ب.ظ
شنبه 9 خرداد1388 ساعت: 23:18
اومدم که باز هم برم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
مبارک باشه برادر…ایشالا این بار دیگه لو نری
ژوئن 1st, 2009 at 7:41 ب.ظ
دوشنبه 11 خرداد1388 ساعت: 19:41
امیدوارم ولی ایندفعه من کم نمیارم(شکلک قهرمان نداره؟)
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
پرهام رضازاده اینا که میگن شمایین؟
برادر بلینکمت؟
ژوئن 2nd, 2009 at 8:13 ب.ظ
سه شنبه 12 خرداد1388 ساعت: 20:13
نه خواهر جان. عمر خودم و اين وبم كه دست خودم نيست، يه دفعه ديديد فردا از جناح چپ بلند شدم و اين يكي رو هم حذف كردم. اون وقت باز هم دردسر پاك كردن لينكش ميفته رو دوش شما!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
به خدا زحمتی نیست. اگه ناراحت نمیشی بذارم؟!
ژوئن 2nd, 2009 at 8:14 ب.ظ
سه شنبه 12 خرداد1388 ساعت: 20:14
در اين لحظه عاشق مرام خودم شدم! فردين مردين كه ميگن نكنه منم!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
شک نکن که شما همون پرهام رضازاده اینا هستین
ژوئن 3rd, 2009 at 8:07 ب.ظ
چهارشنبه 13 خرداد1388 ساعت: 20:7
ناراحت بشم؟ خیلی ذوقمرگیده هم میشم.
پس صبر کنید چند تا پست بذارم، اگه خوشتون اومد بذارید.
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
از حالا میذارم من