موضوع انشا: شنبه خود را چگونه سپری کردید؟

گاهی از نزدیک ترین افرادی که دورت هستن یه چیزایی میبینی و میشنوی که اصلا انتظارش رو نداری.


همین اول میگم که چیزی که می خوام بنویسم شاید یه ذره طولانی باشه، اگر حوصلشو ندارید نخونین لطفا. (البته یه ذره هم عصبانی هستم. ببخشید اگر لحنم تنده.)

امروز از اون روزایی بود که فقط کرکر خنده بود برام. (البته به لطف بعضی از نزدیکان الان از دماغم در اومد.)…امروز از ساعت ۱ظهر تا ساعت ۷ عصر با دوستم -الهام- و یه قسمتیش هم با مامانم کلی تو خیابون فقط راه رفتیم…اول رفتیم خیاطی. چون اولین بار بود میرفتیم کلی راه رفتیم تا پیداش کردیم. حدودا ۲ساعت اونجا بودیم و سر مدلی که می خواستم چونه میزدم. بعدش من و الهام رفتیم یه جایی که فقط نامردها رو راه میدن. از اونجا رفتیم انقلاب. الهام با دوستش قرار داشت برای خرید نمیدونم چی چی، که یهو بطور ناگهانی شارژ گوشیش تموم شد و شماره دوستشم تو گوشی بود فقط. قرارمون جلوی پنجاه تومنی گندهه بود (همون در دانشگاه). عین این آدم دیوونه ها کلی زل زدیم به مردم که ببینیم دوستش رو پیدا میکنیم یا نه؟! بالاخره دوستش رو پیدا کردیم و برای خرید رفتیم.

تو اون پاساژه روبروی دانشگاه که اینا داشتن خرید میکردن، همه کتاب فروشی هاش رو من دور زدم و کلی کتاب جدید پیدا کردم و کلی بررسی کردم، اما اونا هنوز تو مغازه بودن و داشتن خرید میکردن. بالاخره بعد از یه ساعت که اومدیم بیرون، به الهام پیشنهاد کردم که بریم کافه فرانسه و یه کافه گلاسه بخوریم. از جلوی در دانشگاه تا سر وصال چقدر راهه!؟ میگفت ماشین سوار بشیم. بهش میگم رانندهه هنوز دنده یک رو ۲ نزده، باید وایسته ما پیدا بشیم. به خدا اگر بهمون فحش بده حق داره. گیر داده بود باید با تاکسی بریم…به هر ماشینی میگفتم “سر وصال” خیال میکرد دارم شوخی میکنم و گازشو میگرفت میرفت. الهام برگشته میگه “خب اگه “سر وصال” نمیرن، بگو “سر فراق” شاید بردن!!!” بالاخره پیاده اومدیم و من به کافه گلاسم رسیدم. 

از اونجا رفتیم تو بزرگمهر که بریم صحافی کارآموزیم رو بدم صحافی کنن. یه گربه تو پیاده رو افتاده بود. تا اودم بگم الهام ببین این بیچاره مرده، یهو پاشد وایستاد و شروع کرد دنبال من اومدن. هر جا میرفتم اونم دنبالم بود. منم که میترسم از گربه! یه پسره که مغازه دار بود این صحنه رو دید، بیشعور گربه رو پیشت میکرد سمت من. از ترسم پریدم تو خیابون، اگه الهام یه ذره دیرتر کشیده بود منو امشب تو پزشک قانونی بودم…به الهام میگ لابد گربهه تا چشمشو باز کرد و منو دیده، تو دلش گفته “منو این همه خوشبختی محاله  ه ه  محاله!” پیش خودش حساب کرده “آخ جون غذای یه ماهم جور شد!” و این بود که بی خیال من نشد و ولم نمیکرد.

از اول که رفته بودیم بیرون گیر داده بودم که من از این روبان سبزا می خوام. عین بچه ها شده بودم به جون خودم. از سر فلسطین تاکسی سوار شدیم که بیاییم خونه. یه ون بود. من ته نشستم و الهام جلوی من روی این صندلی تاشو ها. میدون فردوسی پشت چراغ بودیم که یهو دیدم یه سری پسر دارن تراکت تبلیغاتی سبز(!!!) پخش میکنن. گیر دادم که تورو خدا پیاده بشیم بریم ازشون روبان بگیریم بعد بریم خونه. حالا همه مسافرا، انگار که اومده باشن باغ وحش میخ من شده بودن. بالاخره هر طوری بود پیاده شدیم و رفتیم تو پیاده رو. حالا روم نمیشه برم جلو سوال کنم که! بالاخره هر طوری بود سوال کردم و پسره گفت “برین اونور خیابون از بچه های اونور سوال کنین.” منی که همیشه وایمیسم تا چراغ عابر سبز بشه، این دفعه اصلا صبر نکردم و همینطوری رفتم وسط خیابون. بازم واقعا الهام نجاتم داد. اگرنه که میشدم اولین شهید راه انتخابات.

از فردوسی تا خونه هم پیاده اومدیم. یهو الهام گفت “دیوونه! سر خیابون (…) هم که یه ستاد هست. از اول میرفتیم اونجا. لازم نبود این همه منو بکشونی اینور اونور که!” خوشحال و سرمست رفتیم دم ستاد و میگم آقا از این روبان سبزا دارین؟ آقاهه میگه “می خوایین ببندین به دستتون؟” گفتم حالا اگر دارین بدین یه کاریش میکنیم. آقاهه دو تااز اون روبانا بهم داد و گفت “اگه ماشین دارین هم از این پوسترها بزنین به ماشینتون.” گفتم من ندارم اما دوستم داره. حالا آقاهه ول نمیکرد. خدا میدونه چجوری از دستش فرار کردیم و قول دادیم حتما این کارو میکنیم.

نزدیکای کوچمون ۳تا پسر داشتن میرفتن که روی شونه دوتاشون سپر جلو و عقب پراید بود. انگاز از تعمیرگاه سر شریعتی می اومدن. اونی که سپر عقب رو شونش بود برگشته به اون یکی میگه “الان هر کی به من بزنه مقصره ها!” تا خود خونه ما دو تا کبود شده بودیم از خنده از این حرف پسره.


میشه یه نفر خیر خواه پیدا بشه به من توضیح بده چرا News Feed من در صفحه Internet Explorer وقتی یکی از سایت ها یا وبلاگ هایی که توش قرار دادم، آپ دیت میشه، چیزی به من اعلام نمیکنه؟

حتی وبلاگ خودم رو هم توش گذاشتم برای امتحان، اما چیزی نشون نمید

این پست در یکشنبه, 31 می 2009 ساعت 1:39 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

8 پاسخ به “موضوع انشا: شنبه خود را چگونه سپری کردید؟”

  1. Joker گفته :

    یکشنبه 10 خرداد1388 ساعت: 8:54

    سلام؛
    کلن جمعیت نسوان (خانم‌ها) خرید کردن و بیرون رفتنشان همه جا این دنیا این شکلی است…. شما خودتون را ناراحت نکنید… این جز اخلاقیات شما می‌باشد…

    حالا یه همچین اتفاقی برای من امروز (یکشنبه)‌ صبح افتاد: نزدیک بود با همه ماشین‌ها و آدم‌ها تصادف کنم…
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    پس بالاخره جنسیت جنابعالی رو تونستیم کشف کنیم جناب آقای Joker
    اما بنظر من این یعنی اوج لذت بردن از دقیقه ای که توش هستیم ما (منظورم ما جمعین کثیر نسوان است)
    تصادف نکردین؟

  2. مبین.م گفته :

    یکشنبه 10 خرداد1388 ساعت: 18:8

    آخ گفتی از این اطرافیان!
    تا حالا به این یکی از قابلیت های نهان خودت پی نبرده بودی که گربه ها هم عاشقت میشن!؟(علاوه بر اون پسر زیگیله!)
    من اصلا خیرخواه نیستم!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    برادر خیلی وقته که اینو فهمیدم…هر چی دنبالم میافته بغیر از آدم حسابی

  3. Meci گفته :

    یکشنبه 10 خرداد1388 ساعت: 18:51

    البته بر همگان کاملا واضح و مبرهن است که دل ما از دست جفای دوست و اشنا کاملا به حالت رشته رشته دراومده در نتیجه تنهایی رو عشق است بیخیال همه خواهر!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    از نزدیکای خودت این چیزا رو ببینی خیلی زور داره والا

  4. Meci گفته :

    یکشنبه 10 خرداد1388 ساعت: 18:57

    حالا دستبند سبزتو چیکار کردی خواهر؟
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    خواهر خجالت میکشیدم ببندم به دستم، بستمش به دسته کیفم

  5. Meci گفته :

    یکشنبه 10 خرداد1388 ساعت: 18:59

    انقزه راه دانشگاه تا وصال رو دوست دارم
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    من از دانشگاه تا چهارراه ولیعصر رو دوست دارم

  6. پرهام گفته :

    دوشنبه 11 خرداد1388 ساعت: 19:46

    خواندیدم
    گربه و وصال و ربان و کتاب فروشی اجباری و …
    ولی نظرم نمیام چون قبلاَ خوندمش و نشد نظر بذارم
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    منکه متوجه نشدم چی گفتی برادر! منظورت اینه که نظرت نمیاد که بذاری؟

  7. پرهام گفته :

    سه شنبه 12 خرداد1388 ساعت: 20:16

    آره همون. "نمیاد" رو اشتباه تایپیدم!
    شنبه برای من که روز بدی بود
    روز بی حوصلگی!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    آخی ی ی ی! ایشالا این هفته شنبه توپی خواهی داشت

  8. پرهام گفته :

    چهارشنبه 13 خرداد1388 ساعت: 20:4