ای صبا… آخ صبا…
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژه ی دلدار بیار
نکته ی روح فزا از دهن دوست بگو
نامه ی خوش خبر از عالم اسرار بیار
حافظ
سالار عقیلی، آلبوم “مایه ی ناز”، دانلود
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژه ی دلدار بیار
نکته ی روح فزا از دهن دوست بگو
نامه ی خوش خبر از عالم اسرار بیار
حافظ
سالار عقیلی، آلبوم “مایه ی ناز”، دانلود
دلم می خواد برم یه جایی که سبزه همش. مثه یه دشت. مثه اون دشتی که قبل از شیرازه و همش پر از درختای گنده و پیر، پر از گیاه های بلند بلنده.
برم تو این دشته و یه درخت گنده و پیر رو انتخاب کنم. دستامو تا جایی که جا داره باز کنم و درخته رو بغلش کنم… بعد بشینم رو زمین و تکیه بدم به درخته و پاهامو از تو کفشم در بیارم و دراز کنم و از سایه درخته لذت ببرم. یه باد خنک و ملایم هم بیاد. صدای گنجشک هایی که بالای سرم رو شاخه ها نشستن با صدای آب برکه ای که چند قدمیمه قاطی بشه و بهترین آهنگ دنیارو بشنوم. دو تا پروانه که دنبال هم میکنن هر از گاهی از جلوم رد بشن و منم هی از این بترسم که الان میشینن رو صورتم و قلقلکم میاد. یه مورچه هم رو زمین داره یه دونه رو با خودش میکشه و میبره.
بعد کم کم خسته بشم و همینطور که به درخته تکیه دادم، یواش یواش سر بخورم پایین و دراز بکشم. دستامو بذارم زیر سرمو و زل بزنم به آسمون و پرنده هارو نگاه کنم که دنبال هم میکنن تو آسمون و بازیشون گرفته. ابرها با حرکت باد تغییر میکنن و هوس کنم ابر بازی کنم. حدس بزنم الان ابرها شبیه چی شدن؟!… بعد کم کم خورشید حرکت کنه و از لای شاخه های درخته آفتاب بزنه تو چشمم و یه دستمو بذارم رو صورتم و اون یکی هم هنوز زیر سرم.
از خنکی و تمیزی هوا و گرمای ملایم خورشید کم کم خوابم ببره و خواب ببینم. خواب ببینم که رفتم تو یه دشت. خواب ببینم تو از اون دور داری میایی و هی نزدیک و نزدیکتر میشی و اون خنده دوست داشتنیت هم رو لبت ِ … از ذوقم از خواب بپرم و ببینم بالای سرم نشستی و با چشمای همیشه خندونت داری نگاهم میکنی. با یه دست موهامو نوازش میکنی و یه دست دیگت رو گرفتی جلوی چشمام که نور تو چشمام نخوره. سرتو میاری پایین و آروم دم گوشم میگی “…
سلام خدا جونم! خوبی؟
این روزا خیلی برات نامه مینویسم، اما همه رو میذارم تو صندوقچه ای که تازه خریدم و نگهشون میدارم. اما این یکی رو پستش میکنم تا به دست خودت برسه و بخونیش.
ببین خدا جونم! زیاد هی از اینور و اونور نمی گم و هی حرفم رو نمی پیچونم، یه راست حرفمو میزنم تا هم تو بتونی درست متوجه بشی من چی می خوام و چی میگم، هم اینکه خودمو خسته و کوفته نکنم. خب؟…باشه؟!
ببین خدا! یه آهنگه که این چند روزه خیلی نگاهش میکنم و دوسش دارم خیلی. هم آهنگشو هم شکلش رو. یه خانومه توش هست که یه لباس عروسی خیـــــــــــــــــــلی خوشملی پوشیده. لباسش رو خیلی خیلی خیلی دوست دارم، چون هم ساده هست، هم اینکه یه سره سفید نیست. اون نوارهای قهوه ای که بهش دوختن خیلی خوشملش کرده. تقریبا مثه همون مدله هست که چند وقت پیشا پیدا کرده بودم. بعدشم بالای لباسش از این مدلای تنگه که من دوست دارم یه عالمه. میدونی که چی میگم؟… مدل موهاشم دوست دارم، چون هیچی تیکه های مو تو صورتش نیست که هی مجبور باشه با دست بزنه برن کنار. اصلا دوست ندارم مدل موهای آدم طوری باشه که مو بیاد تو صورت آدم مخصوصا وقتی که آدم داره یکی! رو بوص میکنه!… آرایششم دوست دارم، چون یه عالمه زیادی نیست که انگار یه سطل رنگ رو پاچیدن رو صورت آدم. انقده بدم میاد آدم اونطوری باشه. ا’یـــــــــــــی!… تاجشم دوست دارم، چون برای سرش زیادی گنده نیست!… تورشم دوست دارم چون با مدل موهاشو و تاجش بهم میان!… اون گلهای رزی هم که دستش گرفته خیلی دوست دارم، چون هم گل رز هستن و من خیلی یه عالمه دوست دارم، هم اینکه خیلی ساده هست و از این روبان دراز درازا بهش آویزون نیست!… دستکش های سفیدش رو هم خیلی دوست دارم، چون زیادی تو چشم نمیاد که بالای لباسش خیلی بازه. اما نگران انگشترشم که یهو از دستش سر نخوره بی افته!… تنها چیزی رو که دوست ندارم مدل ساعتشه که خب لابد اون خانومه اون مدلی دوست داشته! ساعت چهارگوش دوست دارم، اما نه انقدر گنده مونده!
حالا میدونی ازت چی می خوام خدا جونم؟ ازت می خوام اگه یه زمانی قرار شد منم یه همبازی پیدا کنم و باهم بازی کنیم، لباسمو تاجمو تورمو دستکشمو مدل موهامو همه چیزم مثه این خانومه باشه. هم دوست دارم این مدلی رو، هم اینکه بهم میاد خیلی. فقط مدل ساعتم اونطوری باشه که خودم دوست دارم. باشه خدا جونم؟ خب؟… یادت نره ها!
راستی! دیدی داشت یادم میرفت؟! آهنگه که خانومه توش می خونه رو هم میذارم اینجا که دقیقا بدونی کیو میگم و یهو با یکی دیگه اشتباه نگیری.
خب دیگه خدا جون، تا نامه بعدی مواظب خودت باش.
کاش میشد بجای صدای تق تق کیبورد و زل زدن مانیتور تو صورت آدم، یه موقع هایی یه نفر، فقط یه نفر باشه که بهش اعتماد کنی و بهت گوش بده و از چیزایی که تو دلته براش بگی… پیشنهاد میشنهادم نده، فقط گوش کنه.
یکی از ذهن مشغولی های همیشگی من، در صورتی که سر حال باشم، اینه که مثلا الان -که من اینجا هستم و دارم این پستم رو تایپ میکنم و مینویسم- آدمای دیگه دقیقا در همین لحظه دارن چیکار میکنن؟ تو فکر چی هستن؟ تو ذهنشون چیا میگذره؟ بعد سعی میکنم اونایی رو که میشناسمشون، ذهنم رو ببرم بالای سر هرکدوم و سعی کنم صداهایی که تو مغزشون هست رو بشنوم. گاهی حتی این وسط مسطا هم یه سری اشخاصی رو که نمی شناسم ممکنه صداهاشون رو بشنوم.
جالبترین بخش زمانیه که با یه آدم جدید برخورد میکنم و بر حسب اتفاق متوجه میشم که مثلا تو فلان تاریخ خاص که من فلان اتفاق برام پیش اومده، اونم دقیقا یادشه که تو همون تاریخ چی براش پیش اومده و چی کار کرده!
جالبتر میشه وقتی بدونم مثلا تو همون تاریخ خاص بر حسب اتفاق، تو همون جایی بوده که منم بودم، اما همدیگه رو نمی شناختیم و نمی دونستیم که قراره چند سال بعد روبروی همدیگه قرار بگیریم و از اون تاریخ خاص بگیم … یا با کمی اختلاف زمانی، تو همون جایی بوده که منم اونروز بودم، رو همون صندلی نشسته که منم نشسته بودم، تقریبا همون چیزی رو خورده که منم خورده بودم و …
برام جالبه که بدونم مثلا اگر چند سال قبل مثل الان، بازم سرراه هم قرار میگیرفتیم آیا بازم میشد یه تاریخ خاص و یه اتفاقی که برای هرکدوممون پیش اومده، داشته باشیم؟ … یا اون اتفاق رو بینمون مشترک می کردیم؟… چیکار میکردم اصلا؟ … آیا بازم روزها میچرخیدن تا به امروز برسیم و بازم همدیگه رو ملاقات کنیم؟ و …
بعد این رو تصور میکنم که اگر یکی از ماها از الان، به قبل میرفت و اون یکی رو پیدا میکرد و بهش میگفت که قراره تو فلان تاریخ خاص چی برات پیش بیاد، کیا رو ممکنه ببینی و هزار تا چیز دیگه که میدونه رو بهش بگه، آیا باورش میشد؟ یا خیال میکرد داره دستش میندازه و سر کارش میذاره؟ … حتی اگر نشونه هایی رو از الان با خودش میبرد به قبل، باورش میشد یا نمیشد؟ …
بعد ذهنم رو فراتر از الان میبرم و این رو تصور میکنم که چند سال بعد شده و موقعیت خودم و اون شخص رو باهم بررسی میکنم. آیا من یا اون شخص یا اصلا آدمای دیگه زنده هستیم؟ اگر زنده ایم داریم چیکار میکنیم؟ … از کاری که الان کردیم، چند سال بعد چه حسی داریم؟ … اصلا یادمون میاد که اینکارو ما کردیم یا نه؟ … یادمون میاد که چند سال پیش کیا رو دیدیم و چیا گفتیم و شنیدیم؟ …
بعد نوبت به این میرسه که یکیمون رو تو الان جا بذارم و اون یکی رو تک و تنها ببرم به زمان بعد. موقعیت هر کدوم رو بررسی کنم. اگر چیزی الان انجام میشه که بعدا ممکنه یکیمون از بین بره، یا شرایط بدی پیش بیاد، اونی که به بعد رفته و خبر داره چی میشه، وقتی به الان برمیگرده از اون کار جلوگیری کنه و نذاره انجام بشه. همینطور هم در مورد اتفاق های خوب. کمک کنه به پیش آمادنشون.
یکی دیگه از ذهن مشغولی های همیشگی من، بازم در صورتی که سر حال باشم، زمانیه که از یه جایی خارج میشم، یا از کسی خداحافظی میکنم و میرم. ناخود آگاه ذهنم به دو قسمت تصویری تقسیم میشه که یه طرف تصویر خودم هستم و اون یه طرف دیگه اون شخص یا اشخاص هستن. واضحتر بخوام بگم یعنی اینکه برام جالبه بدونم که بعد از خداحافظی، هرکدوممون چیکار میکنیم؟ … چطوری چه چیزایی پیش میاد؟ … الان که من دارم سوار ماشین میشم، اون شخص یا اشخاص دارن چی کار میکنن؟ … الان داره به چی فکر میکنه و تو دهنش چی میگذره؟ و بازم سعی میکنم ذهنم رو ببرم بالای سر هرکدوم و سعی کنم صداهایی که تو مغزشون هست رو بشنوم. گاهی حتی این وسط مسطا هم …
پ . ن: سه چهار سال پیش یه فیلمی دیدم که تقریبا به این ذهن مشغولی های من نزدیک بود. اسمش The Lake House بود.