موازی

یکی از ذهن مشغولی های همیشگی من، در صورتی که سر حال باشم، اینه که مثلا الان  -که من اینجا هستم و دارم این پستم رو تایپ میکنم و مینویسم-  آدمای دیگه دقیقا در همین لحظه دارن چیکار میکنن؟ تو فکر چی هستن؟ تو ذهنشون چیا میگذره؟ بعد سعی میکنم اونایی رو که میشناسمشون، ذهنم رو ببرم بالای سر هرکدوم و سعی کنم صداهایی که تو مغزشون هست رو بشنوم. گاهی حتی این وسط مسطا هم یه سری اشخاصی رو که نمی شناسم ممکنه صداهاشون رو بشنوم.

جالبترین بخش زمانیه که با یه آدم جدید برخورد میکنم و بر حسب اتفاق متوجه میشم که مثلا تو فلان تاریخ خاص که من فلان اتفاق برام پیش اومده، اونم دقیقا یادشه که تو همون تاریخ چی براش پیش اومده و چی کار کرده!

جالبتر میشه وقتی بدونم مثلا تو همون تاریخ خاص بر حسب اتفاق، تو همون جایی بوده که منم بودم، اما همدیگه رو نمی شناختیم و نمی دونستیم که قراره چند سال بعد روبروی همدیگه قرار بگیریم و از اون تاریخ خاص بگیم … یا با کمی اختلاف زمانی، تو همون جایی بوده که منم اونروز بودم، رو همون صندلی نشسته که منم نشسته بودم، تقریبا همون چیزی رو خورده که منم خورده بودم و …

برام جالبه که بدونم مثلا اگر چند سال قبل مثل الان، بازم سرراه هم قرار میگیرفتیم آیا بازم میشد یه تاریخ خاص و یه اتفاقی که برای هرکدوممون پیش اومده، داشته باشیم؟ … یا اون اتفاق رو بینمون مشترک می کردیم؟…  چیکار میکردم اصلا؟ … آیا بازم روزها میچرخیدن تا به امروز برسیم و بازم همدیگه رو ملاقات کنیم؟ و …

بعد این رو تصور میکنم که اگر یکی از ماها از الان، به قبل میرفت و اون یکی رو پیدا میکرد و بهش میگفت که قراره تو فلان تاریخ خاص چی برات پیش بیاد، کیا رو ممکنه ببینی و هزار تا چیز دیگه که میدونه رو بهش بگه، آیا باورش میشد؟ یا خیال میکرد داره دستش میندازه و سر کارش میذاره؟ … حتی اگر نشونه هایی رو از الان با خودش میبرد به قبل، باورش میشد یا نمیشد؟ …

بعد ذهنم رو فراتر از الان میبرم و این رو تصور میکنم که چند سال بعد شده و موقعیت خودم و اون شخص رو باهم بررسی میکنم. آیا من یا اون شخص یا اصلا آدمای دیگه زنده هستیم؟ اگر زنده ایم داریم چیکار میکنیم؟ … از کاری که الان کردیم، چند سال بعد چه حسی داریم؟ … اصلا یادمون میاد که اینکارو ما کردیم یا نه؟ … یادمون میاد که چند سال پیش کیا رو دیدیم و چیا گفتیم و شنیدیم؟ …

بعد نوبت به این میرسه که یکیمون رو تو الان جا بذارم و اون یکی رو تک و تنها ببرم به زمان بعد. موقعیت هر کدوم رو بررسی کنم. اگر چیزی الان انجام میشه که بعدا ممکنه یکیمون از بین بره، یا شرایط بدی پیش بیاد، اونی که به بعد رفته و خبر داره چی میشه، وقتی به الان برمیگرده از اون کار جلوگیری کنه و نذاره انجام بشه. همینطور هم در مورد اتفاق های خوب. کمک کنه به پیش آمادنشون.

یکی دیگه از ذهن مشغولی های همیشگی من، بازم در صورتی که سر حال باشم، زمانیه که از یه جایی خارج میشم، یا از کسی خداحافظی میکنم و میرم. ناخود آگاه ذهنم به دو قسمت تصویری تقسیم میشه که یه طرف تصویر خودم هستم  و اون یه طرف دیگه اون شخص یا اشخاص هستن. واضحتر بخوام بگم یعنی اینکه برام جالبه بدونم که بعد از خداحافظی، هرکدوممون چیکار میکنیم؟ … چطوری چه چیزایی پیش میاد؟ … الان که من دارم سوار ماشین میشم، اون شخص یا اشخاص دارن چی کار میکنن؟ … الان داره به چی فکر میکنه و تو دهنش چی میگذره؟ و بازم سعی میکنم ذهنم رو ببرم بالای سر هرکدوم و سعی کنم صداهایی که تو مغزشون هست رو بشنوم. گاهی حتی این وسط مسطا هم …

پ . ن: سه چهار سال پیش یه فیلمی دیدم که تقریبا به این ذهن مشغولی های من نزدیک بود. اسمش The Lake House بود.

این پست در جمعه, 16 جولای 2010 ساعت 1:48 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

11 پاسخ به “موازی”

  1. مرحومه مغفوره گفته :

    woooooooooooooooooooooow
    این فیلم رو بینهایت دوست دارم

    توصیه میکنم کتاب “یگانه” ریچارد باخ رو هم بخونی.
    ————————-
    یکی از فیلمایی هست که خیلی دوست دارم
    کتاب های ریچارد باخ رو خوردم، نخوندم… اوهامش رو هم خیلی دوست دارم.
    فوق العاده مینویسه

  2. مرحومه مغفوره گفته :

    چقدر دلمشغولی های ما شبیه همه
    مربوط به سال تولدمون نمیشه آیا؟
    امیدوارم ماداگاسکار هم که رفتیم همینطور همدل بمونیم و “مسائل” بینمون فاصله نندازه!!!
    ————————-
    شاید خواهر جان

    ماداگاسکار :))

  3. مهرداد گفته :

    نميدونم چرا يه كم سرم گيج رفت خوندمش 😐
    راستي پريا دلت براي شكلكاي بلاگفا تنگ نشده؟
    😀
    ————————-
    وااا ! کجاش سرگیجه آور بود؟
    چرا، هنوز وقتی می خوام یه چیز بنویسم انگار گمشون کردم. مخصوصا تو کامنت دونی.
    اما خوبیش اینه که میتونم اون حسی رو که دارم عینا بنویسم…متوجه منظورم شدی؟

  4. امیر ارام گفته :

    چقده شما کارای مهم مهم میکنین وقتی فکرتون ازاده کاش مغز منم اینهمه جا داشت اینهمه خلاقیت
    ————————-
    جا هم نداشته باشه یه موقع هایی به زور باید جا دارش کنم، وگرنه که قاطی میکنم بشـــدت.
    اما شما که اسطوره آرامشین 🙂

  5. مرحومه مغفوره گفته :

    منم گاهی فکر میکنم درست همین لحظه که دارم به مونیتور نگاه میکنم دوستام در چه حالن؟
    بعد میبینم که به به امیر و مسیح و احسان و پریا و اینا…. همه آنلاینن و اونام دارن مونیتور رو نگاه میکنن!!!!!

    :mrgreen:
    ————————–
    اصولا شما کارتون درسته.
    حالا بذار بریم ماداگاسکار و اون طرفا، از اونجا دوتایی با بروبکس کنفرانس میذاریم تو یاهو مسنجر 😉

  6. معمار بیکار گفته :

    خواهر این ذهنتو که میفرستی بالا سر من زودتر بهم خبرشو بده که من اون موقع به “اوس قاسم”فکر نکنم!
    ————————–
    تازه نمیدونی چیا که نشنیدم!!!!! 😀

  7. مهرداد گفته :

    يعني به جاي اينكه از شكلك استفاده كني حسي كه داري رو تشريح ميكني
    درست گفتم؟
    ————————–
    ذقیقا

  8. معمار بیکار گفته :

    وا خاک به سرم!!!
    یعنی فهمید بنده نسبت به اوس قاسم مهر و محبت دارم؟؟
    ————————-
    نه اون، but also چیزای دیگه رو هم…از جمله انقل و سیل و … 😀

  9. مرحومه مغفوره گفته :

    یه بار کنفرانس سه جانبه داشتیم! یادته که؟
    من متنش رو سیو کردم
    هر بار میخونم سیاااااااااااه میشم
    یعنی آخرشه پریا
    ————————–

    :)) آره یادمه… دستور آشپزی هم توش داشتیم. متهم هم داشتیم 😀

  10. memorialist گفته :

    وای منم خیلی این کار رو می کنم و انقدر ذوق می کنم وقتی به این فکر می کنم که مثلا من یک روزی با فلان آدم که الان خیلی دوستش دارم یک جا بودم ولی از وجود هم خبر نداشتیم ! خیلی جالبه !
    ————————–

    🙂

  11. memorialist گفته :

    عین لاست !
    ————————–
    ندیدم لاست رو… اتفاقا یک هفته هست که یکی از دوستام 40 تا دی وی دی بهم داده و گفته دو ماه و نیم دیگه ازت پس میگیرم. اما حسش نیست ببینمش 😀