نشونه

یکی از نشونه های دوست داشتن -عشق نه ها-  چیه؟

بنظرم یکی از نشونه هاش،

اینه که قبل از اینکه دهن باز کنی و بگی حالت امروز چطوره، خودش متوجه بشه چطوری!

اینه که وقتی فقط براش تایپ میکنی و هیچی نمیگی که حال و روزت چطوره، خودش متوجه بشه یه طوریت هست و یه چیزی تو دلت سنگینی میکنه!

اینه که وقتی تو چشمات نگاه کنه، خودش متوجه بشه چی ته چشمات سنگینی میکنه و منتظری بریزیش بیرون!

اینه که وقتی فقط صدات رو بشنوه و فقط بگی الو، خودش متوجه بشه امروز مثل همیشه نیستی و یه طوریت هست!

اینه که وقتی فرسنگ ها از هم دورین، کاملا حست کنه و بتونه بفهمه امروز چی تو دلته و چی نیست!

پ.ن: همین نیم ساعت پیش یود که ایمیلت رو گرفتم و حس دوست داشتنت رو مثل همیشه نسبت به خودم کاملا میتونستم و میتونم درک کنم… وقتی میگم خدا قلب زیبایی بهت داده، نگو نه!

نوشته شده توسط در 29 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 21 نظر

دریا

خورشید همینطور آروم آروم داره ناز میکنه و بالا میاد. کنار ساحلیم و داریم از این همه زیبایی لذت میبریم. همیشه دوست دارم اینموقع صبح لب دریا باشم و سکوت کنم و از صدای موج ها لذت ببرم. دستای منو محکم تو دستات گرفتی و آروم آروم زیر بارونی که ریز ریز می خوره تو صورتامون قدم میزنیم و لذت میبریم.

یهو به خودم میام میبینم یه باد خیلی نرم تو صورتم می خوره و آروم با موهام بازی میکنه. سردم میشه، اما هیچی نمیگم و فقط نگاهت میکنم… نگاهم رو متوجه میشی و کتت رو باز میکنی و منو میچسبونی به خودت و نگاهم میکنی و با نگاهت میگی “الان زود گرمت میشه، گلم!” و آروم پیشونیم رو … همیشه دوست دارم وقتی بهم میگی گلم حتی وقتی هم که با نگاهت با من حرف میزنی. همیشه وقتی بهم میگی گلم ته دلم یه طوری میشه که خیلی دوست دارم.

.

.

با اینکه میدونم همیشه به من میرسی و منو میگیری، اما دلم می خواد بازم دنبالم کنی و منو بگیری. آخه همیشه وقتی منو میگیری، وقتی میایی روبروم می ایستی و خودمو پرت میکنم تو بغلت و سرمو میذارم رو شونه هات و منو محکم میچسبونی به خودت و با شیطنت میگی “بازم که گرفتمت”، اونموقع هست که میفهمم این شونه ها چقدر مردونست و محکم. میفهمم که چه تکیه گاه خوبی خدا بهم داده. میفهمم که چقدر دوستت دارم و دوستم داری… و شروع میکنم به دویدن تا بیایی منو بگیری و …

حالا دیگه خورشید بالا اومده و همه جا روشن¸روشن شده. میشینیم رو ماسه های لب ساحل و پاهامون رو دراز میکنیم. هر موجی که میاد می خوره به پاهامون و دوباره برمیگرده عقب. هر موجی که میاد کلی گوش ماهی و صدف های ریز ریز با خودش میاره و گاهی هم بچه ماهیای کوچولو. یاد اون آهنگی می افتم که برای بچه ماهی خونده و فکر میکنم حالا که بچه ماهی به دریا که روزی بزرگترین آرزوش بوده رسیده، حالا آرزوش چیه؟ فکر میکنم که بچه ماهی هم حس میکنه دنیا قشنگتر میشه وقتی بارون میاد؟ اما یهو دلم برای بچه ماهی های کوچولو میسوزه و پیش خودم فکر میکنم الان چطوری می خوان برگردن خونشون؟ یهو بی اختیار ته دلم براشون دعا میکنم که زود راهشون رو پیدا کنن و ماهیگیری نگیرتشون… خدایا خودت مواظب بچه ماهیا باش!

یهو حس میکنم چه خوبه اگر با صدای موج ها بخوابم; و آروم سرمو میذارم رو شونت و چشمامو میبندم… آخرین چیزی که میشنوم فقط صدای موج هاست و صدای تو که میگی “آروم بخواب گلم.”

نوشته شده توسط در 27 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 31 نظر

اصالت غذاها

یه عذاهایی رو دوست دارم تو یه ظرف های خاصی بخورم. اصلا اینطوری بیشتر به دلم میشینه و دوست دارم و بیشتر لذت میبرم از خوردنشون.

مثلا دیزی. میمیرم برای این غذا. تا جایی که همیشه به خانوادم وصیت میکنم اگه من مردم و خواستین غذا بدین به مردمی که اومدن، خواهش میکنم دیزی بدین، هم حال میکنن و خوششون میاد، هم یه چیز متفاوته. حالا زیاد وارد بحث وصیتم نمیشم… مثلا همین دیزی اگه تو قابلمه تفلون پخته بشه یا تو زود پز، و تو ظرف آرکوپال خورده بشه، یا مثلا کریستال چک، اصلا مزه میده؟ شما رو نمیدونم اما به منکه مزه نمیده اینطوری. اولندش! دیزی باید تو دیزی سنگی آروم آروم -یا همون نمه نمه خودمون- پخته بشه و جا بی افته. بعد باید تو ظرف سفالی که لعاب آبی رنگ داره خورده بشه. حتما هم باید با گوشت کوب چوبی گوشتش کوبیده بشه تا بشه فهمید دیزی خوردیم. حالا دیگه به مخلفاتی که باهاش باید خورده بشه کاری ندارم. به اندازه کافی دلمون آب افتاد! 😉

میرسیم به آب-دوغ-خیار غذایی که اینروزا واقعا مزه میده. من هر چی ازش بخورم امکان نداره فرداش بازم دلم نخواد. به این کاری ندارم که مخلفاتش چی هست و چی نیست و چند ساعت قبل باید درست بشه و اینا. تصور اینکه آب-دوغ-خیار رو تو یه ظرف جینگولی بخورم اصلا به دلم مزه نمیده. حالا فک کنین تو یه ظرف سفالی خورده بشه. مممم، چه مزه ای میده به آدم. خنــــــــــــــک و خوشمزه!

آب-دوغ-خیار

فک نمیکنم کسی باشه که دوغ دوست نداشته باشه. حالا هر نوع دوغی ها، گازدار و بی گار. من خودم به شخصه دوغ بدون گاز دوست دارم. (کی میتونه ده بار بگه دوغ گاز دار، گاز دوغ دار؟ 😉 ) همین دوغ رو اگه تو یه لیوان سفالی بخوریم مزش خیلی بیشتره تا اینکه مثلا تو یه لیوان پلاستیکی باشه یا لیوان شیشه ای. حتی پارچی که دوغ توش ریخته میشه هم اگه سفالی باشه که مزش خدا برابر! میشه.

شماها رو نمیدونم، اما ما تو خونمون وقتی ماست می خریم، از تو دبه ش خالیش میکنیم و میریزیم تو یه کوزه سفالی، از همونایی که کار لاله جین همدان¸ و آبی رنگ هست. اینو خودم امتحان کردم دقیقا. وقتی ماست¸ تو همون دبه یا سطل خودش باشه بعد از چند روز آبکی میشه و شل میشه. اما وقتی تو کوزه ریخته میشه دو هفته هم که بمونه تو یخچال، سفت هست و طوریش نمیشه. نهایتا ممکنه یه ذره ترش بشه. تازه اینطوری درصد فرار کردنش از زیر دست من به صفر میرسه! 😉

چرا راه دور بریم؟! آب خوردن. همین آب خوردن اگه تو پارچ سفالی باشه مزش خیلی بهتره تا اینکه تو شیشه یا ظرف پلاستیکی باشه.

یه نمونه دیگه، خورشت ها. اگه تو یه قابلمه مسی پخته بشن خیــــــــــــــلی خوشمزه تر میشن و بهتر جا می افتن تا اینکه تو این قابلمه تفلونا باشن. یا مثلا یه نمیرو یا املت ساده، وقتی تو ماهی تابه مسی باشه انقدر انقــــــدر مزش بهتره تا اینکه تو تفلون درست بشه. قبول ندارین، امتحانش کنین!

بازار مسگرهای اصفهان

همینطور غذاها و خوراکی های دیگه رو میشه مثال زد و کلی حرف و حدیث اندر احوالاتشون گفت و نقل کرد. همه اینا رو گفتم که در درجه دوم دل همه رو آب کنم، که انشالا تونسته باشم! 😉  و بعد در درجه اول بگم اصالت غذاها رو از بین نبریم و به اون شکل اصیلی که هستن بخوریمشون. هم خاصیتشون حفظ میشه، هم مزشون بیشتر به دلمون میشینه.

نوشته شده توسط در 26 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 14 نظر

حرف اضافه

بلا نسبت شمایی که داری اینو می خونی، مردم خل شدن، دوست دارن یه سوژه ای تو زندگی بقیه پیدا کنن و پشتش حرف در بیارن. اصلا دوست دارن هی دماغشون رو تو زندگی اینو اون فرو کنن. خدا نکنه تو یه خونه ای دختر یا پسر مجرد هم باشه، دیگه واویلاس!

کلت تو درست باشه و عین آدم بری دانشگاه و بیایی، هی میگن “واه واه واه دختره همش میشینه می خونه… که چی حالا این همه می خونی؟ مگه ماها که خوندیم کجارو گرفتیم که تو بگیری؟”… شما نتونستی جایی رو بگیری و کاری بکنی، دلیل نمیشه منم نتونم و عرضه نداشته باشم.

بشینی گوشه خونت و سرت تو کار و کتابا و زندگی خودت باشه، میگن “حیف باشه از این دختر که اینطور افسردگی داره و از صبح تا شب گوشه اتاقشه!”…خوبه از صبح تا شب الکی ول بچرخم تو کوچه ها؟! بنده هر موقع کار داشته باشم از خونه میرم بیرون و کار نداشته باشم نمیرم. اصلا پاشم برم بیرون الکی بچرخم که چی بشه؟ برم خیابونا رو متر کنم و سایزشون رو بدم به شهرداری خوبه؟ سرکارم! هستم اینطوری.

مجرد باشی، میگن “پس کی شیرینی میدی به ما؟ لباسامون رو دوختیما!… یکی رو بالاخره خر کن دیگه!… اصلا کسی رو داری تو زندگیت که تورش کنی؟ ناقلا نکنه تورش کردی  و گذاشتی به وقتش صداشو دربیاری؟”… به شما چه ربطی داره کسی تو زندگی من هست یا نه؟ اصلا من توربافی و تور اندازی و تله گذاری و هر کوفت دیگه ای که میگین بلد نیستم، می خوایین چیکار کنین؟ هان؟… این همه مدت با برگ مو خودتون رو پوشونده بودین که منتظرین عروسی من لباس های دوخته شدتون رو تنتون کنین؟ مگه من گفته بودم برین لباس بدوزین که حالا نگرانین! یه کیلو شیرینی و یه پرس چلوکباب بخرم بهتون بدم بیخیال من میشین؟… لابد فردا پس فردا هم که ازدواج کردم هی می خوایین بگین “پس چرا بچه دار نمیشین؟ بچه نمک زندگیه. نذارین سنتون بالا بره!”

با دوستات بری بیرون و بیایی، میگن “واه واه چقدر بیرونه! ک..! نشیمن تو خونه رو نداره که. هر دفعه دیدیش بیرون بوده با دوستاش… حالا معلوم نیست با کیا می چرخه! جامعه بدی شده بخدا.”… به شما چه ربطی داره با کی میرم و با کی نمیرم. لابد مادرم انقدر شعورش میرسه که بدونه بچش با کیا رفت و آمد داره و لابد خودم انقدر میتونم تشخیص بدم کی برای من مناسب¸ و کی نیست.

همین کارارو میکنین که آدم نمی خواد باهاتون روبرو بشه یا اگرم روبرو شد نمی خواد یه کلمه باهاتون حرف بزنه دیگه. اونوقت میگین “چرا دیر به دیر میبینیمت؟ کلاس نذار واسه ما!”… کلاس نمیذارم، حوصله حرف و حدیث الکی ندارم که بشنوم.

بدم میاد از این رفتارا و کارای خاله زنکی. بدم میاد از اینکه تا یه جا آدمو میبینن هی می خوان دماغشون رو بکنن تو زندگی آدمو پشت آدم حرف دربیارن یا از زیر زبون آدم حرف بکشن.

نوشته شده توسط در 24 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 9 نظر

تردید

هنوزم بعد از 4-5  سال وقتی به دیوار اتاقم  -که الان بشقاب مینا کاری و بشقاب قلم زنی آویزون کردم-  جایی که اون دسته گل رو آویزون کرده بودم، نگاه میکنم یاد اون شب می افتم. تا همین 2 سال پیش دسته گله رو داشتم هنوز. نه اینکه دوستش داشته باشم، فقط برای این نگهش داشته بودم که هر موقع به اون سمت اتاقم نگاه میکنم یادش بی افتم و تو دلم ازش تشکر کنم برای کاری که کرد و چیزی که یادم داد! هرچند که تاثیر خیلی بدی رو من گذاشت و خیلی چیزا رو هم تو من بدتر کرد.

2 سال پیش یهو با خودم فک کردم منکه تو ذهنم دارم همه چیز رو، پس چرا دیگه دیوار اتاقم رو اشغال کنم؟ و شبش دسته گله رو بردم انداختم تو سطل زباله سر کوچه. تا وقتی گله تو اتاقم بود هر کی می اومد تو اتاق ازم سوال میکرد “این دسته گل رو کی بهت داده که اینطور سالم نگهش داشتی؟” و در جواب فقط میگفتم یه دوست که خیلی چیزا یادم داد!! اما دیگه نمیگفتم چه چیزایی رو هم تو من بدتر کرد. گفتنش چیزی رو درمون نمیکرد، چون اونا نمی تونستن و نمی تونن درک کنن من چی میگم، مگر اینکه یکی عین باشه، که نبود.

حالا که دارم به اون روز فکر میکنم، میبینم اگه اون تصمیم رو نگرفته بودم، شاید الان خیلی چیزایی رو که بدست آوردم، نمی تونستم داشته باشم. خیلی از چیزایی رو که دارم، از دست میدادم و شاید یه زمانی متوجه میشدم که دیگه دیر بود. اون شب کذایی وقتی سرم رو گذاشتم رو بالشت و داشتم می خوابیدم، تو دلم یه آخیـــــــــــــش گفتم و یه نفس عمیق کشیدم و بعدشم خوابیدم. اما حال بدی داشتم، خیلی بد. تصمیم گیری¸ خیلی سختی بود اون لحظه، و هم حس دو گانه ی بدی داشتم. میدونستم خیلی حرفا بعدا گفته میشه که چون بدون شنیدن حرفای من هست اذیتم میکنه، میدونستم بعدش باید خیلی رو خودم کار کنم تا دوباره بشم مثه قبل، اما به هر حال انجامش دادم و با گفتن یه “نه” ی ساده خودم رو راحت کردم و …

خدایا! هیچ کسی رو سر دوراهی نذار… حس بدیه!

هلن، تردید، دانلود

نوشته شده توسط در 24 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, شعر و آهنگ, نوشته هاي پپري 12 نظر