خداییش چه حالی بهت دست میده؟؟؟؟

من خودم از اون دسته آدمهایی هستم که خیلی خیلی کم تلویزیون نگاه میکنم( حالا این خیلی خیلی کم رو بخون اصلا”). اما منم مثل بقیه آدمها دوست دارم گاهی بعضی برنامه ها رو نگاه کنم. اون برنامه هم این روزها کوله پشتی هستش.

ماجرای از اینجا به بعد حالا شروع میشه.نمیدونم برای تو هم پیش اومده یا نه که توی جمعی باشی ،خونه کسی باشی یا خونتون مهمون باشه و این مهمانی مصادف باشه با شروع اون برنامه مورد علاقه تو . از بد روزگار این برنامه هم روز بعد تکرار نداره و به هر حال مجبوری که همون موقع پخش نگاه کنی. فضارو این طوری تصور کن که همه ساکت هستند و صدای تلویزیون هم کاملا” پایین هستش و وقتی برنامه شروع میشه و میخوایی صداش رو یه ذره بیشتر کنی با اعتراض روبرو میشی که مگه چه خبره؟؟؟(آخه صدای اینکه اصلا” در نمیادش) . بالاخره صداش رو به اندازه ای میکنی که فقط خودت و مجری برنامه میشنوین. در این میون هم بقیه حاضرین با هم شروع میکنن به تعریف کردن از برنامه و نظر دادن در مورد رنگ جوراب مجری تاااااا اینکه این مجری چرا ازدواج نمیکنه. حالا حال خودت رو هم تو این وسط تصور کن. اون یه ذره صدایی هم میشنیدی دیگه به گوشت نمیرسه و مجبوری که ادامه برنامه رو یا بیخیال بشی یا اینکه تخیلی نگاه کنی. تخیلی یعنی اینکه خودت حدس بزنی اونا دارن چی میگن.

بالاخره جاهای حساس برنامه که نقطه اوجش هستش تموم میشه و برنامه رو به سراشیبی پایانش میره که همه نظرها تموم میشه و همه ساکت میشن و میشینن ببینن این برنامه چیه که انتقدر تورو جذب خودش کرده.تازه با این همه بازم از تعاریف فلسفیشون کم که نمیشه هیچ یه چیزای دیگه ای هم اضافه میشه. تازه هی هم از تو سوال میکنن که این کیه اومده امشب؟؟ در مورد چی حرف میزنن؟ برنامه رو که نذاشتن ببینی هیچ سوال هم میکنن.

برنامه تموم میشه و دوباره نوبت نظر دادن بقیه درمورد برنامه و مجری برنامه میشه. آخرشم برای اینکه قافیه خالی نمونه یه گریزی هم به تو میزنن که چرا انقدر صدای تلویزیون رو زیاد کردی و نذاشتی ما حرف بزنیم؟؟؟

خداییش چه حالی بهت دست میده؟؟؟؟

+ نوشته شده در ;جمعه بیست و دوم تیر 1386ساعت;6:52 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 13 جولای 2007 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا یک نظر

آیا شما تعادل دارید؟

نويسنده: جان راجر- پيتر مك ويليامز
مترجم: مهدي مجردزاده كرماني

تعادل، موضوعي بسيار شخصي است. دنيا پر از امور متضاد است كه بر يكديگر تأثير مي گذارند. ممكن است فردي چيزي را دوست داشته باشد و فرد ديگر درست نقطه ي مقابل آن را بخواهد. اما بيشتر مردم حالات ميانه را مي پسندند. بعضي از اين حالات متضاد عبارتند از: كار و تفريح، فعاليت و استراحت، در جمع بودن و تنها بودن. اكنون نگاهي دقيقتر به هريك از اين حالات مي اندازيم.
    كار و تفريح: بعضيها از هدف گذاري و رسيدن به هدف لذت مي برند. وقتي به يكي از هدفهاي خود رسيدند، پرچم خود را بر بالاي آن نصب مي كنند و بلافاصله به دنبال هدف بعدي مي روند اين افراد از كار لذت مي برند.
    در مقابل، عده اي هستند كه ظاهرأ به آنچه دارند قانعند. آنها از لحظات زندگي خود لذت مي برند. به طوري كه گاهي كار كردن برايشان مشكل مي شود.
    فعاليت و استراحت: بعضي ها دوست دارند كه فعال باشند. در نظر اين افراد، خواب چيزي جز تلف كردن وقت نيست و لذا سعي مي كنند وقت خود را كمتر تلف كنند. اين اشخاص اگر به كاري جسماني مشغول نباشند كسل مي شوند.
    كساني هم هستند كه از استراحت لذت مي برند. اين افراد ورزش را كفر مي دانند. اگر هم از جايشان بلند شوند دوست دارند كه در رختخواب بنشينند. از خواب لذت مي برند و رؤيا را دوست دارند و معمولأ چند بليت اضافي هواپيما را مي خرند تا در مسافرتهاي هوايي بتوانند دراز بكشند. معمولأ كمتر پيش مي آيد كه اين عده بر اثر كار عرق كرده باشند.
    با هم بودن و تنها بودن: بعضيها هميشه دوست دارند كه با كسي باشند. ممكن است اين شخص، هميشه فرد معيني باشند يا افراد مختلفي، ولي در هنگام آشپزي،‌ استحمام، غذا خوردن و خواب هم اگر تنها باشند ناراحت مي شوند. اين اشخاص معمولأ به حيوانات خانگي نيز علاقه دارند. در هنگام تماشاي تلويزيون، اگر طرف مقابلشان براي آوردن چاي يا بستني به آشپزخانه برود، آنها هم مي روند.
    در مقابل عده اي هم هستند كه از تنهايي لذت مي برند و دوست دارند هميشه با خودشان باشند. اين افراد، اگر كسي در خانه باشد خوابشان نمي برد، چه رسد به اين كه كسي در اتاق خوابشان باشد. اين اشخاص، مشاغلي از قبيل جنگلباني، شب پايي و نويسندگي را دوست دارند.
    مواردي كه بيان شد نمونه هايي از افراط و تفريط در امور بود و مسلمأ نمي توان يكي را صحيح و ديگري را غلط دانست.
    
    چيزهايي را كه نداريم، به دست آوريم، يا از آنچه كه داريم لذت ببريم؟
    يكي از موضوع هاي مهم اين است كه آيا بايد سعي كنيم بر داراييهاي خود بيفزاييم يا اين كه سعي كنيم از داشته هاي فعلي خود بهره مند شويم و لذت ببريم.
    فرض كنيم در يك زمستان سرد و در هواي طوفاني، در خانه خود در اتاقي گرم و راحت روي مبل راحتي و روبروي بخاري ديواري نشسته ايد و ياري دمساز (كه مي توانيد كتاب باشد) در كنار خود داريد و به نوشيدن كاكائوي گرم مشغول هستيد. اين همان حالت بهره مندي از داراييهاي موجود است.
    اكنون در نظر بگيريد كه در همان هواي سرد، پوتين، لباس گرم، دستكش و كلاه خود را مي پوشيد، هرچه پول داريد برمي داريد و از خانه خارج مي شويد و از ميان راه هاي برف گرفته به سوي فروشگاه به راه مي افتيد و در دل دعا مي كنيد كه فروشگاه مورد نظر، هنوز باز باشد و پول كافي براي خريد مايحتاج خود در جيب داشته باشيد. اين همان حالت به دست آوردن چيزهايي است كه دوست داريم.
    اين دو قضيه، شباهتي به هم ندارند. پس تكليف ما چيست؟ مسلمأ راه صحيح، حفظ تعادل است.
    اگر روزها و هفته ها در جلو بخاري بنشينيم، بالاخره حوصله مان سر مي رود و دلمان مي گيرد. صحبت بهترين دوست، سرانجام دل آازار مي شود.
    بالاخره از جا مي پريم و در حالي كه لباس گرم خود را مي پوشيم مي گوييم:
     – من مي روم فروشگاه خريد كنم.
     – چه مي خواهي بخري؟
     – قدري شير (يا چيز ديگر)
     – اما شير داريم.
     – پس مي روم چند تا همبرگر بخرم.
     – گوشت داريم. مي توانم خودم همبرگر درست كنم.
     – زحمت نكش. فروشگاه فقط چند كيلومتر تا اين جا فاصله دارد.
     – پس صبر كن با هم برويم.
     – باشد. همين الان برمي گردم.
     – اين را مي گوييم و بيرون مي زنيم و در را پشت سرمان مي بنديم.
    آه آزادي! بوي هواي سرد و تازه. زيبايي برف. باد سردي كه به صورتمان مي خورد و حالمان را جا مي آورد.
    توي برفها به طرف فروشگاه به راه مي افتيم. هوا دارد تاريك مي شود. سوز و سرما را حس مي كنيم. فروشگاه در سر پيچ بعدي واقع شده است. اما چه فايده! بسته است.
    اكنون هوا كاملأ تاريك شده است. برف همچنان مي بارد و باد، دانه هاي برف را به سر و صورتمان مي زند. پاهامان ديگر سرد نيست، بلكه از سرما بي حس شده است. صحنه هايي از كتاب دكتر ژيواگو در نظرمان مجسم مي شود. به نظرمان مي رسد كه مژه ها و سبيلمان يخ زده است.البته سبيل نداريم، اما حتمأ رطوبت هوا در پشت لبمان منجمد شده است.
    اتومبيلي جلو پايمان ترمز مي كند. همدم دلواپس خودمان است.
     – به فروشگاه تلفن كردم، داشتن

نوشته شده توسط در 6 جولای 2007 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا دیدگاه‌ها برای آیا شما تعادل دارید؟ بسته هستند

بستگی به خودمون داره که ….

من واقعا” به این اعتقاد بیشتری پیدا کردم که هر طوری که فکر کنی همونطورم برات میشه.

نمونش روز دوشنبه بودش که امتحان اقتصاد داشتم. طول ترم بهترین شاگرد کلاس بودم. برای پایان ترم هم کلی خونده بودم به طوری که به همه بچه های دیگه هم قبل از امتحان درسهارو یاد میدادم. اما این وسط یه ماجرایی بودش که باهام بودش. اونم طرز فکری بودش که گذاشته بودم به من قالب بشه.وقتی درس میخوندم همش فکر میکردم که این همه دارم میخونم اما من که امتحانم رو بد میدم آخرش. و همون هم شدش . سر امتحان همون مطالبی رو که ۱۰۰ بار خونده بودم و به دوستای دیگم هم یاد داده بودم ، چنان خراب کردم که نگو . البته نمره قبولی میگیرم اما نه اون نمره ای که دلم میخوادش . من برای ۱۹ یا ۲۰ خونده بودم اما چون اون فکر احمقانه باهام بودش نتیجش این شدش.

همه اینها رو گفتم که نتیجه بگیرم که طرز فکرمون رو هر چی که هستش ، بستگی به خودمون داره که بذاریم بهمون قالب بشه یا نه.

+ نوشته شده در ;جمعه هشتم تیر 1386ساعت;2:18 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 29 ژوئن 2007 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا دیدگاه‌ها برای بستگی به خودمون داره که …. بسته هستند

امروز ساعت ۵

امروز دوستم رفتش. ساعت ۵ پروازش بودش و رفت . دلم گرفته و ناراحتم . بهش میگفتم که بیشتر بمون میگفتش همینطوریشم هیچی هیچی یه ماه موندم و از کاروزندگیم افتادم.

دیروز که با هم بیرون بودیم بهش گفتم تو که بری من دیگه هرروز صبح به کی زنگ بزنم و کرم بریزم که اونو از خواب بیدارش کنم؟؟( آخه این مدت همش من بهش هرروز زنگ میزدم و بیدارش میکردم از خواب . چون من زودتر بیدار میشدم که درس بخونم)

به مامانم میگم مامان تنها شدم باز دوباره . جواب میده ناراحت نباش و این حرف رو نزن…زودتر از اونی هم که فکرش رو کنی دوباره میبینیش.(امیدوارم همه چیز به خیری پیش بره)

یه چندروزی طول میکشه تا خوب بشم و به شرایط عادت کنم.

+ نوشته شده در ;چهارشنبه ششم تیر 1386ساعت;2:35 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 27 ژوئن 2007 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا دیدگاه‌ها برای امروز ساعت ۵ بسته هستند

اوهام….. ایمان یا اعتقاد ….نه؟!!

امروز اولین امتحانم رو دادم.با اینکه خیلی دلهره داشتم اما خدارو شکر خوب دادمش.البته این حس احمقاهنه دلهره همیشه زمان امتحانا با من هستش.حتی اون زمانی که من تو آموزشگاه بودم و شاگردام امتحان داشتن من بیشتر از اونها دلهره داشتم.نمیدونم والا..منم این مدلیم دیگه

 سرم رو که انداختم رو برگه ساعت ۳ بودش و وقتی ساعتم اعلام کردش که ساعت ۶ هستش من هم آخرین نقطه رو گذاشتم رو برگه و تموم کردم. از بچه های دیگه که سوال میکردم هیچ کسی نتونسته بودش که کامل جواب بده و اکثرا” تا تراز اصلاح شده توی کاربرگ پیش رفته بودن.(باید هم رشته من باشی تا بتونی بفهمی چی میگم…رشتم حسابداریه). بعد از امتحان رفتیم پیش استادمون تا بچه ها یه صحبتی کنن تا شاید ازشون دوباره امتحان بگیره و منم از استادمون تشکر کنم چون واقعا” دوستشون دارم . کلی صحبت کردیم و از این ور و اون ور گفتیم و من یهو از پروژم سوال کردم که بدونم چی شده و چی نشده . استادمون گفتش که پروژه تو از همه این پروژه هایی که بچه ها دادن عالیترین بوده و بیشترین نمره رو گرفته . اولش فکر کردم که شوخی میکنه اما بعدش دیدم نه داره جدی میگه. کلی ذوق کردم از خوشی.

 این روزا دارم یه کتابی میخونم بنام ” اوهام ” نوشته ریچارد باخ. برای دومین باره که این کتاب رو میخونم چون دفعه اولش زیاد متوجه نشدم و یه کتاب دیگه از همین نویسنده که به اصطلاح سبکتر بودش خوندم تا بتونم این یکی رو بهتر متوجه بشم. تا اینجای کتاب چیزای خیلی خوبی یاد گرفتم ازش. یکی از اونا اینه که وقتی به چیزی که میخوایی برسی ایمان داشته باشی و فقط به اون فکر کنی و تصویرش رو توی ذهنت به خوبی مجسم کنی حتما” بهش میرسی. من قبلا” هم این کارو کردم و نتیجه اش رو دیدم.البته قبل از این کتاب توی کتاب “حکایت دولت و فرزانگی” این رو خونده بودم اما تا امروز با اینکه قبلا” امتحانش کرده بودم اینطوری بهش ایمان نداشتم.

امروز که سر امتحان بودم تا ساعت ۴:۳۰ من تازه داشتم ثبت های روزنامم رو میزدم و یواش یواش هم وارد دفتر کل میکردمشون. اون موقعه وقتی به ساعتم نگاه کردم اولش با خودم فکر کردم که نمیتونم تمومشون کنم اما انگار یهو یه نفر – که شاید ضمیر ناخود آگاهم بوده- بهم گفتش که میتونی و برو جلو. یهو تصویر اون زمانی که من برگم رو دادم و همه سوالهارو کامل و تا آخر نوشتم اومدش توی ذهنم . شاید فکر کنی دارم شعار میدم اما واقعا” همینطور بودش برام.هرچی ساعت میگذشتش این تصویر قوی تر میشدش برام، بیشتر میتونستم ببینمش. تا اینکه زمان امتحان تموم شدش و من هم دقیقا” آخرین نقطه رو همون زمانی که ساعتم اعلام کردش که دیگ دیگ یعنی ساعت ۶ هستش و مراقب برگه ها رو کشیدش گذاشتم رو برگم.

یا حتی اون زمانی که داشتم پروژم رو مینوشتم این فکر رو میکردم اما راستش چون خیلی زیاد ذهنم رو به غیر از کاری که میکردم مشغولش نکرده بودم نمیتونستم اون یکی رو به خوبی این امروزیه ببینمش و حسش کنم.

نمیدونم تو این کاری رو که گفتم رو تا حالا امتحانش کردی یا نه؟آیا به این حس ایمان یا اعتقاد داری یا نه؟؟ اگر این کارو قبلا” کردی و نتیجش رو دیدی پس میتونی بفهمی که من چی میگم. بعدش یه حس خیلی خوبی به آدم دست میده.نظر تو چیه؟؟؟

+ نوشته شده در ;پنجشنبه سی و یکم خرداد 1386ساعت;3:2 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 21 ژوئن 2007 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا یک نظر