Teddy Bear ….”پ و” یه جور آیینه از خودم
گذاشتمش روی میزم روی پایه چراغم و هر وقت میشینم پشت میزم میتونم ببینمش.
از بچگیمم Teddy Bear رو خیلی خیلی دوست داشتم و هنوزم دارم.چنتایی Teddy Bear دارم و اسمایی هم براشون گذاشتم.یکیشون که خیلی قدیمیه و از زمانی که بدنیا اومدم دوستم بوده تا حالا اسمش ” گگ”(‘Ga’Ga) هستش.البته این اسم خیلی معانیه گسترده ای داره که نمیتونم برات بگم چیه چون خودم هم دقیقا” نمیدونم معنیش چیه
اون بیچاره رو از بس که انداختیمش تو ماشین لباسشویی حسابی از ریخت افتاده اما بازم دوستش دارم.
خب برم سر حرف اصلیم و اون کادویی که برای خودم خریدم.تازه خبر نداری که براشم اسم گذاشتم. اولا اسمش رو گذاشته بودم “خر” اما بعدا” دیدم که به شخصیتش توهین میشه و عقده ای میشه اسمش رو گذاشتم “پ و ” که اینم خودش در طی یه جریان فلسفی بوجود اومدش که در این مقال نمیگنجد هیچ جوره.![]()
حالا همه این حرفارو زدم که بگم نمیدونم تاحالا شده وقتی خوشحالی یا ناراحتی یا هر حس دیگه ای که داری وقتی به چیزی که دوستش داری نگاه میکنی فکر میکنی اونم همین حس رو داره؟؟؟ برای من این موضوع بارها و بارها پیش اومده. نمونش همین “پ و” . یه روزایی میشه که خیلی خوشم و وقتی نگاهش میکنم توی صورت اونم همینو میبینم و برعکس ، یه روزایی که خیلی ناراحتم یا عصبانیم وقتی به اونم نگاه میکنم میتونم همینو توی اون ببینم. نمی خوام بگم که “پ و” حس داره و میتونه نفس بکشه..نه اصلا” اینو نمیگم. منظورم یه چیز دیگه ای هستش. منظورم اینه که شاید “پ و ” یه جور آیینه باشه از خودم اما با یه شکل دیگه. آیینه ای که هر وقت ناراحتم ، هر وقت خوشم یا هر زمانی که عصبانیم رو میتونه بهم نشون بده خودم رو.
حدودای ساعت ۱ شب بودش به وقت ایران که زنگ زد…بیشتر از من اون داشتش پس می افتادش.
فکر کنم داشتش با خودش فکر میکردش آخ جووووون ..بدون پریا شدم( خیلی من پستم ها
).از پام سوال کردش که خوبه یا نه؟؟؟ وقتی گفتم پام گیر کردش زیر صندلی ماشین چون از ترسم جفت پا ترمز گرفتم و حالا درد میکنه دوباره و ورم کرده
( خوبه هنوز گواهینامه ندارم و این طوری جفت پا ترمز میکنم…وای به روزی که گواهینامه بگیرم و خودم بشینم پشت فرمون حتما” با سرو دست میزنم رو ترمز
)…میگفتش تورو خدا بذار یه چند روزی این پای صاب مرده راحت باشه و بعد دوباره بلا سرش بیار.![]()
اما خداییشم راست میگه ها…تازه دوهفتس که پای صاب مرده رو باز کردم..باید مواظبش باشم![]()
امروز ( ۱۵ شهریور) عروسی دعوت داشتیم ما. البته مامانم نیومدش چون خالم و شوهرش به ایران اومدن امروز صبح و مجبور بودش بمونه خونه. در نتیجه من و خواهرم و شوهرش و پسرعمه شوهرش به عروسی رفتیم. عروسی توی سالن صدف تو پارک ارم بودش. بعد از عروسی دنبال ماشین عرس راه افتادیم و در ضمن خواهر عروس هم تو ماشین ما بودش. همینطور که ما دنبال اونا میرفتیم یهویی این آقای داماد……
بدون اینکه راهنما بزنه از خروجی سمت راستش پیچیدش و رفتش بیرون. شوهر خواهر من هم داشتش راه مستقیم رو میرفتش و تا اون پیچیدش ، شوهر خواهر منم پیچید که توی همین موقع یه رنو اومد بین ماشین ما و ماشین عروس و شوهر خوارم گرفتی سمت چپ که به اون نزنه و ……زدیم که جدول سمت چپ که جلوش ۳ تا بشکه پر از شن هستش. چنان دود یا نمیدونم خاکی بلند شدش که فکر کردم الان پودر میشیم یا اینکه ماشینهای پشتی هم میزنن به ما الان![]()
اصلا” نمیتونستم تو اون موقع حرکت کنم از جام و بیام بیرون و ببینم چی شده. فقط منتظر بودم که ببینم خواهرم و شوهرش که جلو نشسته بودن سالم هستن یا نه؟؟آی پاهاشون سالمه؟؟؟ اصلا” نمیتونم بگم چه حس گندی داشتم اون موقع. بالاخره خواهرم در رو باز کردش که بره بیرون و ببینه چی شده و اون موقع یه ذره جرات پیدا کردم که برم بیرون. خدارو ۱۰۰۰۰ بار شکر میکنم که فقط ماشین صدمه دیده بودش و خواهرم و شوهرش و ماهایی که پشت بودیم سالم بودیم. سپر ماشین کاملا” تعطیل شده و باید عوض بشه.
خواهرم یه ذره غر زدش که اه ه ه ه …اومدیم یه عروسی بریما..تورو خدا ببین چی شد. اما من خدارو شکر میکنم که حتی یکی از ما هم طوریش نشدش و همگی سالمیم. خداروشکر میکنم که خواهر عروس که امانت بودش تو ماشین ما سالمه. خدارو شکر میکنم که خواهرم و شوهرش که جلو بودن سالم هستن.
خداجونم ازت ممنونم یه عالمه![]()
![]()
نمونش امروز و دیروز. من همیشه وقتی مامانم تو خونه نیستش کار میکنم چون اگر خونه باشه همش میادش غر میزنه که چرا اینو اینطوری کردی و چرا؟چرا؟…منم یهو ول میکنم میرم و میگم خودت بکن. اگرم باشه سعی میکنم زودکارهام رو انجام بدم و بهش مهلت غر زدن ندم. دیروز که خونه نبودش خونه رو جارو کردم. شب که اومدش وقتی بهش گفتم یه ذره با تعجب نگاهم کردش که چرا با این پات جارو زدی.پیش خودم میگفتم: اگه نکنم یه حرفه .. اگرم بکنم بازم یه حرفه دیگه. بعد از یکی دوساعت دیدم که اومده میگه فلان جارو ، جاروزدی؟؟؟ دنبال نکته میگشتش از من.![]()
امروز که نبودش تمام خونه رو گردگیری کردم و بعدش اومده بودم پای کامپیوتر که اومدش. تا اومدش از در حتی مهلت ندادش که سلام کنه و شروع کردش به غرغر که چرا غذارو آماده نکردی.. از صبح تو خونه بودی؟؟؟ساعت ۲ بعدازظهر من باید وایسم غذا درست کنم و از این حرفا. غذایی که میگم از اول تا آخرش که درست بشه حدودا” ۱۵ دقیقه زمان میبره.
منم یهو دیگه قاطی کردم و گفتم که تو همیشه عادت داری به جای اینکه کارهای دیگه آدم رو ببینی ، فقط به جون آدم غر بزنی.
تا الانم که ساعت ۳:۴۵ دقیقه ظهره با همدیگه حرف نمیزنیم. البته اون یه چند کلمه ای گفتش اما از اونجایی که من یه ذره قد(غد) هستم اصلا” حرف نمیزنم.چون میدونم اگه بخوام حرف بزنم چون هنوز ناراحتم و عصبانی یه چیزی میگم که بدتر میشه.
بدتر از همه این بودش که صف دخترا عین حموم زنونه بودش و همه رو سروکله همدیگه آویزون بودن اما فقط دلم می خواستش صف پسرهارو میدیدی. با اینکه تعداد نفراتشون بیشتر از دخترها بودش اما همشون ساکت بودن و مرتب.واقعا” مایه خفت برای دخترا. همیشه از این کارای دخترا بدم میادش. اه.
. از دخترا لجم میگیره.
یه چیزی میگم فقط تورو خدا حالت بهم نخوره هاااا
. کارنامم رو که گرفتم معدلم شده بودش ۱۸.۳۰. یکی از استادامون که خیلی خیلی گله و منم کلی دوستش دارم حسابی تبریک بهم گفتش و کلی نصیحتم کردش که اگر همینطوری پیش بری خیلی عالیه و سعی کن تا ۲۴ واحد ور داری که زودتر تموم کنی.(درسارو منظورش بود
). دلم می خواستش قیافه اونای دیگه رو میدیدی . همشون اینطوری بودن
. خودم رو که جای اونا گذاشتم میبینم که بیچاره ها بایدم اونطوری باشن.
. اما خداییش خستگیم در رفتش وقتی دیدم نتیجه کارم خوب بوده.![]()
منم که چقدر به حرفهای استاد گوش دادم و چقدر تونستم ۲۴ واحد ور دارم. زور زدم و تونستم ۱۸ واحد ور دارم که یکیشم بسته شده بودش و موندش ۱۷ واحد.اصلا” روزها و زمانهای خوبی رو ارائه نداده بودن
. هر کردوم رو که میخواستم ور دارم باید پیش نیازش رو پاس کرده میبودم که شامل من نمیشدش یا اگه می خواستم بیشتر ور دارم باید یه روز کاملم رو برای یه دونه درس این همه ه ه ه ه ه ه ه راه(بخونش اون ور دنیا
) رو میرفتم و میاومدم که فکر نمیکنم میتونستم به درسهای دیگم برسم.در نهایت تونستم روزهای یکشنبه و پنج شنبه از صبح تا شب ور دارم.
