غرغر

این مامان من همیشه عادت داره که به جون آدم غربزنه(البته این همیشه که میگم ، همیشه هم نیستش. اما اکثر مواقع اینطوره). اگر از صبح تا شب تو خونه کمکش کنی و کار کنی بازم یه سوژه داره که به جونت غر بزنه.

نمونش امروز و دیروز. من همیشه وقتی مامانم تو خونه نیستش کار میکنم چون اگر خونه باشه همش میادش غر میزنه که چرا اینو اینطوری کردی و چرا؟چرا؟…منم یهو ول میکنم میرم و  میگم خودت بکن. اگرم باشه سعی میکنم زودکارهام رو انجام بدم و بهش مهلت غر زدن ندم. دیروز که خونه نبودش خونه رو جارو کردم. شب که اومدش وقتی بهش گفتم یه ذره با تعجب نگاهم کردش که چرا با این پات جارو زدی.پیش خودم میگفتم: اگه نکنم یه حرفه .. اگرم بکنم بازم یه حرفه دیگه. بعد از یکی دوساعت دیدم که اومده میگه فلان جارو ، جاروزدی؟؟؟ دنبال نکته میگشتش از من.

امروز که نبودش تمام خونه رو گردگیری کردم و بعدش اومده بودم پای کامپیوتر که اومدش. تا اومدش از در حتی مهلت ندادش که سلام کنه و شروع کردش به غرغر که چرا غذارو آماده نکردی.. از صبح تو خونه بودی؟؟؟ساعت ۲ بعدازظهر من باید وایسم غذا درست کنم و از این حرفا. غذایی که میگم از اول تا آخرش که درست بشه حدودا” ۱۵ دقیقه زمان میبره.

منم یهو دیگه قاطی کردم و گفتم که تو همیشه عادت داری به جای اینکه کارهای دیگه آدم رو ببینی ، فقط به جون آدم غر بزنی.

تا الانم که ساعت ۳:۴۵ دقیقه ظهره با همدیگه حرف نمیزنیم. البته اون یه چند کلمه ای گفتش اما از اونجایی که من یه ذره قد(غد) هستم اصلا” حرف نمیزنم.چون میدونم اگه بخوام حرف بزنم چون هنوز ناراحتم و عصبانی یه چیزی میگم که بدتر میشه.

+ نوشته شده در ;چهارشنبه چهاردهم شهریور 1386ساعت;3:48 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در چهارشنبه, 5 سپتامبر 2007 ساعت 3:48 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

3 پاسخ به “غرغر”

  1. شیوا گفته :

    پنجشنبه 15 شهریور1386 ساعت: 0:24

    سلام عزیز. میدونم چی میگی. منم این چیزارو تجربه کردم…………
    یه کتابی خوندم که توش توضیح داده بود چرا به نظر میاد خانومای خونه همیشه در حال غر زدن هستند و اینکه چرا اینکارو میکنند اسم کتابش بود انچه زنان و مردان نمی دانندنوشته ی الن و باربارا پیز ………
    اگه گیر اوردی حتما بخون …… جالبه……… بوسسسسسسسس

  2. شیوا گفته :

    پنجشنبه 15 شهریور1386 ساعت: 1:17

    خیلی دوست دارم یه کم اطلا عات راجع به دوستت بدی اینکه چطور باهاش اشنا شدی و اصلا مگه کجاست؟ اینقدرم نگران نباش حتما مثه اون دفعه سرش شلوغه دیگه……. بوسسسسسسسسسس

  3. شیوا گفته :

    پنجشنبه 15 شهریور1386 ساعت: 19:54

    سلام.مرسی که جواب دادی . اینطوری خیلی بهتره. پس شما خیلی کم میتونین همو ببینین. یعنی اون باید بیاد ایران…… منو بوریس دقیقا روز 1 اذر باهم اشنا شدیم. الان تو راهه . داره میره مشهد. 2_3 روزی غیبت میخوره. این کاراش اعصاب ادمو داغون میکنه. به هیچ صراطی مستقیم نیست…. منم که یه عمر تو محیط نظامی بزرگ شدم اصلا نمیتونم تحمل کنم مخصوصا یه سرباز پستشو ول کنه بره پی تفریح. حتی اگه دوستم باشه. چی کار کنم. رفته تو مخم. دفعه ی قبل که با ابو تاب تعریف میکرد پیچونده اومده تهران بهش گفتم کارت احمقانه بوده. ناراحت شد. چی بگم خواهر