همه چیز از جمعه 15 امرداد شروع شد.
جمعه: جاش مهم نیست، اما ظهر جمعه خیلی بیخود و بی دلیل پام سر خورد. همون پاییم که سال 86 سه بار شکست و دیگه جایی واسه شکستن و کش اومدن نداشت. پای راستم. جمعه عصر خیلی خوش و خندون بیرون رفتم و شب که اومدم حس کردم زیر زانوم درد میکنه. یه بالشت گذاشتم زیر پام و خوابیدم.
شنبه: از صبح که بیدار شدم پام همینطور درد میکرد و یه ذره یواش یواش باید راه میرفتم. یه زانو بند بستم و اهمیتی ندادم و گفتم خودش خوب میشه. عصرش با دوستام پارک بودیم و اونجا هم کلی تاب و سرسره و الاکلنگ بازی کردیم. تو راه برگشت حس کردم پام دردش بدتر شده و وقتی می خواستم پله های مترو و خونمون رو بالا و پایین برم دیگه پام درست خم نمیشد… شب پماد زدم و خوابیدم. همچنان بازم اهمیتی نمیدادم و میگفتم خودش خوب میشه.
یکشنبه: از خونه پام رو بیرون نذاشتم از ترس پله های خونمون موندم تو خونه. همچین بگی نگی پام از زانو به پایین ورم کرده بود. پام رو هم نمی تونستم خم کنم و صاف صاف باید راه میرفتم. یعنی باید میکشوندمش دنبالم.
دوشنبه: مهمون بودیم و چتر گستری کرده بودیم! دقیقا رو همین پا دو تا خانم خیلی محترم! لطف کردن و پامو لگد کردن. از وقتی رسیدیم اونجایی که مهمون بودیم تا شب ساعت 8 تقریبا یکسره نشسته بودم و نمی تونستم از ورم پام راه برم. حالا دیگه درد تنها تو زانوم نبود و اونجاهایی هم که قبلا شکسته بود و کش اومده بود هم درد میکرد. شب یه ذره تو شهرکی که مهمون بودیم به زور قدم زدم اما داشتم میمردم از درد… زنگ زدیم به دکترم وبرای فردا شبش قرار شد بریم مطب.
سه شنبه: دکتر معاینه کرد و یه سری سوالا ازم کرد. در نهایت گفت “احتمالا مینیسک زانوت پاره شده. ام.آر.آی کن و خیلی زود بیار ببینم!” ازش سوال کردم اگه مینیسک پاره شده باشه باید چی کار کنم؟ گفت “تو بعضی موارد عمل نیاز داره… سریع جوابت رو بیار که ببینم چیه مشکلت.” و تو متن نسخه تاکید کرد “اورژانسی” که زودتر جواب رو بگیرم… جدی جدی ته دلم یهو خالی شد و واقعا هم ترسیده بودم، هم وحشت کرده بودم. چون بار آخری که گچ پام رو باز میکرد گفت “اگه یه بار دیگه بلایی سر این پات بیاری دیگه نمیشه گچ گرفت و مجبورم عمل کنم”. فقط خدا میدونه اون شب چه حالی داشتم و تو دلم چی میگذشت. (+)
چهارشنبه: برای ام.آر.آی رفتیم. طبق معمول باید پاچه خواری این خانمایی که تو پذیرش کار میکنن رو میکردم که منم عمرا اعصاب این چیزارو داشته باشم. اونم تو این شرایطی که خودم اعصاب مصاب درستی نداشتم. آخر سر خواهرم مجبور شد این کارو بکنه و برای ساعت 9 شب وقت بگیره. برای اینکه خونه خودمون پله داره و مجبور نشم از پله ها بالا – پایین برم، رفتیم خونه خواهرم. تا شب خودم رو با خوابیدن و کتاب خوندن و نت گردی و این چیزا سرگرم کردم که حالیم نشه چه خبره و حالم چطوره! حتی حوصله سرو کله زدن با پانیا رو هم نداشتم…9 رفتیم اما ساعت 11 شب نوبتمون شد… خونه که اومدیم پام رو زیر آب گرم گرفتم و یه ذره همچین بگی نگی میتونستم خمش کنم. عین بچه های نوپا ذوق کرده بودم واقعا. همچنان حالم داغون بود و …
پنج شنبه: تو فرم معرفی مرکز تصویربرداری نوشته بود “آیا قبلا هم به این مرکز مراجعه کردین یا نه؟” که منم نوشتم بله، سال 86!… قرار بود ساعت 10 و نیم جوابو بدن که بتونم ببرم به دکترم نشون بدم. گیر داده بودن که اون ام.آر.آی قبلیتون رو هم بیارین که ما بررسی کنیم. حالا هر چی میگفتم اونموقع مشکل من چیز دیگه بوده، الان چیز دیگه ول نمیکردن. آخر سر گفتم انداختمش دور، ندارم. تورو خدا زود جوابمو بدین ببرم به دکتر نشون بدم… بالاخره 12 جواب رو گرفتیم اما دیگه دیر شده بود برای اینکه ببریم پیش دکتر و موکول شد به شنبه. (+)
جمعه: از صبح که بیدار شدم یه سره عطسه کردم و با هر یه عطسه هم سه متر میپریدم هوا چون پام درد میگرفت… از عصر به اینطرف یه نموره تب کردم و تا شب کلا بینیم و گلوم هم بسته شد. سرما خوردم… گل بود به سبزه نیز آراسته شد!!
شنبه: و امروز از دیشب که خوابیدم تا 6 عصر یکسره خواب بودم و به اندازه دو تا 10 دقیقه از جام بیرون اومدم تا یه لیوان نسکافه بخورم و بار دوم هم چند قاشق سوپ که بتونم قرص بخورم… عصری به مطب دکتر رفتیم. دیگه حتی دست به دامن امامزاده بیژن!! هم شده بودم که مشکلم جدی نباشه. ریپورت مرکز تصویربرداری هم تا اونجایی که من متوجه شدم چیز بدی رو نشون نمیداد.
دکتر ام.آر.آی رو دید و گفت “ربات صلیبیت سالمه اما مینیسک زانوت پاره شده. پارگیش از نوع درجه یک هست و نیازی به عمل نداره. 15 جلسه باید فیزیوتراپی کنی… نه دستشویی ایرانی برو، نه رو زمین بشین، نه رو زمین غذا بخور یا نماز بخون، شب هم رو زمین به هیچ عنوان نخواب… یکماه دیگه دوباره بیا ببینم چطوری”… که خوشبختانه هیچکدوم رو بطور عادی انجام نمیدم اما فقط باید از امشب برم رو تخت خودم بخوابم و دیگه خواب رو زمین تعطیل!! (خدا کنه پرت نشم از تخت پایین!)
اونموقع که گفت نیاز به عمل ندارم واقعا می خواستم دکترم رو بغل کنم و ماچش کنم از خوشحالیم (دکتر هم که محرم آدمه 😉 ). خدا میدونه این چند روز چی تو دل من گذشت و حالم چطور بود. خدا میدونه که حال مامانم اینا چطور بود. میگفتن “هیچی نیست و خوب میشه پات… نگران نباش” اما نگرانی رو به وضوح تو قیافه هاشون میشد دید. خودم که داغون تر از همه. اما خدارو هزااار بار شکر میکنم که با یه فیزیوتراپی مشکلم رفع میشه.
در حال حاضر من یک عدد پریایی هستم که سرما خورده و پای راستش همچین میلنگه، اما الان کلی امید تو دلم دارم.
خدا جونم ازت واقعا ممنونم که بازم هوامو داشتی مثل همیشه. ببخشید اگه یه موقع هایی بهت غر میزنم و باهات دعوام میشه. خودت میدونی هیچی تو دلم نیست، گاهی فقط می خوام تو دلم حرفی نمونه که اینطوری به تو غر میزنم. دوستت دارم خدا جونم و مرسی مرسی مرسی مرسی …
پ.ن: از همه دوستاییم که بهم زنگ زدن این چند روز و پیگیرم بودن و روحیه میدادن و دعا میکردن، دوستایی که اینجارو می خوندن و با اینکه نمی دونستن موضوع چیه و برام دعا میکردن، واقعا از صمیم قلب متشکرم. هیچی جز ممنونم نمی تونم بگم. ممنونم ازتون!