پریای درونیم
بیشتر مواقع این حس به من کمک میکنه. همیشه باهامه …قبل از اینکه چیزی بخواد بشه بهم میگه،گاهی هم من بهش گوش نمیدم و بهش میگم: نه بابااا…راست میگی ی ی؟؟؟![]()
چند وقت پیش با یکی از دوستانم بیرون بودیم. فرداش داشت از ایران میرفت. زمانی که با هم بودیم همون خود درونیم-یا به قول خودم پریای درونیم-،بهم میگفت که تو دیگه اینو نمیبینی…دیگه اینو نمیبینی… اما من همچنان مسخره اش میکردم و بهش گوش نمیدادم.از اون روز تا الان ۶ یا ۷ ماه میگذره.دیروز که یادش افتادم دیدم ای بابا،این بیچاره هی به من میگفتش ها اما منه….(بخاطر بد آموزی که داره سانسورش کردم
)هی بهش گوش نمیدادم. دوستم رفت.دیگه هم ازش خبری نشد و دیگه هم نمیشه.اما تنها چیزی که مونده،بازم منم و این پریای درونیم که باید بیشتر بهش گوش بدم. بیچاره یه چیزایی میدونه ها.
الانم داره به من میگه که تا چند دقیقه دیگه من این پست رو تموم میکنم…وایسا..وایسا…آهان،داره میگه که وقتی هم این پست رو تموم کردم بعد از دوبار خوندن و احتمالا” یه ذره میرایش میذارم تو وبلاگ.
(منم دارم بهش گوش میدم دیگه
)
امروز امتحان میان ترم ریاضی داشتم. با اینکه کلی به قول خودمون خر زده بودم و جزوه هام رو تو حلقم کرده بودم ، اما امتحان بدی دادم
.نه تنها من بلکه همهمون. این استاد ما از روی جزوه درس میده اما سوال امتحانی رو از روی کتاب میگه. در صورتی که تمرینهای کتاب رو هم اصلا” سر کلاس حل نمیکنه و کلی هم با اون چیزی که توی جزوه به ما یاد داده فرق داره.
حسابی ریختم بهم. قبول میشم پایان ترم رو اما نمرش برای خیلی مهمه. درسش ۳ واحده ه ه ه ه….منی که ترم پیش شاگرد اول گروهمون شدم حالا اگر این ترم نمرم- خدایی نکرده…زبونم لال- کم بشه فاجعه ای به عمق هوارتا ریشتر پیش میاد برام
.
حسابی قاطی کردم از ظهر تا حالا که امتحان دادم
.
متنش اینه : وصف خوبی هاتو من اگه بخوام بگم که بیحسابه
آفتابم به گرمیه قلب بزرگت نمی تابه
معنی زمزمه های تو به معنیه امیده
خنده هات به منه دیوونه داره زندگی میده
برگرد..برگرد…بی تو روز و شب ندارم
این دفعه اگه بیایی دنیا رو زیر پات میذارم
همین جایی که میگه برگرد..برگرد…. من رو حسابی برده تو فکر. تو این فکرم که چرا همیشه ماها داریم میخونیم یا دیگه خیلی عشقولانه بخواییم در کنیم برای طرف مینویسیم که “عزیزم قربون اون چشمای بادومیت برم” یا چیمیدونم ،” اگه تو نباشی بی تو میمیرم” و یا مثله این یکی میگیم اگر برگردی فلان میکنم و بهمان میکنم.
اما واقعا” کدوممون به این چیزا پایبندیم؟کدوممون عملمون با اونی که رو زبونمونه یکیه؟ همیشه تو شعر اینارو میگیم اما پای عمل که میرسه همه جا میزنیم.بنظر من وقتی فقط تو شعر این چیزا رو میگیم اون دیگه شعر نیست ، شرو وره فقط
اصلا” چرا همیشه از این میگیم که برگرد و قربونت برم، همیشه از این میگیم که عاشق همدیگه هستیم اما هیچ وقت نمیاییم بگیم که “برو بابا…باهات حال نمیکنم چون زشتی،پول نداری،تیپت جواده….” یا بگیم ” می خوام ازت جدا بشم چون یکی دیگه رو می خوامفاون از تو پولدارتره،خوشگلتره، تیپش هم جواد نیستش مثه تو”. همیشه از دوست داشتن میگیم در صورتی که در عمل از دوست نداشتن میگیم.
خداییش چرا؟؟؟؟
۱-اول اینکه یکی از دوستام به طور ییهویی طی عملیاتی مافیایی آدرس وبلاگ منو پیدا کرد. اولش که داشت میگفت هی سوال پیچش کردم که شاید داره یه دستی میزنه و اون بیچاره هم که از همه جا بیخبر بود که من یه همچین نیت پلیدی در سر دارم،جواب های پس و پیش میداد. اما وقتی لینکم رو گفت کلا” در این حالت بودم
… عجیبا” غریبا![]()
۲-امروز توی دانشگاه خوردم زمین
.دوتا پله آخر ساختمون ۲ که به محوطه اصلی باز میشه. نمیدونم چطوری ییهویی شد که عصام سر خورد و رفت پایین و خودم هم افتادم زمین.اما شانس آورم که نصفه افتادم و با کمر زمین نخوردم وگرنه که الان تو بهشتی یا جهنمی یا دست کم بین این دوتا داشتم سیر سلوک میکردم.اما پام از ظهر تا حالا داره میترکه از درد
…همون پایی که تو گچه ها…بازم عجیبا” غریبا![]()
۳-فردا( جمعه ۱۶ آذر) روز دانشجو هست.امروز توی دانشگاه رییس دانشگاه به همه دانشجو ها طی عملیاتی ییهویی یه شاخه گل رز
و شیرینی میداد(شیرینی هاش هم از این نارگیلی ها بود که آدم رو یاد مجلس ختم میندازه
)….البته این استاد حقوق تجارت ما چون اصولا” چشم نداره که ببینه یه نفرم داره به ماها لطف میکنه نذاشت که رییس دانشگاه بیاد تو کلاس و به ماها گل تقدیم کنه چون این رییس بی محل ما(کنایه از خروس هست)دقیقا” موقعی که ما داشتیم امتحان میان ترم میدادیم اومد…سر کلاسهای بعدی هم دیگه نیومد
…انگار به ما که رسید آسمون تپید
….به خاطر همین گل نگرفتن کلی افسردگی گرفتم و پوستم بس که حساسه داره خراب میشه
… بازم عجیبا” عریبا![]()
۴-خونه که اومدم مامانم برای اینکه میدونه در این نوع از موارد( مورد ۳ رو بخون دیگه
) اصولا” خیلی خوشحالم و اصولا”تر چون میدونه که در این طور مواقع(بازم لازمه که بگم کدوم مواقع؟
)پوستم برام تنگ میشه و نمیتونم توش بگنجم، بهم کادو داد تا بیشتر خوشحال بشم و شایدم خجسته تر بشم یا شایدم پوستم اندازم بشه….بازم عجیبا” غریبا![]()
از فرودگاه چون نزدیک بهشت زهرا بودیم به پیشنهاد من یه سری هم به بعضی از بستگان زدیم. از اونجایی که جاشون رو قاطی کرده بودیم رفتیم اتاق کامپیوتر تا بپرسیم دقیقا” کجان. از اونجایی تری که از خیلی وقت پیش دلم می خواستش برم غسالخانه رو ببینم کلید کردم که می خوام برم و ببینم. دم دانشگاهمون یه قبرستان هستش. ترم پیش با یکی از همکلاسی هام رفتیم که ببینیم اما چون خوشبختانه ( البته به قول آیدا چه حیف
) اون روز کسی نمرده بود نتونستیم پروژه مون رو عملی کنیم و برگشتیم دانشگاه.
امروز که گفتم می خوام برم و ببینم مامانم مخالفتی نکرد اما شوهر خواهرم چون می دونه من چه اخلاقی دارم هی اصرار میکرد که نرم. بالاخره با مامانم رفتم. دم اون پنجره ای که هستش یه عده خانم ایستاده بودن. مامانم ازشون خواست که یه ذره برن کنار تا منم بتونم ببینم. یه خانمی که ایستاده بود به من گفت : چی رو می خوایی ببینی دختر جون؟ مامان منه دیگه
. بالاخره دیدم. خانمه خیلی راحت خوابیده بود و سه چهار تا خانم داشتن میشستنش. انگار صدای خانمه رو میشنیدم. نمیدونم اون بود یا خیالت خودم اما انگار یکی بهم سلام کردش وقتی بهش سلام کردم
.
وقتی اومدم کنار نمی تونستم اصلا” راه برم. نه پاهام توان حرکت داشت و نه عصاهایی که زیر بقلم بود میتونستن حرکتم بدن. حتی لیدا(مامانم) هم نمیتونست من رو از جام حرکت بده. قفل شده بودم به زمین.فقط سرم رو گذاشته بودم رو شونه های مامانم و گریه میکردم.( اما اینبار پریا زر زرو نبود که گریه میکرد. خود خودم بودم ) به جون خودم قسم میخورم که خود خانمه انگار داشت با من حرف میزد. میخندید همش. میتونستم حسش کنم که اونجا ایستاده بود و به ماها نگاه میکرد.
بالاخره بیرون اومدیم . اما دیگه هیچی رو اونطوری که تا قبل از رفتنم به داخل غصالخانه میدیدم ، دیگه برام معنی نداشت. منی که تا قبل از اون حتی از اسم مرده هم میترسیدم ، بیرون اتاق کامپیوتر نشسته بودم و سه تا مرده رو جلوم آوردن و داشتن براشون نماز میت میخوندن. روز تولدم نوشته بودم نسبت به سال پیش خیلی تعییرها کردم ، الان میتونم با قاطعیت تمام بگم که آره…خیلی هم تعییر کردم.
از ظهر همش تو فکر اون خانمه هستم. بعد از اینکه ناهار خوردم و یه چرتی زدیم همش خانمه پیشم بود. همش تو فکر اینم که خونواده اون خانمه الان تو خونه هاشون هستن و اون تک و تنها تو این سرما خوابیده اونجا. شاید دلش می خواد که الان پیش بچه هاش باشه.
میدونی چی از اونجا آدم یاد میگیره؟ فقط و تنها این رو که آخر دنیا همیینه. فرقی نمیکنه دکنر باشی یا عمله. رئیس جمهور باشی یا معلم. پولدار باشی یا بی پول.هر چی که باشی آخرش یه جا میبرنت. آخرش اون کسی که داره تورو میشوره به خاطر اینکه دکتر بودی یا بی پول طور خاصی نمیشورتت. حالا هی ماها حرص این و اون رو بزنیم…حرص بزنیم که فلان لباس رو بپوشیم. آخرش که چی؟ آخرش به قول مامانم شانس بیاریم و یه تیکه پارچه ببندن دورمون و بندازنمون تو یه وجب جا ، تازه اگه بازم شانس اونو داشته باشیم.
همه چی برام خیلی فرق کرده از ظهر که از اونجا اومدم بیرون.زندگی رو یه طور دیگه میبینم.
