صدام

شده تا حالا آدمای دورو برت یه تعریفایی ازت میکنن که میمونی بهشون چی بگی.بگی مرسی!… نه!… یا اینکه اصلا” جواب ندی و همینطوری بهشون لبخند بزنی!

دیشب با یکی داشتم پای تلفن حرف میزدم.آخرای حرفمون بود که برگشت گفت : “… آدم وقتی با تو حرف میزنه از صدات خیلی انرژی میگیره…تو صدات یه شیطونی و یه انرژیه خاصیه که آدم رو به وجد میاره،آدم هی دوست داره باهات حرف بزنه…”

خداییش نمیدونستم بگم چی! بگم مرسی،لطف دارین!…بگم نه بابا اینطوری فکر میکنی!( که در اینصورت یه ذره همچین توهین از نوع مودبانه میشد بهش)…یا اینکه بگم آره خودمم میدونم(که دیگه خیلی بیجنبه میشدم اونطوری و طرف حرفش رو پس میگرفت).

حالا خداییش صدام اینطوریه؟یکی دوبار که صدای خودم رو روی دستگاه منشی شنیدم خندم گرفته بود که این دیگه کیه؟! راستش دلم برای بقیه که صدام رو میشنون خیلی سوخت!

+ نوشته شده در ;یکشنبه هفتم بهمن 1386ساعت;6:0 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 27 ژانویه 2008 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 6 نظر

آدما

بعضی از آدمها خیلی جالبن. آدم رو به خنده میندازن. به طوری که اصلا” نمیتونی اون دقیقه بخندی و باید خندت رو نگه داری.وای خدای من،یکی از بدترین حالتا اینه که خندت رو نگه داری.منکه میترکم تا خودم رو نگه دارم.اما چی بهشون بگم اون موقع؟!(راستی؟! بعد از یک هفته امروز یه موضوع خنده دار پیدا کردم)

ببینم تا کی می خواد اسبش رو بتازونه؟این اسبه به منبع سوخت خورشیدی که وصل نیست،یه جایی خسته میشه و وایمیسه،اونوقته که من باید بگم…نمیدونم چی کار میکنم،خدا جونم خودت بهم بگو چی کار کنم اونموقع.

+ نوشته شده در ;یکشنبه هفتم بهمن 1386ساعت;1:24 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 27 ژانویه 2008 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 3 نظر

بیچاره کودکم

آدم شیطونی هستم. هم خودم هم کودکی که دارم با خودم.کودک درونم رو میگم البته! نمی تونم یه جا آروم بشینم و ساکت باشم عین بچه آدم.البته یکی از بچه های آدم،هابیل و قابیل رو میگم.یه جا هم که آروم میشینم،معمولا” دارم تو فکرم یه نقشه ای میکشم.البته این آخری بیشتر دست همونه کودکه هست تا من.بیشتر اوقات این کودکه هست که منو میکشونه این ور و اونور و مجبورم میکنه که این همه خل بازی دربیارم.آخه طفلکی بچست دیگه،نمی تونه تک و تنها بیاد بیرون که.

اما امان از روزی که این کودک هم دیگه صداش در نیاد.بیچاره یه جا کز میکنه و چمباتمه میزنه و میشینه.انقدر آروم میشه که دلم می خواد بقلش کنم و لپاش رو گاز بگیرم.دلم می خواد بوسش کنم و بگم: الهی من قربونت برم،چرا اینطوری شدی؟پاشو با هم بریم بازی کنیم…” اما اون همچنان منو با یه نگاه معصوم نگاه میکنه و لب ورمیچینه و سرشو برمیگردونه و جوابمو نمیده.انگار اصلا” نمیشنوه من چی میگم.به خدا خیلی دلم براش میسوزه وقتی اینطوری میشه.خودم بیشتر از کودکم عذاب میکشم.بیچاره بدجوری گیر افتاده تو من.نه میتونه بره بیرون،نه میتونه اینطوری بمونه تو من و یه گوشه کز کنه.

خیلی بده که یه بچه به این سن و سال اینطوری یه گوشه بشینه و کز کنه و نتونه بره بازی کنه.وقتی هم سن و سالاشو میبینم که همه میرن بازی میکنن و برای خودشون کلی همبازی دارن و تو پارک از تاب و سرسره آویزون میشن و کلی جیغ میزنن و میدون و ورجه وورجه میکنن،خیلی دلم برای کودکم که اینطوری مظلومه میسوزه.بیچاره کودکم.

+ نوشته شده در ;جمعه پنجم بهمن 1386ساعت;9:26 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 25 ژانویه 2008 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا یک نظر

حافظ

شدیدا” به حافظ و حرفاش اعتقاد دارم.یه چیزی بیشتر از اعتقاد…میپرستمش.هر چی بگه همون میشه.هر وقت می خوام تفال بزنم،واقعا” با دست و پای لرزون این کارو میکنم.

الانم فال حافظ گرفتم برای خودم و معنیش این شد. ” اگر فکر میکنی راه درستی رو انتخاب کردی،حتی اگر شکست خوردی مایوس نشو و به راهت ادامه بده و سعی کن خودت آینده خودت را بسازی.”

+ نوشته شده در ;جمعه پنجم بهمن 1386ساعت;6:1 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 25 ژانویه 2008 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 4 نظر

حس یه کاغذ مچاله

امروز آخرین روز هفته بود.هفته ای که خیلی گند و ….(نموداری) بود برام.هیچ روزی از روزهای این هفته رو به خوبی طی نکردم و هیچ ثانیش برام خوب نبود به هیچ عنوان.

آخرین روزش هم یه حالگیریه اساسی داشتم.امتحانم رو که گند زدم کلا”.امتحانی که به جای ۱۰۰٪ ، ۱۰۰۰۰۰٪ بیست میشدم رو افتضاح دادم.نمیدونم چرا ؟ درسایی رو که تا نیم ساعت قبل از امتحان برای دوستام داشتم توضیح میدادم،درسایی رو که جزوش رو خورده بودم سر جلسه خراب کردم.از ۱۸ نمره برگه ۶ نمره رو حتما” میگیرم و بقیش رو نمیدونم چقدر بهم بده.

امروز،روز واقعا” بدی رو گذروندم.اون از امتحان،اونم از بعدش که از شدت سرگیجه و سردرد تو اتوبوس نفهمیدم چطوری خوردم زمین.الان حس میکنم شدم عین کاغذ مچاله…نه پا دارم،نه دست دارم،نه کمر،نه اعصاب درست و حسابی.وقتی بیش از اندازه از چیزی ناراحتم اصلا” حواسم به خودم نیست و تعادل ندارم بلا سر خودم میارم.

همه اینا هم بخاطر… هست.از عصری که اومدم خونه چنتا از دوستام زنگ زدن و همشون متفق القول یه حرفی رو میزنن. ” نگران نباش،درست میشه،توکلت رو به خدا کن.” آخه یکی نیست بهشون بگه مگه تو میدونی که چی شده؟اصلا” تو میدونی من توکل به خدا نکردم یا کردم؟به خدا توکل کردم و این شد،اگر توکل به خدا نمیکردم چی می خواست بشه؟!

فقط اینو میدونم که افتضاح داغونم.الان حس یه کاغذ مچاله رو دارم.

+ نوشته شده در ;جمعه پنجم بهمن 1386ساعت;1:35 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 25 ژانویه 2008 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا دیدگاه‌ها برای حس یه کاغذ مچاله بسته هستند