صدام
دیشب با یکی داشتم پای تلفن حرف میزدم.آخرای حرفمون بود که برگشت گفت : “… آدم وقتی با تو حرف میزنه از صدات خیلی انرژی میگیره…تو صدات یه شیطونی و یه انرژیه خاصیه که آدم رو به وجد میاره،آدم هی دوست داره باهات حرف بزنه…” ![]()
خداییش نمیدونستم بگم چی! بگم مرسی،لطف دارین!…بگم نه بابا اینطوری فکر میکنی!( که در اینصورت یه ذره همچین توهین از نوع مودبانه میشد بهش)…یا اینکه بگم آره خودمم میدونم(که دیگه خیلی بیجنبه میشدم اونطوری و طرف حرفش رو پس میگرفت).
حالا خداییش صدام اینطوریه؟یکی دوبار که صدای خودم رو روی دستگاه منشی شنیدم خندم گرفته بود که این دیگه کیه؟! راستش دلم برای بقیه که صدام رو میشنون خیلی سوخت!
ببینم تا کی می خواد اسبش رو بتازونه؟این اسبه به منبع سوخت خورشیدی که وصل نیست،یه جایی خسته میشه و وایمیسه،اونوقته که من باید بگم…نمیدونم چی کار میکنم،خدا جونم خودت بهم بگو چی کار کنم اونموقع.
اما امان از روزی که این کودک هم دیگه صداش در نیاد.بیچاره یه جا کز میکنه و چمباتمه میزنه و میشینه.انقدر آروم میشه که دلم می خواد بقلش کنم و لپاش رو گاز بگیرم.دلم می خواد بوسش کنم و بگم: الهی من قربونت برم،چرا اینطوری شدی؟پاشو با هم بریم بازی کنیم…” اما اون همچنان منو با یه نگاه معصوم نگاه میکنه و لب ورمیچینه و سرشو برمیگردونه و جوابمو نمیده.انگار اصلا” نمیشنوه من چی میگم.به خدا خیلی دلم براش میسوزه وقتی اینطوری میشه.خودم بیشتر از کودکم عذاب میکشم.بیچاره بدجوری گیر افتاده تو من.نه میتونه بره بیرون،نه میتونه اینطوری بمونه تو من و یه گوشه کز کنه.
خیلی بده که یه بچه به این سن و سال اینطوری یه گوشه بشینه و کز کنه و نتونه بره بازی کنه.وقتی هم سن و سالاشو میبینم که همه میرن بازی میکنن و برای خودشون کلی همبازی دارن و تو پارک از تاب و سرسره آویزون میشن و کلی جیغ میزنن و میدون و ورجه وورجه میکنن،خیلی دلم برای کودکم که اینطوری مظلومه میسوزه.بیچاره کودکم.
الانم فال حافظ گرفتم برای خودم و معنیش این شد. ” اگر فکر میکنی راه درستی رو انتخاب کردی،حتی اگر شکست خوردی مایوس نشو و به راهت ادامه بده و سعی کن خودت آینده خودت را بسازی.”
آخرین روزش هم یه حالگیریه اساسی داشتم.امتحانم رو که گند زدم کلا”.امتحانی که به جای ۱۰۰٪ ، ۱۰۰۰۰۰٪ بیست میشدم رو افتضاح دادم.نمیدونم چرا ؟ درسایی رو که تا نیم ساعت قبل از امتحان برای دوستام داشتم توضیح میدادم،درسایی رو که جزوش رو خورده بودم سر جلسه خراب کردم.از ۱۸ نمره برگه ۶ نمره رو حتما” میگیرم و بقیش رو نمیدونم چقدر بهم بده.
امروز،روز واقعا” بدی رو گذروندم.اون از امتحان،اونم از بعدش که از شدت سرگیجه و سردرد تو اتوبوس نفهمیدم چطوری خوردم زمین.الان حس میکنم شدم عین کاغذ مچاله…نه پا دارم،نه دست دارم،نه کمر،نه اعصاب درست و حسابی.وقتی بیش از اندازه از چیزی ناراحتم اصلا” حواسم به خودم نیست و تعادل ندارم بلا سر خودم میارم.
همه اینا هم بخاطر… هست.از عصری که اومدم خونه چنتا از دوستام زنگ زدن و همشون متفق القول یه حرفی رو میزنن. ” نگران نباش،درست میشه،توکلت رو به خدا کن.” آخه یکی نیست بهشون بگه مگه تو میدونی که چی شده؟اصلا” تو میدونی من توکل به خدا نکردم یا کردم؟به خدا توکل کردم و این شد،اگر توکل به خدا نمیکردم چی می خواست بشه؟!
فقط اینو میدونم که افتضاح داغونم.الان حس یه کاغذ مچاله رو دارم.
