حس یه کاغذ مچاله

امروز آخرین روز هفته بود.هفته ای که خیلی گند و ….(نموداری) بود برام.هیچ روزی از روزهای این هفته رو به خوبی طی نکردم و هیچ ثانیش برام خوب نبود به هیچ عنوان.

آخرین روزش هم یه حالگیریه اساسی داشتم.امتحانم رو که گند زدم کلا”.امتحانی که به جای ۱۰۰٪ ، ۱۰۰۰۰۰٪ بیست میشدم رو افتضاح دادم.نمیدونم چرا ؟ درسایی رو که تا نیم ساعت قبل از امتحان برای دوستام داشتم توضیح میدادم،درسایی رو که جزوش رو خورده بودم سر جلسه خراب کردم.از ۱۸ نمره برگه ۶ نمره رو حتما” میگیرم و بقیش رو نمیدونم چقدر بهم بده.

امروز،روز واقعا” بدی رو گذروندم.اون از امتحان،اونم از بعدش که از شدت سرگیجه و سردرد تو اتوبوس نفهمیدم چطوری خوردم زمین.الان حس میکنم شدم عین کاغذ مچاله…نه پا دارم،نه دست دارم،نه کمر،نه اعصاب درست و حسابی.وقتی بیش از اندازه از چیزی ناراحتم اصلا” حواسم به خودم نیست و تعادل ندارم بلا سر خودم میارم.

همه اینا هم بخاطر… هست.از عصری که اومدم خونه چنتا از دوستام زنگ زدن و همشون متفق القول یه حرفی رو میزنن. ” نگران نباش،درست میشه،توکلت رو به خدا کن.” آخه یکی نیست بهشون بگه مگه تو میدونی که چی شده؟اصلا” تو میدونی من توکل به خدا نکردم یا کردم؟به خدا توکل کردم و این شد،اگر توکل به خدا نمیکردم چی می خواست بشه؟!

فقط اینو میدونم که افتضاح داغونم.الان حس یه کاغذ مچاله رو دارم.

+ نوشته شده در ;جمعه پنجم بهمن 1386ساعت;1:35 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در جمعه, 25 ژانویه 2008 ساعت 1:35 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

Comments are closed.