سیم

دقیقا ساعت 4:25 دقیقه صبح شنبه 6 شهریور 1389 هست.

بیش و کم ملت دارن تند تند سحریشون رو می خورن و بعدشم نماز و آغاز یه روزه ی دیگه و ارتباط با خدا.

من  نشستم اینجا و دارم کارامو میکنم و موزیک گوش میدم و تو دلم یه طور دیگه ارتباط دارم با خدا.

بنظرم مهم نیست کی چطوری با خدا ارتباط داره و چطوری وصل هستش. مهم اینه که اون ارتباط ِ باشه و قطع نشه!

نوشته شده توسط در 28 آگوست 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 4 نظر

چشم بَند

دیشب تا دیر وقت بیدار بودم و اصلا حالیم نبود ساعت چندو چونده. مامانم که ازم پرسید “مگه نمی خوایی بخوابی؟… مگه فردا فیزیوتراپی نداری؟ نکنه بازم نمی خوایی بری؟!” تازه به خودم اومدم و ساعت رو حالیم شد. سه و نیم بود… بدون نخ دندون و مسواک خودم رو پرت کردم تو تخت و سعی کردم بخوابم! سعی ِ بیخودی که این چند شب کارمه.

تا صبح هر پنج دقیقه یکبار از خواب پریدم. یه موقع هایی انگار به عقربه های ساعت آدامس بستن. یه موقع هایی که نباید، عقربه ها پشت همو خالی نمیکنن و دوست دارن پیش هم باشن انگار! زمان بی دلیل کش میاد… صبح زودتر از ساعت گوشیم از خواب بیدار شدم و بیدارش کردم.

شانس آوردم تا بیمارستان مامانم و پرهام رسوندنم وگرنه که اصلا حوصله نداشتم خودم برم… تو کابین فیزیوتراپی خودم رو الکی سرگرم کردم که خیلی چیزا یادم نیاد و یهو … حوصله نگاه های یه طوری مردم رو گاهی ندارم، مخصوصا اینطور مواقع.

خونه که اومدم نشستم پشت کامپیوتر و خودم رو مثلا مشغول کردم. گیر دادم به یه موزیک و با صدای بی نهایت گوش دادم. اتاق به مرز انفجار داشت میرسید اما انگار صدارو متوجه نمیشدم. مامانم این حالم رو میشناسه کاملا. همیشه هم میزنه دقیقا وسط هدف، همیشه هم میگم نه این نیست اصلا، و همیشه هم میگه “خر خودتی! من تورو میشناسمت.”  تا حالا به هیچ کسی دقیقا نگفتم چمه. نشده یا نتونستمش رو نمیدونم. فقط خودم و دلم و خدا میدونیم که…

فقط به یه نفر میشه بگم که اونم…

ساعتی که اصلا ساعت ناهارمون نبود پاشدم یه چیزی درست کردم و خوردیم… عادت ندارم تو روز بخوابم اما امروز حس کردم اگر خودم رو پرت کنم تو تخت شاید گذر زمان رو حالیم نشه. چشم بندم رو گذاشتم رو چشمم. به ظاهر خواب بودم اما همه چیز رو میشنیدم و میدونستم دورو برم چه خبر.

چشم بندم رو عمو احمدم بهم داد. هنوز اونموقع حالش انقدر بد نبود. حدودا شیش ماه قبل از مرگش بود. یه بار که خونشون بودم گفتم عمو تو بَرو بساطت از این چشم بندها داری یه دونه بهم بدی؟ هوا که روشن میشه نمی تونم بخوابم، از پرده نور میزنه تو اتاق و دقیقا میزنه تو چشم من انگار. گفت “مامانت که یه عالمه داشت، چرا پس همه رو داد به من؟” و رفت یه دونه برام آورد و بهم داد… هر موقع میذارمش رو چشمم یاد عمو می افتم.

پانیا اومد. اما اصلا حوصله اینکه از تخت بیام بیرون و بخوام باهاش بازی کنم نداشتم. امروز خاله خوبی نبودم براش. به مامان گفتم آوردش تو تختم و یه ذره باهم قایم موشک بازی کردیم. چشم بندمو دیده بود و خوشش اومده بود هی از رو چشمم بزنه کنار و من پخ کنم بهش. همیشه باید بِکَنَمِش از خودم اما امروز خودش قبل از اینکه بفرستمش بره، رفت. انگار خودش حالیش شده بود میزون نیستم زیاد.

تا حدودای 7 همینطوری الکی تو تختم بودم و چشم بند رو چشمم بود. امروز متوجه شدم چه خوبه این چشم بند رو دارم… وقتی برش داشتم خیس ِ خیس بود.

مامانم پانیا رو آورد تو تختم. خدارو شکر هنوز پانیا نمی تونه حرف بزنه درست حسابی، وگرنه حتما میپرسید… اونوقت باید گیر میکردم سر اینکه چی بگم بهش. فقط بدون اینکه مثل همیشه التماسش کنم، بوسم میکرد.

“یکی” بهم زنگ زد که خیلی غیرمنتظره بود. اگر اینجارو می خونه “ازت واقعا ممنونم.”… تا حالا چند بار گوشم بوده. اما امروز اصلا نمی تونستم دهن باز کنم و …

پانیا رفت. بردنش.

به بهونه اینکه مامان داره تلویزیون میبینه و صدای موزیکم میره بیرون و نمی تونه فیلم هاشو ببینه درو بستم و چیپدم تو سوراخیم دوباره …

کاش میشد…

نوشته شده توسط در 26 آگوست 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 7 نظر

سایه

مدتهاست یه ترس یا یه حسی افتاده تو جونم و داره از داخل خوردم میکنه. اگر بخوام با خودم و وجدان خودم و خدا روراست باشم، بعد از تولدم به اینور این ترس ِ یا حس ِ بدترم شد، و روز به روز بیشتر میشه. انگار روز تولدم یه مهر تاییدی بود که خورده شده روشِ و عمقش رو بیشتر نشون میده بهم. حس این رو دارم که روز به روز جلوتر میرم و …

یه ترس هایی وقتی می افته تو وجود آدم خیلی بده. یه موقع هایی وقتی به یه چیزایی پی میبری که قبلا هم میدونستیشون اما حالا علنی به روی خودت میاری، خیلی داغون کننده س. داغون کننده هست که به بقیه دروغ میگی و نشون میدی هیچ مرگیت نیست، اما دیگه نمی تونی خودت به خودت دروغ بگی که. بدترم میشه وقتی یکی یه تاثیری روت گذاشته باشه و مونده باشه تو ذهنت که… حالا تو هی خودت رو بکش و بگو “باید فراموش کنی” یا “اهمیت نده”  یا “وای وای جوجو رو نیگا کن!”، اما هیچکدوم فایده نداره چون بازم تو ذهنت مونده و عین درخت بید سایشو میندازه تو ذهنت.

یکی دوبار اومدم  -با یکی دو نفر که حس کردم عین من همین حس یا  ترس رو دارن-  دهن باز کنم و حرف بزنم اما بعدش بی خیال شدم و فقط گوش کردم. نمیدونم والا…

یه جمله ای چند شب پیش … اما…؟!

دیشب رفتم سراغ حافظ، بهم جواب داده:

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم          محتسب داند که من این کارها کمتر کنم

من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها             توبه ازمی وقت گل دیوانه باشم کر کنم

عشق دردانه است و من غواص و دریا میکده        سر فرو بردم در آنجا تا کجا سر بر کنم

لاله ساغر گیر و نرگس مست و برما نام فسق         داوری دارم بسی یارب کرا داور کنم

بازکش یکدم عنان ای ترک شهرآشوب من         تا زاشک و چهره راهت پر زر و گوهر کنم

من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنج ها           کی نظر ذر فیض خورشید بلند اختر کنم

چون صبا مجموعه گل را بآب لطف بشست        کج دلم خوان گر نظر بر صفحه ذفتر کنم

عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار               عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم

من که دارم در گذائی گنج سلطانی بدست       کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم

گرچه گردآلود فقرم شرم باد از همتم                    گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم

عاشقانرا گر در آتش می پسند و لطف دوست     تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم

دوش لعلس عشوه ای میارد حافظ را ولی         من نه آنم کزوی این افسانه ها باور کنم

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم                            تا بکی در غم تو ناله شبگیر کنم

دل ِ دیوانه از آن شد که نصیحت شنود                    مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

آنچه در مدت هجر تو کشیدم هیهات                   در یکی نامه محالست که تحریر کنم

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود                  کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

آنزمان کارزوی دیدن جانم باشد                         در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم

گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد               دین و دل را همه در بازم و توفیر کنم

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی              من نه آنم که دگر گوش بتزویر کنم

نیست امید صلاحی ز فساد حافظ

چونکه تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

نوشته شده توسط در 25 آگوست 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 4 نظر

بنویس

گفتی می خوایی بنویسی یه نمه

این دل از تو هنوز غافلمو

بنویس، بنویس هر چی دلت خواست بنویس

منو یک دریا دل عاشق روراست بنویس

قصه عشقی که بین منو توست

انتظار با تو بی حاصلمو

بنویس، بنویس هر چی دلت خواست بنویس

منو یک دریا دل عاشق روراست بنویس

.

اگه خواستی بنویسی منو یک بارِ دیگه

لحظه هامو لحظه ی پوچ دقایق بنویس

زیر آوار مصیبت تو هراس بی کسی

تنمو با واژه ی سرخ شقایق بنویس

بنویس، بنویس هر چی دلت خواست بنویس

منو یک دریا دل عاشق روراست بنویس

.

با محبتی که داری به من شوریده دل

منو پیش مرگ چشات با دل عاشق بنویس

نگذر از ساحل آفتابیه دریای عشق

منو یک دریا دل شکسته قایق بنویس

بنویس، بنویس هر چی دلت خواست بنویس

منو یک دریا دل عاشق روراست بنویس

.

گفتی می خوایی بنویسی یه نمه

این دل از تو هنوز غافلمو

بنویس، بنویس هر چی دلت خواست بنویس

منو یک دریا دل عاشق روراست بنویس

قصه عشقی که بین منو توست

انتظار با تو بی حاصلمو

بنویس، بنویس هر چی دلت خواست بنویس

منو یک دریا دل عاشق روراست بنویس

مهس.تی – بنویس، آلبوم آوازک – دانلود

پ.ن 1: هیچ وقت دلم نمیاد بگم خدا رحمتت کنه.

پ.ن 2: اینجا هم ابریه، هم بارونی! خیلی زیاد.

نوشته شده توسط در 24 آگوست 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, شعر و آهنگ, نوشته هاي پپري 5 نظر

خود را باش

قرار بود امروز با مامانم جایی بریم، و باید هم همین امروز میرفتیم چون وقت دیگه ای برای این کار ندارم.

برای رفتن به اونجا باید از میدون امام حسین رد میشدیم. به هیچ عنوان از این میدون خوشم نمیاد و همیشه از اینکه از اونجا رد بشم متنفر بودم و هستم. تو کل عمرم شاید 7-8 بار پیاده تو این میدون بودم. یه جورایی صد رحمت به میدون انقلاب!!

با تاکسی تا میدون رفتیم. یه مسیری رو پیاده رفتیم تا به ابتدای خیابون 17 شهریور برسیم تا دوباره تاکسی سوار بشیم. چون پیاده رو شلوغ تر از تو خیابون بود و چون من یواش یواش راه میرم و حوصله ندارم تنه! بهم بزنن، از تو خیابون میرفتیم. مامان جلو میرفت و منم یواش یواش پشتش. دوتا آقا!!! (با عذرخواهی از همه آقایون) تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودن و به کار متراژ کردن خیابون با چشماشون!! مشغول بودن! از جلوشون که داشتم رد میشدم یهو یکیشون بلند گفت “خدایا اینایی که لاک میزنن و روزه نمیگیرن رو خودت ببخش!”

بقول معمار “من اگر خوبم و گر بد، تو برو خود را باش.”

نوشته شده توسط در 24 آگوست 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 12 نظر