چشم بَند

دیشب تا دیر وقت بیدار بودم و اصلا حالیم نبود ساعت چندو چونده. مامانم که ازم پرسید “مگه نمی خوایی بخوابی؟… مگه فردا فیزیوتراپی نداری؟ نکنه بازم نمی خوایی بری؟!” تازه به خودم اومدم و ساعت رو حالیم شد. سه و نیم بود… بدون نخ دندون و مسواک خودم رو پرت کردم تو تخت و سعی کردم بخوابم! سعی ِ بیخودی که این چند شب کارمه.

تا صبح هر پنج دقیقه یکبار از خواب پریدم. یه موقع هایی انگار به عقربه های ساعت آدامس بستن. یه موقع هایی که نباید، عقربه ها پشت همو خالی نمیکنن و دوست دارن پیش هم باشن انگار! زمان بی دلیل کش میاد… صبح زودتر از ساعت گوشیم از خواب بیدار شدم و بیدارش کردم.

شانس آوردم تا بیمارستان مامانم و پرهام رسوندنم وگرنه که اصلا حوصله نداشتم خودم برم… تو کابین فیزیوتراپی خودم رو الکی سرگرم کردم که خیلی چیزا یادم نیاد و یهو … حوصله نگاه های یه طوری مردم رو گاهی ندارم، مخصوصا اینطور مواقع.

خونه که اومدم نشستم پشت کامپیوتر و خودم رو مثلا مشغول کردم. گیر دادم به یه موزیک و با صدای بی نهایت گوش دادم. اتاق به مرز انفجار داشت میرسید اما انگار صدارو متوجه نمیشدم. مامانم این حالم رو میشناسه کاملا. همیشه هم میزنه دقیقا وسط هدف، همیشه هم میگم نه این نیست اصلا، و همیشه هم میگه “خر خودتی! من تورو میشناسمت.”  تا حالا به هیچ کسی دقیقا نگفتم چمه. نشده یا نتونستمش رو نمیدونم. فقط خودم و دلم و خدا میدونیم که…

فقط به یه نفر میشه بگم که اونم…

ساعتی که اصلا ساعت ناهارمون نبود پاشدم یه چیزی درست کردم و خوردیم… عادت ندارم تو روز بخوابم اما امروز حس کردم اگر خودم رو پرت کنم تو تخت شاید گذر زمان رو حالیم نشه. چشم بندم رو گذاشتم رو چشمم. به ظاهر خواب بودم اما همه چیز رو میشنیدم و میدونستم دورو برم چه خبر.

چشم بندم رو عمو احمدم بهم داد. هنوز اونموقع حالش انقدر بد نبود. حدودا شیش ماه قبل از مرگش بود. یه بار که خونشون بودم گفتم عمو تو بَرو بساطت از این چشم بندها داری یه دونه بهم بدی؟ هوا که روشن میشه نمی تونم بخوابم، از پرده نور میزنه تو اتاق و دقیقا میزنه تو چشم من انگار. گفت “مامانت که یه عالمه داشت، چرا پس همه رو داد به من؟” و رفت یه دونه برام آورد و بهم داد… هر موقع میذارمش رو چشمم یاد عمو می افتم.

پانیا اومد. اما اصلا حوصله اینکه از تخت بیام بیرون و بخوام باهاش بازی کنم نداشتم. امروز خاله خوبی نبودم براش. به مامان گفتم آوردش تو تختم و یه ذره باهم قایم موشک بازی کردیم. چشم بندمو دیده بود و خوشش اومده بود هی از رو چشمم بزنه کنار و من پخ کنم بهش. همیشه باید بِکَنَمِش از خودم اما امروز خودش قبل از اینکه بفرستمش بره، رفت. انگار خودش حالیش شده بود میزون نیستم زیاد.

تا حدودای 7 همینطوری الکی تو تختم بودم و چشم بند رو چشمم بود. امروز متوجه شدم چه خوبه این چشم بند رو دارم… وقتی برش داشتم خیس ِ خیس بود.

مامانم پانیا رو آورد تو تختم. خدارو شکر هنوز پانیا نمی تونه حرف بزنه درست حسابی، وگرنه حتما میپرسید… اونوقت باید گیر میکردم سر اینکه چی بگم بهش. فقط بدون اینکه مثل همیشه التماسش کنم، بوسم میکرد.

“یکی” بهم زنگ زد که خیلی غیرمنتظره بود. اگر اینجارو می خونه “ازت واقعا ممنونم.”… تا حالا چند بار گوشم بوده. اما امروز اصلا نمی تونستم دهن باز کنم و …

پانیا رفت. بردنش.

به بهونه اینکه مامان داره تلویزیون میبینه و صدای موزیکم میره بیرون و نمی تونه فیلم هاشو ببینه درو بستم و چیپدم تو سوراخیم دوباره …

کاش میشد…

این پست در پنج‌شنبه, 26 آگوست 2010 ساعت 10:50 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

7 پاسخ به “چشم بَند”

  1. مهرداد گفته :

    به جون خودم اول شدم
    😀
    مگه نه پريا؟
    ————————–
    بقول مرحومه “برو بالا”
    میدونستم خوشحال میشی اینطور باهات هماهنگ میکردم از قبل 😀

  2. مهرداد گفته :

    اي بابا
    از اون پستاي خيس و اشك دار بود كه 🙁
    پريا زود خوب شو
    تا شاد ببينيمت
    خدا رحمت كنه عمو احمدت رو
    و دلم براي پانيا تنگ شده بود
    كاش يه عكس ازش ميذاشتي بعيا
    در ضمن يه جورايي نااميد شدم اول بشم 🙁
    ————————–
    یه کاری میکنی اینطور پست هام رو رمز دار بنویسماااا 😉
    خدا همه رفتگان رو رحمت کرده.
    بعیا که نه، ببعیا بود. الان دیگه میگه پَیااا …یه سره هی میگه
    سعی میکنم زود خوب بشم.
    نا امید نشو جوون 🙂

  3. مرحومه مغفوره گفته :

    بمیرم من
    چی شدی تو دختر؟
    ————————–
    ای وای! خدا نکنه…دیگه نگو اینو :-*
    چی بگم آخه…؟

  4. سحر گفته :

    سلام پپر جونم
    اولش که خوندم میخواستم بگم آخه چرا؟ میخواستم بگم ناراحت نباش. اما بعدش با خودم گفتم رطب خورده چگونه منع رطب کند؟
    درکت میکنم کاملا… و من هم همیشه میگم ای کاش… و این ای کاش ها تو زندگیم زیادن…
    راستی دیگه نشنوم بگی فیزیوتراپی نمیرم ها! توروخدا به فکر خودت باش. سلامتی بالاترین نعمته.
    ————————–
    سلام دوستم
    خانم اجازه؟ چشم میریم دیگه. قول میدیم خانوم 😉
    :-*

  5. دنيا گفته :

    سلام.درست مي شه نا اميد نباش خدا بزرگه…………..!
    ————————–
    سلام
    ممنونم 🙂

  6. نیکو شایان گفته :

    نمیدونم
    کاش زودی خوب بشی
    ————————–
    مرررررسی نیکو جونم 🙂

  7. Memorialist گفته :

    از این جور خوابیدنا خیلی بدم میاد . انگار آدم هوشیار می خوابه . همه چیز رو می فهمه . کلافه اس و …
    بچه ها خیلی باهوشن . پانیا فهمیده غم داری خب 🙁
    چی شده ؟ وقتی غم داری غم دارم . باور کن 🙁
    ای کاش بشه اون چیزی که می خوای .
    ————————–
    بلند بگو ایشـــــــــــــالا