تعدادی از جوجه های شمرده شده!


اما هنوز نمره زبان و میانه م رو اعلام نکردن. همش فکرم خرابه برای اونا.
تا ۵ صبح بیدار بودم و کتاب “این مردم نازنین” رو می خوندم. خاطرات رضا کیانیان با مردم طی این سال هایی که کار میکنه هست. یه جاهاییش وافعا از خنده ولو میشدم. دقیقا برای روزای بعد از امتحان که مخ آدم از هنگی در بیاد خیلی خوبه.
این مردم نازنین، رضا کیانیان، نشر مشکی، ۴۰۰۰ تومان

امتحانم رو هم عالی دادم و کلی کیف کردم. با این استادم امتحان داشتم. تا دقیقه نود -از اون لحاظ، چون نود دقیقه بود زمانمون- نشسته بودم مینوشتم. دیگه مچ دستم داشت میشکست بس که تند تند نوشتم ۳ سوال آخر رو. نذر کرده بودم همه پاسخنامه رو پر کنم.
بعد از دانشگاه هم خودمو تحویل گرفتم و رفتم نشر چشمه -کتاب فروشی مجبوبم– و برای خودم ۵ تا کتاب خریدم. اگه بگم دیشب تا صبح از ذوق خریدن کتاب خوابم نبرد دروغ نگفتم. بغیر از یکی بقیه با موضوع جامعه شناسی هستن. یکی یکی که خوندم اسماشون رو میذارم اینجا. جا دارد از خواهر مسی -که همانا کسی جز او مارا دوست ندارد- برای همیاریشان در این زمینه تشکر بنماییم، که مینماییم.
ساعت ۳ بود که از گرسنگی چشام داشت سیاهی میرفت دیگه. در نتیجه چترمو باز کردم که خوشبختانه خونه خواهرم فرود اومد. البته ناهار به صرف پانیا بازی بود.
نمره ها همچنان در هاله ای از ابهام بسر میبرند. هر بار که میام تو نت تا سایت دانشگاه رو باز کنم و ببینم چیزی اعلام شده یا نه، آب قند لازم میشم.
امروز بازم دیدمش اما تا نگاهم کرد رومو برگردوندم. شاید این آخرین باری بود که همدیگه رو میدیدیم. شایدم اون قانون آدم به آدم میرسه و کوه به کوه نمیرسه حکم فرما بشه و بازم همدیگه رو دیدیم. کی میدونه؟!
سر جلسه که رفتم همه بچه ها از من التماس دعا داشتن و می خواستن کمکم کنن تا زکات علم آموزیم رو بدم! چه دوستان خوبی هستن واقعا!
برگه ها رو که دادن زمان امتحانو که دیدم چشام ۱۵ تا شد جدا…نیم ساعت برای ۳۲ تا سوال تستی. خیلی لجم گرفت و داشتم کم کم به این نتیجه میرسیدم که این استادم به روح اعتقاد راسخ داره. اما بعدش که سوالا رو دیدم حال کردم خیلی. واقعا دمش قییییژ!
۵ دقیقه طول کشید تا جواب بدم و ۵ دقیقه هم بیشتر نشستم که زکاتم رو بدم. بالاخره واجب بود دیگه!
بنظر من بهتر بود ماها رو تو زحمت نمی انداختن تا ایییین! همه راه پاشیم بریم دانشگاه برای نیم ساعت، واه ه ه! تلفنی امتحان میگرفتن خب. تازه به کم شدن ترافیک و آلودگیم کمک میشد!
همه اینا رو نوشتم که بگم بسلامتی خودم و شما امتحان امروزم رو گند زدم. امیدوارم حدود ۱۵-۱۶ بشم. هر کی رو میدیدی بهتر از من نبود. هر چی از دهنم در اومد تو برگم برای استاده نوشتم، والا دیگه کم مونده بود چهارتا دری وری و فحشم بنویسم تا دلش بسوزه و یه چند نمره ای اضافه تر بده، انقدر که سخت داده بود لعنتی.
از حق نگذریم البته یه سوال به چه آسونی رو هم خودم خراب کردم. هرچی دوستم که پشتم نشسته بود بهم میگفت “اشتباه نوشتی” اصلا حالیم نمیشد که باید از یه راه دیگه بنویسم. این شد که ۳نمره مفت مسلم رو از دست دادم. به همین سادگی، به همین خوشمزگی.
وقتی از یه چیزی ناراحتم یا عصیانیم همش دلم می خواد یه چیز بخورم و انگار کن که جو گرفتم. مهم نیست چی، اما همش دهنم باید بحنبه و یه چیز قورت بدم. اگر نخورم، همش دندونامو رو هم فشار میدم و تا چند روز بعدش فک درد میگیرم.
از امتحان که خونه اومدم از همون دم در شروع کردم به خوردن. مامانم میگه “من باید بیام با این استادای تو صحبت کنم و بهشون بگم لااقل برگه سوالای تورو آسونتر بدن. چون وقتی یه امتحانی رو خراب میکنی، خونه که میایی دیگه کم مونده میز و صندلیارو بجویی. شانس آوردم آدم خوار نیستی وگرنه کلک منم میکندی… حالا نمره ۲۰ نگیری مگه چی میشه خب؟ تو که تلاشتو کردی، اگرم نمره یه ذره کمتر بشی پیش وجدان خودت راضی هستی که تلاش کردی و این شده نتیجش.”

امروزم زبان تخصصی ۲ داشتم. فقط یک کلمه میگم که استاد بی نهایت {بخونین عوضی}! داشتیم. سوالایی که داده بود همشون خارج از کتاب بود. تست هاش رو که حتی به فارسیم ترجمه میکردم نمی تونستم حواب بدم، دیگه چه برسه به انگلیسی. ۳ تا متنی هم که داده بود برای ترجمه بی اندازه مشکل بودن. با اینکه نزدیک پنجره بودم عرق میریختم وقتی داشتم ترجمه میکردم. همه بچه ها امیدشون به من و اون یکی دختره بود که مدرک زبان داشتیم. ماها هم که اینطور… حیف اون همه وقتی که گذاشتم و کتاب رو جویدم.
جدا استاده چه فکری کرده بود در مورد ماها که این سوالا رو داده بود؟ فکر کنم فکری نکرده بود، چون اگر حتی یه ذره هم فکر میکرد لااقل باید یه سوالایی میداد که یه تعداد کمی میتونستن جواب بدن نه اینکه همه سر جلسه بشینن همدیگه رو نگاه کنن.
خیلی رو داره ها! اولش منو تو حیاط میبینه و همینطور زل میزنه تو چشمام و منتظره که من یه عکس العملی از خودم نشون بدم تا بیاد جلو. منم که سرتق تر از این حرفا!… بعدشم که تو اون شلوغی سعی میکنه خودش رو به من برسونه و شونه به شونه من از پله ها میاد بالا و هیچی نمیگه و زیر چشمی نگام میکنه. منم که کورم و نمیبینم!…آخر امتحانم وقتی میبینه من تو حیاط نشستم میاد جلو و تازه یادش افتاده تشکر کنه برای ماجرایی که 4 ماه پیش اتفاق افتاده و تعارف میکنه که منو برسونه! از من نه و از اون اصرار که “حتما باید برسونمت!”
اگر حالم بجا بود حتما یه چیزی بهش می گفتم. شانس آورد حالم تو قوطی بود.
فک کن!!!! خیلی آدم رو داری باید باشی که با اون کارایی که کردی و حرفایی که زدی بیایی جلو و بازم احوالپرسی کنی و سعی کنی نشون بدی هیج اتفاقی نیافتاده.
