آرشیو برای دسته ی ’روز نوشت های دانشگاهیم’

گوریدن!

این چند روزه، عجیبا غریبا همه کارای من گوریده تو همدیگه!

مودم جدیدم که کادو گرفتم یهو خراب شد و کار نمیکرد. زنگ زدم پشتیبانی پارس آنلاین میگه “مودم و لپ تاپتون رو بیارین اینجا ببینیم مشکلش چیه؟” دیروز پاشدم رفتم  -البته لپ تاب رو نبردم دیگه چون حوصله حمالی و بار کشی نداشتم- آقاهه یه ذره با مودم ور رفته میگه “تنظیماتش رو از پشتیبانی شرکت بهم ریخته بودن.” آخه یکی نیست بگه مگه مرض دارین اینکارو میکنین با مردم؟…حالا خوبه خیابون خرمشهر نزدکیه.

یکشنبه از دانشگاه زنگ زدن میگن “اون جشنی که شنبه اومدین کارتش رو گرفتین مربوط به شما نمیشه. جشن مال کسایی هست که تا تاریخ 30 بهمن فارغ التحصیل شده بودن و دانشنامه هاشون اومده. اما شما 31 تیر درستون تموم شده و هنوزم 3 تا از نمره هاتون اعلام نشده. ایشالا ترم دیگه شمارو میبینیم برای جشن!” این یعنی این همه راه رو که رفتم شنبه و کارت گرفتم اسکل بودم که رفتم! یعنی وقت اضافه داشتم و نمیدونستم چیکارش کنم! یعنی…! اه!

از اینطرفم 1 هفته و خورده ای هست که سایت دانشگاه از کار افتاده و خراب شده. 3 تا از نمره هامم که اعلام نشده هنوز. یا شاید شده و چون سایت خرابه…

زنگ زدم به یکی از استادام برای اینکه سوال کنم نمره رو اعلام کرده یا نه؟ میگه “آره! مالیاتیت رو 17 شدی (همونی که اولین امتحان، بعد از کنسلیا داشتم و خراب کردم) و دولتیت رو هم 20 شدی!”…باز خیالم راحت شد از این ۲ تا درس.

حالا مونده نمره کارآموزیم که دست استاد بیگلرخانی مدیر گروهمونه. شماره یکی دیگه از استادا  -استاد بیطاری- رو داشتم که با استاد بیگلرخانی دوسته. ازش خواهش کردم سوال کنه ببینه اعلام کرده یا نه؟ اصلا کی می خواد اعلام کنه؟ میگه “هنوز نصفی از بچه ها کارآموزیشون رو تحویل ندادن. منم منتظرم تا شهریور که بیارن تحویل بدن. اونموقع نمره هاتون رو اعلام میکنم” این در حالیه که آخرین محلتمون 15 تیر بود و من 3 خرداد نحویل دادم.

از اینطرفم باید 15 شهریور دانشگاه آزاد ثبت نام کنم. استاد بیطاری میگه “روزای 3 و 4 شنبه از 10 تا 3 استاد بیگلرخانی هستش. بیا با خودش صحبت کن که اگر بشه مال تورو زودتر اعلام کنه.” حالا فردا باید پاشم این همه راه رو برم اونجا.

آخه به من چه ربطی داره که یه عده {…} گشاد از 15 تیر تا الان نیاوردن کارآموزیشون رو تحویل بدن؟ منی که زودتر از همه نحویل دادم باید پاسوز بشم؟ اگر دیر تسویه کنم ثبت نام آزاد رو از دست میدم و یه سال عقب میافتم. دلم می خواد سر همشون رو بکوبم تو دیوار.

از اینطرفم از شنبه تا 10 روز بعدش از ساعت 8 تا 12 ظهر کلاسای شهرمون شروع میشه. اگه بخوام دنبال تسویه برم باید صبر کنم بعد از کلاسای شهر برم. حسابی اعصابم خورده از این گوریدگی کارام تو همدیگه. خدا پس کجایی تو؟

+ نوشته شده در ;سه شنبه سیزدهم مرداد 1388ساعت;2:35 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 4 آگوست 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, در راه صعود تا گواهینامه!, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 6 نظر

سه شنبه نامه!

-در پی گفتگوی پریشبم یا یکی از دوستان مذکر-  نمیدونم چرا این اجناس مذکر تا تو حرف با اجناس مونث کم میارن تندی میگن “همین دیگه! همتون عین همین!” ؟

آخه اگر هممون عین هم هستیم، پس چرا این همه دنبال مائین؟ یا برعکس، اگرم شماها همتون عین همین چرا این همه ماها دنبالتونیم؟ اصلا چه کاریه دنبال بازی، مگه “سلام سلام خاله بزغاله” یا مثلا “گرگم به هوا” یا این همه بازیای دیویدنی دیگه چه عیبی داره؟


دیروز قرار بود با دختر دایی گرامیم بریم استخر. قرار بود ۱۰ اینجا باشه که سانس ۱۱ تا ۱ رو بریم که منم عصری به کلاس فنی برسم… طبق عادتی که دارم، همیشه که میخوام برم اسنخر از خونه مایوم رو میپوشم که اونجا زیاد علاف نشم. از ۹:۳۰ همینطور مایو پوش نشسته بودم منتظر تا دختر داییم بیاد. ایمیل هام رو هم چک میکردم.

بالاخره ۱۱ و خورده ای رسید و نشد که بریم. اما خوشحالم که تونستم میل باکس در حال انفجارم رو با کرال سینه و گاهی هم پروانه، و نظرات تو وبلاگم رو با شیرجه جواب بدم. تازه کلی هم زیرآبی و سالتو رفتم!


دیروز نشسته بودم لاک میزدم که تلفن خونه زنگ زد. معمولا شماره های ناشناس رو  حال نداشته باشم جواب نمیدم و میزارم بره رو پیغامگیر. اما خوب که دقت کردم دیدم شماره دانشگاهمونه. پیش خودم حساب کردم در شیشه لاک رو که باز کردم اونا بوشو شنیدن و الانم از حراست دانشگاه زنگ میزنن که ارشادم کنن!

گوشی رو که ورداشتم یه خانمه تند تند انگار که جیشش لب مرزه و داره میریزه، گفت “پنج شنبه آینده مورخ ۱۵ امرداد دانشگاه […] براتون جشن فارغ التحصیلی گرفته. لطفا تا شنبه بیایین برای گرفتن کارت دعوتتون.”

کم دغدغه فکری داشتم، ۲تای دیگه هم اضافه شده! یکی اینکه اگر برم اون بالا و ازم بخوان که ۴کلوم حرف درست بزنم (چه کارای سختی ازم می خوان!)، اول از کی باید تشکر کنم؟…اما خوب که فکر میکنم میبینم بهتره اول از آقای بادامچی -بقال محلمون- تشکر کنم که هر روزی که صبح کلاس داشتم ساعت ۶ مغازش باز بود تا بتونم بدون استرس Hi Bye بخرم. همینطورم از شرکت مترو و مامورینش که طی یکسال اول که پام تو گچ بود و میرفتم دانشگاه تشکر میکنم که آمار من رو تمام و کمال داشتن (تو این پست میتونین شرحش رو بخونین)…دیگه وقتم تموم شد. احتمالا عین مراسم اسکار یه زمان معینی برای حرف زدن به هر کسی میدن.

یکی دیگه هم اینه که اگر از اون لباسای ابوعلی سینا بهم بدن که بپوشم، اگر اندازم نباشه چه خاکی بریزم تو سرم؟…راستی! نمی تونم کلاهم رو به هوا پرتاب کنم چون آمفی تیارت دانشگامون مسقفه. اگر کلامو بندازم کمونه میکنه میخوره تو سرم


کلاسای فنی هم امروز تموم شد. از هفته دیگه شهرمون شروع میشه. فردا باید برم برای تعیین زمان کلاسا…استادی که بهمون فنی رو درس میداد خیلی بهتر از اون یکی بود. دلی از عذا درآوردیما سر کلاسش! شبیه هری پاتر بود. فکر کنم ماشین خودش از اون جارو دسته بلندا باشه که سوارش میشن هوا میره، نمیدونی تا کجا میره…!


پست بعدیم رو اختصاص میدم به تولدم…

+ نوشته شده در ;چهارشنبه هفتم مرداد 1388ساعت;10:33 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 29 جولای 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, در راه صعود تا گواهینامه!, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 6 نظر

یک کوزت پشت کنکوری!

کنکور سرتاسری رو هم دادم. اما چه کنکوریا! انقزه سخت بود که مونده بودم تو بعضیاش واقعا . مخصوصا عمومیا خیلی سخت تر بود. اگر کسی میتونست معارف رو جواب بده ۱۰۰٪ قرآن رو باید قبلش میخورده بوده چون همش آیه بود. ادبیاتم که دست کمی از معارف نداشت. زبان هم ۳ تا رو شک دارم.

آدرس هم تو افسریه و اینا نبود. تو کارت نوشته بود “خیابان ابوذر (فلاح سابق)، خیابان شهید قفیلی، …” خدا پدر راننده آژانس رو بیامرزه که گفت “اونی که تو پیروزیه “بلوار ابوذر” نه “خیابان ابوذر”. باید بریم پایین تر از پل امامزاده حسن و اون طرفا”. اگر راننده متوجه نمیشد، سرتاسری رو از دست داده بود…اماعجب جای خفنی بودا!

برگشت رو با تاکسی بانوان اومدم. تنها چیزی که میتونستم بهش اعتماد کنم. خانمه عجب دست فرمونی داشت. صرفنظر از اینکه باحالی از خودمه! خانمه خیلی باحال بود (بفرمایید آب معدنی!)


نمیدونم چرا دیروز سر جلسه که بودم آهنگ “گوشواره” برادر ساسی مانکن همش تو ذهنم میچرخید. “بیا برگرد پیش من انقده اطواری نشو، بجز مانکن با کسی نرو و تو همبازی نشو…” یا “…حالا همگی بیان وسط وسط، ببینم جسد مسد دخترارو…”

به تست میزدم و کل این آهنگ تو ذهنم خونده میشد، بعد میرفتم تست بعدی.


دیشب ساعت ۸ رسیدم خونه، تا دوش بگیرم و کارامو کنم شد ۱۰…در کل ۳ ساعت دیدمشون که حدودا ۲ ساعت رو مشغول پایکوپی و در کردن حرکات نامتعارف، و ۱ساعت و خورده ی باقی رو مشغول پانیا بودم. بعدشم که در نقش یک کوزت تو  آشپزخونه مشغول ظرفا بودم تا ساعت ۳ و نیم.


از فردا کلاس آئین نامه شروع میشه…

+ نوشته شده در ;جمعه دوم مرداد 1388ساعت;5:35 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 24 جولای 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, در راه صعود تا گواهینامه!, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 12 نظر

مراسم آب بازی در چهل روزگی پانیا!

اگر این پانیا بچه من بود تنها مراسمی که براش میگرفتم جشن تولدهاش بود و بس. تو بقیه مراسمهایی که برای یه نوزاد میگیرن واقعا شعور کاشی های آشپزخونه از من بیشتره!

پانیا امروز ۴۰ روزه شد و باید یه سری از این مراسم هارو بجا میاوردن. یه کاسه بزرگ  آب بود که مامانم ۴۰ بار هی یه کاسه آب کوچیک ترو از کاسه بزرگه آب میکرد و میریخت توش دوباره و همینطور دعا می خوند. آخرشم آبه رو تو حموم پانیا و خواهرم ریختن سرشون و کلی دعاهای خوب کردن. 

بعد به پیشنهاد من رفتیم امام زاده صالح که هم اذان و اسم تو گوشی پانیا رو مامانم بگه، هم یه گشتی بزنیم بیرون چون هیچ شامی نداشتیم که بخوریم و اگه نمیرفتیم الان من باید گوشه مانیتورم رو گاز میزدم و هم اینکه نذرم رو ادا کنم. پیش خودم فکر میکردم که موقع اذان گفتن بازم مراسم آب بازی و از این حرفا داریم که خدارو شکر نداشتیم. وگرنه نمی دونم چطوری باید وسط خیابون مراسم آب بازی رو بجا میاوردیم. نمیشه هم که به مردم بگیم “قربونتون برم! تا دستت تمیزه یه دقیقه روتو بکن اونور اینا می خوان آب بازی کنن!”


نمی دونم چرا این نمره های لعنتی مارو اعلام نمیکنن که زودتر بدونم چه گلی! زدم و بتونم برم دنبال تسویه. شنیدم که داستانیه برای خودش این تسویه هم! ۱۵ شهریور ثبت نام آزاده. سرتاسری هم که نمی دونم جوابش کی میاد اصلا.


هیچ کدوم از شماها میدونه چرا توپولوفه(درست نوشتم؟) سقوط کرد؟…اما من میدونم چرا! مگه غیر از اینه که دست آمریکای جهانخوار، یا انگلیس خبیس تو کار بوده؟ دست اسرائیلم توش بوده! حالا اگرم تقصیر اونا نبوده مطمئنا سبز پوشان طرفدار یک کاندیدای خاص تو سقوطش نقش داشتن. دست آخر اگرم اینا نقش نداشتن و سیاه لشکر بودن، کار نابلدی خلبان رو که نمیشه انکار کرد. نشون به اون نشونی که فقط ۲تا گواهینامه پایه دو تو اخبار همش نشون میده که مطمئنم مال دوتا خلبانا بوده. احمقا هواپیما رو با ماشین اشتباه گرفتن! نچ نچ نچ…!

+ نوشته شده در ;یکشنبه بیست و هشتم تیر 1388ساعت;2:5 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 19 جولای 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 13 نظر

سر درد یا درد سر؟

نمره صنعتی ۲م، همون درسی که استادم من رو با یکی دیگه از بچه های کلاس سر کل کل انداخته بود اعلام شده. بهم ۲۰ داده…جای برادر مبین  و گونی هاش واقعا خالیه.


تو زندگی یه لذتایی هست که هیچ موقع نمیشه با صدتا لذت دیگه جاشو عوض کرد…وقتی میبینم که  -خدارو هزار بار شکر- خواهرم و شوهرش  -و الان هم پانیا-  اینطور زندگی خوبی دارن، اینطور بفکر هم هستن، برای همدیگه اینطور احترام قائل هستن، همدیگه و زندگیشون رو دوست دارن، واقعا بهترین لذت دنیا هست. حتی میتونم این لذت رو تو چشمای مامانم هم ببینم…واقعا خدارو شکر میکنم که جمع ۵ نفری خوبی داریم و میتونیم از با هم بودن لذت ببریم، نه اینکه از حضور همدیگه عذاب بکشیم.


امشب بالاخره بخت گوشواره های پانیا باز شد و طی یک عملیات محیرالعقول در جهت پیچوندن خواهرم (چون می خواستیم کادوهامون سورپرایز باشه)، من و مامان و پرهام رفتیم خرید. انتخاب رو گذاشتم بعهده پرهام…گوشای پانیا انقزه کوچیکن، بجای اینکه گوشواره هارو گوشش کنه، دو تا از انگشتای دستش و یا انگشت شصت پاش توش جا میشه. فکر کنم دیگه نیازی بخرید حلقه نامزدی نداشته باشه و با همین یه جفت گوشواره کار خودش و آقا داماد راه بیافته (با توجه به اینکه در سال اصلاح الگوی مصرف روزگار میگذرانیم!). یه دعایی هم به جون من میشه که یه سد از راهشون کم کردم.


امشب این زوج های خوشبخت رو که میدیدم اومدن برای خرید عروسی و از این حرفا همچین ته دلم خوشم اومد. اما فکرش رو که میکنم میبینم اصلا ارزش نداره “سری که درد نمیکنه بیخودی دستمال پیچش کنم.”

+ نوشته شده در ;یکشنبه بیست و یکم تیر 1388ساعت;2:0 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 12 جولای 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 13 نظر