سر درد یا درد سر؟

نمره صنعتی ۲م، همون درسی که استادم من رو با یکی دیگه از بچه های کلاس سر کل کل انداخته بود اعلام شده. بهم ۲۰ داده…جای برادر مبین  و گونی هاش واقعا خالیه.


تو زندگی یه لذتایی هست که هیچ موقع نمیشه با صدتا لذت دیگه جاشو عوض کرد…وقتی میبینم که  -خدارو هزار بار شکر- خواهرم و شوهرش  -و الان هم پانیا-  اینطور زندگی خوبی دارن، اینطور بفکر هم هستن، برای همدیگه اینطور احترام قائل هستن، همدیگه و زندگیشون رو دوست دارن، واقعا بهترین لذت دنیا هست. حتی میتونم این لذت رو تو چشمای مامانم هم ببینم…واقعا خدارو شکر میکنم که جمع ۵ نفری خوبی داریم و میتونیم از با هم بودن لذت ببریم، نه اینکه از حضور همدیگه عذاب بکشیم.


امشب بالاخره بخت گوشواره های پانیا باز شد و طی یک عملیات محیرالعقول در جهت پیچوندن خواهرم (چون می خواستیم کادوهامون سورپرایز باشه)، من و مامان و پرهام رفتیم خرید. انتخاب رو گذاشتم بعهده پرهام…گوشای پانیا انقزه کوچیکن، بجای اینکه گوشواره هارو گوشش کنه، دو تا از انگشتای دستش و یا انگشت شصت پاش توش جا میشه. فکر کنم دیگه نیازی بخرید حلقه نامزدی نداشته باشه و با همین یه جفت گوشواره کار خودش و آقا داماد راه بیافته (با توجه به اینکه در سال اصلاح الگوی مصرف روزگار میگذرانیم!). یه دعایی هم به جون من میشه که یه سد از راهشون کم کردم.


امشب این زوج های خوشبخت رو که میدیدم اومدن برای خرید عروسی و از این حرفا همچین ته دلم خوشم اومد. اما فکرش رو که میکنم میبینم اصلا ارزش نداره “سری که درد نمیکنه بیخودی دستمال پیچش کنم.”

+ نوشته شده در ;یکشنبه بیست و یکم تیر 1388ساعت;2:0 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در یکشنبه, 12 جولای 2009 ساعت 2:00 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

13 پاسخ به “سر درد یا درد سر؟”

  1. مبین.م گفته :

    یکشنبه 21 تیر1388 ساعت: 22:10

    جای برادر مبین هیچ وقت خالی نیست…(آیکون مبین با یک گونی 50کیلویی!! در دست)
    امیدوارم خانواده خوبی که داری همیشه کنار هم بمونید واسه 200و300 سال….خواهر بد نیست گاهی اوقات یه دستمالی به اون سرت ببندی که.بعدا پشیمون میشی در حد بنز!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    وای ی ی برادر سلام. واقعا که تو و برادر موری آخر معرفتین. مگر اینکه اسم نمره رو بیارم که پیدات بشه یوهویی
    منم برای تو همین آروز رو میکنم
    منظور من این بود که دستمال رو محکم ببندی که خون تو مغزت جریان پیدا نکنه.

  2. Meci گفته :

    دوشنبه 22 تیر1388 ساعت: 9:21

    به به چشممان به جمال این بالایی روشن!
    تو مایه افتخار بلاگفایی

  3. Meci گفته :

    دوشنبه 22 تیر1388 ساعت: 9:22

    امیدوارم سالیان سال همین جوری خوب و خوش بمونین(ایکون اشک شوق)
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    آیکون اشک شوقت منو کشته

  4. Meci گفته :

    دوشنبه 22 تیر1388 ساعت: 9:24

    الهی
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    چی چی الهی؟(آیکون خواهر تورو خدا یه ذره توضیح بده بعضی موارد رو)

  5. Meci گفته :

    دوشنبه 22 تیر1388 ساعت: 9:24

    امممممم خب من خریدش رو هستم بقیه اش به من ارتباطی نداره
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    خواهر چه تفاهمی بین ماست

  6. مبین.م گفته :

    دوشنبه 22 تیر1388 ساعت: 10:16

    چشم ما نیز روشن از حضور این بالایی!
    خواهر شما همه سوراخ های وبلاگتان را بسته اید آیا؟!
    ما کلا مایه افتخاریم…مایه افتخار خاندان…مایه افتخار دوستان….مایه افتخار بلاگفا…ولی اخیرا داریم جامد میشیم!
    خواهر پریا ما به صف انقلابیون پیوسته ایم و فی الواقع داریم اهداف کمونیستی خودمون رو دنبال می کنیم….باشد تا کامروا گردیم/دید….دیر اگه اومدیم عذر تقصیر داریم!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    هیچکدومتون از دیدن من مشعوف نمیشین!(آیکون پریا با همتون قهره و داره زبون درازی میکنه)
    کدوم سوراخ برادر؟ همونی که موشه چارو به دمش میبنده و به زور میره تو؟
    مایه افتخاری یا مایع افتخار؟
    پس باید بهت بگیم میرزا کوچک خان شهری

  7. مبین.م گفته :

    دوشنبه 22 تیر1388 ساعت: 19:36

    هرچی فکر می کنم می بینم من چقدر مشعوفم از دیدنت!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    اما من اصلا نیستم

  8. Meci گفته :

    دوشنبه 22 تیر1388 ساعت: 23:45

    منم همین الان از دیدنت مشعوف شدم
    زبون درازی نکن زشته
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    ایضا جواب برادر مبین برای شما خواهر
    آخه زبونم تو دهنم جا نمیشه خب، چی کارش کنم؟

  9. Meci گفته :

    دوشنبه 22 تیر1388 ساعت: 23:46

    الهی واسه پانیایی که دو تا از انگشتای دستش و یا انگشت شصت پاش تو گوشواره جا میشه
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :

    منو باش خیال کردم برای منه[آیکون پریا در حال خودکشی]

  10. پرهام گفته :

    سه شنبه 23 تیر1388 ساعت: 4:1

    سلام
    میام و می خونم ولی روحیه ندارم نظر بدم
    ببخشید
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :

    اوا چرا؟ خدا بد نده؟!!!

  11. موسیو گلابی گفته :

    سه شنبه 23 تیر1388 ساعت: 22:57

    خدا رو شکر انگار همه چیز خوبه … این پستت که همش خوبی و خوشی بود، تا باشه همین باشه!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :

    ممنون از لطفت. همینطور هم برای تو

  12. Meci گفته :

    چهارشنبه 24 تیر1388 ساعت: 7:55

    آخیی! برادر پرهام چی شده احیانا؟؟
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :

    خواهر من! بجای اینکه دلت برای برادر پرهام بسوزه دلت به حال من بسوزه که باید لینکت رو هی بذارم اینجا…لینکت رو بذار بعد دلت برای پرهام بسوزه.
    بهش نگیا! منم ناراحتش شدم

  13. نانسی گفته :

    چهارشنبه 24 تیر1388 ساعت: 8:14

    سلام خانومی
    خوبی

    اگه زوج خوشبخت دیدی سلام ما رو هم بهش برسون ……………ما که هر کی گشتیم ندیدیم …همه پشیمون ….و غصه دارن !!!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    سلام…ممنونم تو خوبی؟
    خدارو شکر یه دونه جلوم هست. که واقعا نمونه هستن اینا. اگر همه بتونیم یه ذره مثه اینا باشیم واقعا زندگیامون بهتر از این میشه