یه حس خوب!

چون این روزا دارم برای پایان ترم می خونم، و اینطور مواقع عمقی می خونم و قاعدتا زمان بیشتری رو صرف خوندن میکنم، فقط تونستم ۴ مبحث اول رو بخونم. اولش یه ذره حرص خوردم اما بعد که فکر کردم دیدم اگر از همینایی هم که خوندم سوال بده ۱۰۰٪ میتونم نمرش رو کامل بگیرم. بقیه رو هم دست و پا شکسته بلدم و بالاخره میتونم یه نمره ای از ۵ نمره بگیرم که مایه آبرو ریزی نباشه.
سر جلسه که رفتیم سوالا رو که دیدم جا خوردم! یه سوال در مورد ذخیره مطالبات مشکوک الوصول و یه سوالم از صورت مغایرت بانکی داده بود. از این استاد بعید بود که یه همچین سوالای آسونی بده. نیم ساعته برگم رو دادم. انقدر آسون بود که به خودم و جوابام شک کرده بودم و هی میپرسیدم جدا سوالا ایناس؟
خلاصه که امتحان رو به خیری و خوشی دادم و حالا امیدوارتر هستم که کمه کم ۱۸ میشم.
میدونی! یه اخلاقی دارم که از هر چیز کوچیکی سعی میکنم خوشحال بشم و برای خودم یه بهونه برای خوش بودن درست کنم. خودم خیلی حال میکنم با این اخلاقم.
حالا این موضوع میتونه یه ساندویچ خوردن خوب، یه روز بارونی توپ یا حتی یه روز آفتابی، بی هوا بوسیده شدن یا بوسیدن، خریدن یه کتاب خوب، خوردن یه بستنی خوب و بجا، لبخند یه آدم، دیدن خوش بودن یکی دیگه، شنیدن یه خبر خوش، یه شیطنت بچه گونه که میکنم و یا هر چیز دیگه ای که بتونه خوشحالم کنه باشه. مهم خوش بودنشه. نمیدونم چند نفر دیگه هم عین من هستن؟! اما اینطوری بودن خیلی آسونه و فقط نیاز داره که آدم اینطوری خودش رو عادت بده.
اما بجاش یه چیز کوچیک هم میتونه به همون اندازه که خوشحالم میکنه، ناراحتم کنه و … میتونه دیدن یه آدم پایین تر از من باشه. دیدن یه بچه کوچیک تو مترو باشه که از سر بی پولی برای تامین خرج اعتیاد پدر یا مادرش مجبوره تو این سن کم کار کنه باشه. همیشه وقتی اینطور چیزا رو میبینم که ناراحتم میکنه از خدای خودم خجالت میکشم که هیچ کاری جز نگاه کردن نمی تونم بکنم.
همیشه به خودم و خدای خودم قول میدم زمانی که انقدر پول داشتم که بتونم نیازهای خانواده و خودم رو جواب بدم، حتما به یه سری آدم دیگه که محتاج تر از من هستن کمک کنم. این کار، حتی فکر کردن بهش هم برام لذت بخشه، حالا چه برسه به انجام دادنش. خدا جون میشه؟
به همین خاطر این روزا هم کلاس دارم هم تا یه وقت خالی پیدا میکنم سریع می افتم رو جزوه هام و خودم رو خفه میکنم. حالا یا برای امتحان می خونم یا چرکنویس هام رو پاکنویس میکنم و همینطوریم یه چیزایی می خونم. شبا تا 11 مشغول نوشتن و خوندنم.
با این حال یکی از درسام -مالیه عمومی- رو احتمالا حذف میکنم و این ترم امتحان نمیدم. اگر همین الان برم سر جلسه با 13-14 میتونم پاسش کنم، اما این نمره رو نمی خوام. واسه همین ترم دیگه میگیرم که با 20 پاسش کنم.
کاش این ترم هم یه چند روزی امتحانا عقب می افتاد. اونوقت بیشتر زمان برای خوندن داشتم. اونطوری مالیه عمومی رو هم حذف نمیکردم و همه رو پاس میکردم با نمره عالی. یعنی میشه که امتحانا به تعویق بیافته؟
خیلی دلم می خواد که یه برف بازی اساسی برم و عقده این 3-4 سال رو حسابی از دلم در بیارم. خدا جون! میشه یه برنامه ای برام ردیف کنی که بتونم برم و برف بازی کنم، در صورتی که به درس خوندنم هم لطمه ای نخوره و هیچ مشکلی از اون لحاظ! پیش نیاد؟
امشب با یکی داشتم حرف میزدم و صحبت معدل من و معدل اون اومد وسط. گفت “برای چی این همه می خونی؟…آخرش که باید کون بچه و پشت قابلمه رو بشوری، پس چه فرقی داره برات که معدلت 19 باشه یا 14؟”
جواب دادم درسته که در نهایت ممکنه همین چیزایی که گفتی پیش بیاد، اما چرا یه مادر یا همسر با سواد نباشم که وقتی بچم ازم یه سوالی میکنه نمونم تو جوابش و عین گاگولا نگاهش نکنم؟! اگر از درسی هم که خوندم استفاده نکنم، چرا یه خانه دار تحصیل کرده نباشم؟
واقعا متاسفم برای آدمایی که اینطوری فکر میکنن! حس چندش بهم دست میده وقتی بهش فکر میکنم.
از یکشنبه که اون چیزارو دیدم، شبا اصلا نمی تونم درست بخوابم و همش خوابای پریشون میبینم و هر نیم ساعت یه بار از خواب میپرم. یا همش خواب میبینم دارم از یه جا میافتم پایین یا یه عده ای دنبالم میکنن. پس پریشب که خواب دیدم رفتم بازار طلای کریمخان و طبقه همکف دارم میگردم. یهو یه دختره نمیدونم از کجا اومد و کیف منو کشید و دوید. دنبالش میکردم و داد میکشیدم که کیفمو بده توش مدارکمه! …پریشبم خواب دیدم یه عده تا خود صبح دنبالم میکنن و دارم فرار میکنم. تو خواب انقدر صدا میکردم و ناله میکردم که از صدا خودم از خواب پریدم و یه مدت طولانی هاج و واج مونده بودم. میترسیدم دوباره بخوابم که نکنه باز همونا بیان سراغم و …
شبا همش میلرزم و نمی تونم بخوابم. خونه سر نیست اما میلرزم. دوشنبه شب 2تا پتو انداخته بودم و کلی لباس تنم کرده بودم، با این حال عین یه کوه یخی بودم.
بجاش تو روز عین این معتادا شدم و دلم می خواد بخوابم همش. منکه اصلا به خواب ظهر عادت ندارم، پریروز بعد از اینکه شاگردم رفتم، بجای اینکه ادامه درسم رو بخونم رفتم ۲ساعت برای خودم خوابیدم. وقتیم بیدار شدم اصلا به روی مبارک نیاوردم که باید درس بخونم. درسمم که با بی حسی میخونم و اصلا هیچ حسی نسبت بکاری که انجام میدم ندارم. قبلاها وقتی یه چیزی رو خوب یاد میگرفتم انقزه ذوقمند میشدم که حد نداشت، اما الان نه!… نمیدونم چرا اینطوری شدم.
گوشیمم از روز یکشنبه اکثر مواقع از دسترس خارج میکنم و برای اینکه یادم نره منم موبایل دارم، هر ۴-۵ ساعت یه بار به اندازه ۵ دقیقه در دسترس قرارش میدم و دوباره از دسترس خارج میکنم. حوصله جواب ندادن بهش رو ندارم. فقط با دوستم در ارتباط هستم که اونم اکثرا به خونه زنگ میزنه وقتی میبینه گوشیم خاموشه.
حالتی پیدا کردم که بیشتر دوست دارم تو تنهایی با خودم باشم و زیاد حرفی نزنم. یه موقع هایی میشه که از عصر تا نزدیکای ۱۲ شب چپیدم تو اتاقم و حتی برای جیش کردنم از اتاق خارج نشدم. معلوم نیست اگر گاهی مامانم بهم سر نزنه یا برام آب پرتقال نیاره که مجبور شم بگم مرسی و بعدش به هوای لیوان شستن از اتاق برم بیرون، تو همین اتاق میمونم و کپک میزنم یا نه؟
امشب قرار بود مهمونی بریم. اما من به بهونه اینکه فردا باید ۶ از خواب بیدار بشم و برم دانشگاه، موندم خونه بازم تو تنهایی خودم. گوشیمم همچنان خاموشه. حتی به دوستمم نگفتم که موندم خونه و نمیرم. حوصله نداشتم اونم ۴ساعت بره منبر و متقاعدم کنه که پاشم برم و نمونم تو خونه و از این حرفا.
این وسط تنها کسی که فقط و فقط درکم میکنه مامانم هست. اگر پیشم نبود واقعا دق میکردم. خدارو شکر میکنم که همچین مامان خوبی دارم و سایش بالاسرمونه.
خلاصه که اینروزا خیلی گوه شدم و اصلا از این روحیه خودم خوشم نمیاد.
پ.ن: فردا -جمعه- ۸ تا ۱۰ صبح مدیریت مالی، ۵ تا ۸ شب میانه، فوق العاده برامون گذاشتن. اه ه ه ه!
تا 1 ساعت و 10 دقیقه دیگه سال نو میشه. امسال چی داری برامون خدا جونم؟!
امروز جلسه آخر کلاس سازمان مدیریتمون بود. همون استادمون که قبلا ازش نوشتم که مریضه و کلی شیفتش شدم. باهاش کلی عکس انداختیم. هیچکدوممون دوست نداشتیم کلاس تموم بشه و یک ساعت بعد از پایان کلاس همینطور وایساده بودیم تو کلاس دور استادمون. تا گفت “مگه شماها کارو زندگی ندارین که اینطور وایسادین اینجا زل زدین به من؟”
کلاسش از اون کلاسایی بود که فقط درس تو کتاب رو یاد نگرفتیم. خیلی بیشتر از اینکه تو کتاب بود و باید درس میداد بهمون یاد داد. کاش همه کلاسا اینطوری بود. کافیه از بس برای نمره درس خوندیم و بعدشم درسارو یادمون رفت!
جمعه شب: ماااادر جان تشریف بردن خونه دوستشون که تاسوعا نذری میدن، مثلا کمک کنن. اگر می خواست صبح تاسوعا بره مطئنا تا شب میرسید و انقدر بود که سهم خودمونو بگیره و یحتمل شام غریبان برسه خونه. منم چون برای امتحانا برنامه ریزی کردم که درس بخونم موندم خونه. یاد فیلم Home Alone افتاده بودم که پسر بچه ه شب کریسمس تو خونه تنها بود و اون ماجراها پیش اومدم. اما نه ماجرایی پیش اومد نه ماجرایی پیش آوردم.
نمیدونم چرا همه نگران من بودن که تو خونه تنهام! هر نیم ساعت یه بار زنگ میزدن. خواهرم که دیگه از همه شاهکارتر بود. زنگ میزد ببینه چی کار میکنم و در چه حالیم، میپرسید “رو تحقیقت کار میکنی؟… اگه میترسی بگو به پرهام میگم بیاد دنبالت بیایی اینجا، یا ما میاییم پیشت ها!”… من نمیدونم اینا چرا فکر میکنن یه آدم 25 ساله یی چون من باید از تو خونه تنها موندن بترسه؟! البته اینو میدونین که سن خانوما از 14 سال هیچموقع بالاتر نمیره! 25 رو با شکسته نفسی اعلام کردم!
ماشینای تو کوچه هم دیگه رو اعصاب بودن تا کله صبح. حساب نمیکنن که این نوحه ای که اینطور صداشو بلند کردن و ساعت 3 نصفه شبه، شاید تو یکی از این خونه ها یه مریض باشه که نیاز به استراحت داره. با این صدای نوحه بیچاره میچسبه به سقف خونه. والا منی که سالم بودم تا صبح 20 بار از خواب پریدم!
شنبه: قرار بود عصری حدودای 6-7 که درسمو خوندم برم پیش مامان اینا. خواهرم و شوهرش صبح رفتن. از ساعت 1 هی زنگ میزدن که “پس چرا نمیایی؟” حالا خوبه گفته بودم که دارم درس می خونم هی زنگ نزنین ها! خواستم ادبشون کنم، تلفنو برنمیداشتم تا بره رو پیغامگیر. اما انقدر از خودشون صداهای عجیب درمیاوردن پای این تلفن که مجبور میشدم هر چی خونده بودم رو از اول بخونم. بجاش پایم خیلی قوی شد!
عصری هم که خواستم برم، به گفته ماااادر جان نرفتم. چون اونا زودتر می اومدن که نمونن تو ترافیک و پشت دسته و از این حرفا. در نتیجه بعد از حدود یکساعت پانیا خانوم تشریف آوردن اینجا.
نمیدونم چرا این بچه 3 روزه که روزه سکوت گرفته و اصلا صداش در نمیاد. تازگیا بهش یاد دادم وقتی میزنم رو دهنش صدا میکنه و صدای آ آ آ آ… ازش در میاد. اما این 3 روزه نه تو خونه ما، نه خونه خودشون جیک نمیزنه. دستمم که میزنم رو دهنش، زبونشو میاره بیرون و با دستش سعی میکنه دست منو ببره تو دهنش. زبونش همیشه از دهنش آویزونه.
پانیا، مامانم و خواهرم گرفتن خوابیدن و منم مشغول کارای خودم بودم. پانیا بیدار شد، آوردمش تو اتاقم. همینطور که تو بغلم بود و داشتم باهاش حرف میزدم، دیدم اصلا تکون نمی خوره. نیگاش کردم دیدم خوابیده و انگار نه انگار که این همه عشقولی دارم از خودم در میکنم. نتیجه این شد که تا یه تکون می خوردم، گردن منو پر از آب دهنش میکرد و غرغر میکرد که تکون نخورم یه موقع بد خواب بشن!
مورد خوابیدنش ماشالا به خودم رفته. صدا میکنه، صدا میکنه، صدا میکنه، یهو میبینی صدا نمیکنه و کاشف بعمل میاد که خوابیده. منم دقیقا همینطورم. بقول دوستم یهو Shut Down میشم.
یکشنبه: ساعت 10 صبح بود که با صدای داد و فریاد! تو جام سیخ شدم و قلبم عین قلب یه بچه گنجیشک تپ تپ تپ میزد. (آخی ی ی چه معصومم!) یه ذره که به خودم اومدم بیرونو نگاه کردم. چه خبر بوووود! تا ساعت 3 این خیابون و کوچه پر از آدم و غیر آدم! بود. بیشرفا یه دختره رو همچین زدن تو کمرش که نفس من بند اومد بجای اون. نتیجه اخلاقی اینکه تمام مدت از پنجره اتاق آویزون بودم و ساعت 3 و نیم شروع کردم به یه ذره درس خوندن.
میگم! شوخی شوخی، جدا یه پست نوشتما!
من خودم ساعت ۳ بود که رسیدم و بقیه فکر کنم از ساعت ۱ با هم بودن. پس هر چی مینویسم مربوط میشه به یک ساعتی که اونجا بودم.
از اونجایی که یک فروند دانشجوی ممتازه خرخونه حال بهم زن هستم و هیچموقع سابقه نداشته که عمه و عمو و مادر و پدر بزرگم رو بکشم تا کلاس رو بپیچونم، امروز هم همین اتفاق افتاد. البته در نهایت کلاس رو پیچوندم، منتها با ترفند خودم. خیلی راحت از استاد اجازه گرفتم که بجای ۴، من ۲:۴۵ برم و موافقت کرد. منم که منتظر یه فرصت تا سوء استفاده کنم، بجای ۲:۴۵، ۲:۳۰ اومدم بیرون و یه راست با سرعت هرچه تمامتر به سمت محل قرار، پارک طالقانی رفتم.
دوستانی که اومده بودند صاحبان این وبلاگ ها بودند. یادداشت های یک دختر ترشیده، مردی از مترو، مرحومه مغفوره، گوریل فهیم، خاطرات من، آرام تر از شعر و نسیم، مسیحا و خانم پارمیس و دو تا از دوستای مشکوک آنی.
آقای صاحب این وبلاگ از گینه برامون سوغاتی آورده بود که خیلی ذوقمند گشتم. (هر کی نیومد دلش بسوزه.) یک bar گنده شکلات Nestle، یه گردنبند با سنگ حدید -که مال من نقش یه فیل هست- و یه بکاپ از وبلاگ هر شخص توی wordpress که همون آتیشیه که فقط و فقط یک امردادی در خلوت خویش میتواند بپا کند، حافظااا!
یه ذره عکس گرفتیم و یه ذره حرف زدیم و یکی از دوستای مشکوک آنی که اومد، برامون انار آورد و خوردیم و دیگه کم کم نوبت این رسید که صابخونه رو خوشحال کنیم و بریم. اما نمیدونم چرا هرچی میگفتیم داریم میریم، هیچ کسی نمیرفت و شده بودیم عین این مهمونایی که وقتی می خوان از خونه صابخونه برن بیرون، تازه دم در حرفشون میگیره و یه شام یا ناهار دیگه هم در همون حال میخورن! اما بالاخره چنتا رفتیم و چنتا موندن، که از سرنوشتشون خبری در دست نیست.
من با پارمیس، مرحومه و گوریل و آقای آرام تا یه قسمتی از راه با هم اومدیم. آقای آرام چون خیلی عجله داشتند زودتر رفتند. گوریل هم دم مترو به سمت کتابخونه ملی رفت تا احتمالا دخل کاکائوش رو با یه چایی تو ماگ معروفش بیاره. ما سه تا هم تا مترو دم خونه ما باهم بودیم.
بین راه تجارب کاریه خودمون رو تعریف میکردیم و اینطوری تا ایستگاه مورد نظر با هم مشغول بودیم. موقعی که داشتیم منو پارمیس پیاده میشدیم یه آقای مسن فرمودند “چقدر حرف زدین شماها!”… احتمالا حسودیش شده بود که کسی مهلش نذاشته و با اون کسی حرف نزده. بیچاره مرحومه که تا امام خمینی تو اون واگن بود. از سرنوشت نامبرده هم فعلا هیچ اطلاعاتی دردسترس نیست. از یابنده تقاضا میشود وی را به صندوق نظردونی این وبلاگ، ارجاع دهند.
پ.ن ۱: اون خودکاره تو عکس مال خودمه. اما فکر کردم وقتی ببینین چه شکلات گنده ای گرفتیم، بیشتر دلتون بسوزه. برای تطابق بیشتر بین اندازه خودکار و شکلات در جهت سوزش بیشتر، خودکارش Faber-Castle هست!
پ.ن 2: مطمئنا من و مرحومه هیچ موقع “ع” و “ق” رو از یاد نخواهیم برد!
