آغاز یک پایان ترم


فردا امتحان مالیه عمومی هست که نمیدم. اگر فردا برم سر جلسه و برگه رو بذارن جلوم میتونم با ۱۳-۱۴ یا یه همچین نمره هایی پاسش کنم اما این نمره ها رو دوست ندارم. خیلی دلم می خواست زمان بیشتری داشتم برای خوندنش اما حیف…
اصلا کافیه بهشون بگی یه ذره آرومتر لطفا، من امتحان دارم. از قصد میان دهنشون رو میذارن دم سوراخ کلید اتاقت و هوااار هوااار میکنن که تو اصلا یه نقطه هم نتونی بخونی، دیگه چه برسه به یک صفحه یا یه مسئله.
متاسفانه مامان من هیچ موقع این موضوع رو کامل و درست و واضح درک نمیکنه. نمی خواد متوجه بشه که شب امتحان نباید مهمون دعوت کنه و خونه رو شلوغ کنه. چون به هر حال چه یه نفر چه ۱۰۰ نفر که باشن صدا تولید میکنن از خودشون. هرچیم که تو اتاقم باشم و در رو ببندم بازم صدا میاد و تمرکزم رو بهم میریزه.
امروز ظهر همسایه پایینیمون که چند ماه پیش از اینجا رفتن، اومده بودن یه سر به خونشون بزنن و یه سری از وسایلشون رو جمع کنن ببرن. یهو نمیدونم شور حسینی بود یا ارغ ملی یا جو، مامان منو گرفت و ناهار دعوتشون کرد بالا. میگم چرا اینکارو کردی آخه؟ خب بهشون میگفتی ناهار رو میبری پایین، وسایلم که دارن. من شنبه امتحان دارم، دارم عین خر می خونم، اونوقت تو مهمونی راه انداختی؟ خیلی ریلکس و با یه ژست لبخند ژکوندی، طوری که اصلا استرس به من وارد نشه، میگه “کاری به تو ندارن که! ناهار می خورن میرن. تو هم که تو اتاقتی و به کسی کار نداری!”
هر چی با خودم دو دو تا چهارتا میکردم میدیدم من اصلا به اونا کاری ندارم، اما بالاخره بازم صدای ۵ تا آدم بزرگ مزاحم من میشه که… بالاخره به ذهنم رسید زنگ بزنم به همسایه بالاییمون و برم پیش اون. “ف” همرشته منه و اونم تو امتحاناش هست. از ساعت ۱ ظهر تا ۸ شب بالا بودم و درس می خوندم.
دو ترم پیش هم دقیقا شبی که فرداش میان ترم مدیریت مالی۱ داشتم، مامانم یه ایل آدم رو دعوت کرد تو خونه. جاتون خالی، خدا قسمتتون کنه فرداش از ۴ نمره میان ترم، حدود ۲ گرفتم. جالب اینه که شنبه هم مدیریت مالی۲ دارم. فکر کنم مامانم به مدیریت مالی حساسیت داره!
یادمه وقتی 6 سالم بود و اون ماجرا ها پیش اومد، به خودم قول دادم که من با بچه هام اونطوری رفتار نکنم و پدر خوبی براشون باشم. اما بعد از چند سال که عقلم رسید، متوجه شدم که ای بابا! هر چیم تلاش کنم و خودم رو از سقف و دیوار آویزون کنم، بازم نمی تونم پدر خوبی برای بچه هام باشم. مگر اینکه… ولش کن!
دور نشم از حرفم. پس تصمیم گرفتم که مادر خوبی برای بچه هام باشم و همونطوری باهاشون رفتار کنم که مامانم با من و خواهرم همیشه رفتار کرده و میکنه. رفتار مامانم با ماها عین رفتار دو تا دوسته. تو مدرسه که هر موقع می اومد باید توضیح میداد که “مادرشون هستم نه خواهر بزرگترشون.” البته تو دورانی که من مدرسه میرفتم، چون بچه آخرم این قضیه کمتر پیش می اومد تا دورانی که خواهرم مدرسه میرفت. اما به هر حال رفتار بین مامانم و ما مهمه که کاملا دوستانس.
پس فقط یه راه میمونه و اونم اینه که شوهرم، پدر خوبی برای بچه هام باشه. به موقع یه شوهر خوب برای من، و به موقع یه پدر خوب برای بچه هامون، و بموقع خودش هم یه پدری که “پدر” بودنش رو نشون بده و بتونه رفتاری در شان یه پدر با بچه هامون داشته باشه، باشه. یه جورایی یه حامی باشه برای هممون.
همه اینا از اینجا شروع میشه که دوست دارم یه خانواده خوب داشته باشم همیشه. خانواده ای که هر عضوش، از کوچکترین تا بزرگترین، در نقش های خودشون بینظیر باشن. خانواده ای که حامی هم باشن نه دشمن جون همدیگه. خانواده ای که پدرش برخلاف پدر خودم، خبر داشته باشه که بچه هاش چند سالشونه و چیکار میکنن. رک بگم، دوست دارم اون خلا عاطفی رو که سایش همیشه دنبالم بوده بچه هام نداشته باشن.
همیشه وقتی یه خانواده رو میبینم که از هم دارن جدا میشن، فقط دلم برای بچه ها میسوزه. چون تنها کسایی که این وسط همه چیز رو به خوبی درک میکنن اما قدرت بیانش رو نداره بچه ها هستن. هنوزم یاد اون دوران و سختی های بعدش می افتم انگار که کابوس میبینم. مامانم نبود معلوم نیست چی به سر من و خواهرم می اومد؟! شاید باورش سخت باشه، اما تو این سن میتونم همذات پنداری عمیقی با اینطور بچه ها داشته باشم. میتونم متوجه بشم که چه دردی به روحشون افتاده اما نمی تونن ازش خلاص بشن. اگرم نشون بدن که خلاص شدن، در اصل در سدد انکار حقیقت هستن.
وقتی میبینم یه پدری به بچه هاش، غلی الخصوص دختراش عشق میورزه و باهاشون مهربونه کیف میکنم و خدارو براشون شکر میکنم.
خدایا یه موقع فکر نکنی دارم ناشکری میکنم ها! غلط بخورم! که ناشکری بکنم از چیزایی که بهم دادی و جمعی که دارم. همه اینا یه آرزو بود که نوشتم. در حقیقت از این طریق خواستم بهت بگم چی می خوام ازت. باشه؟
من: مامان!! چرا برای خنده هم که شده، هیچ خری نمیاد در این خونه رو بزنه و بگه اومدیم خواستگاریه دخترتون؟ حتی برای اینکه آدرس دختر همسایه رو هم بپرسن اشتباهی نمیان در خونه ما رو بزنن!…نکنه همه یادشون رفته تو این خونه هم یه دختر دم بخت هست؟
مامان:
من: اما میدونی! شدیدا به دلم افتاده یکی از همین روزا اونی که ایده آل منه و منم ایده آل اونم و خلاصه زندگی شیرین میشود و اینا، میاد در خونه رو میزنه و دی را را ری را… دست دست، دستا شله….
مامان: زیاد خوردی حالت بد شده. بعدشم اگر یه ذره کمتر پاچه این و اونو بگیری وقتی بهت میگن “ازدواج” حتما یه خری میاد در این خونه رو بزنه. البته احتمالش خیلی کمه ها!
امروز برای دومین بار بردم به استاد تحویل بدم، باز دوباره کلی ایراد ازش گرفت. آخر سر هم گفت “امتحانات رو بده و بعد با خیال راحت بشین روش کار کن. هل هلی کار کنی خرابش میکنی.”
هر استاد دیگه ای غیر از این استادم بود عمرا اینطور پیگیری میکردم!! البته بر همگان که نه، اما بر خودم واضح و مبرهن است که این حرفم زری بیش نیست. چون چاپ این مقاله خیلی برام مهمه، مخصوصا که استاد راهنمامم دکتر ع باشه.
امروز آخرین کلاس رو هم رفتیم و تمام! این هفته بکوب باید درسام رو بخونم. شنبه دیگه اولین امتحانمه.
تا الان از ۶ تا درسی که باید امتحان بدم، مدیریت مالی بغیر از ۱ مبحث، میانه بغیر از ۲ مبحث، اصول بغیر از ۲ مبحث رو خوندم. باقی درسامم رو هم هنوز نخوندم.
باز دم امتحانا شد و قیافه من دیدنی شده! ابروها پاچه بز، حموم یک روز در میون چون وقت نمیشه هر روز برم، صبح که پامیشم موهام رو میبندم پشت سرم و د بسم الله، ناخن ها از ته کوتاه و بدون لاک و هیچی چون وقت ندارم هر ۲ روز درمیون بهشون یه حالی بدم، چشا وق زده بیرون از بس که درس میخونم. خلاصه کپکی میشم برای خودم.
خوبه تو این مدت یه خواستگارم بیاد… باز من توهم زدم!
