تولد ۴ سالگی


یه دو سالیه به اواسط پاییز که میرسم تنبلیم میاد و دیگه نمی نویسم و همینطوری خالی میمونه تا نزدیکای آخر سال که دوباره مینویسم. امسالم همینطوری شد. با خودم عهد کردم که وقتی نمینویسم توش چیزی چرا باید برم بخرم و الکی بندازمش گوشه کمدم؟ نخرم که بهتره!
اما امروز از اون مغازهه سر یخچال دوباره رفتم یه سررسید دیگه خریدم و با خودم یه عهد درست و درمون بستم که این یکی رو مثل سالهای قبل توش بنویسم و بازم خاطره سازی کنم برای خودم. حالا خدا میدونه چیا پیش میاد و چیا تو سررسید امسالم نوشته میشه. اما هر چی هست میدونم ساله توپیه امسال.
بازم دوباره داره تکرار میشه. شنبه رو میگم. با اینکه تکرار میشه اما عین یه شروع دوباره هست انگار. نمیدونم، شایدم شروعی نباشه و فقط یه تکرار خالی باشه و بس. اما هر چی هست میدونم مثه قبل نیست دیگه. چون خیلی چیزا تغییر کرده. اصلی ترینش اینه که حس من تغییر کرده. اون دفعه که نوش دارو بعد از مرگ سهراب به کاری نیومد که حالا بخواد بیاد، پس چه فرقی میکنه دیگه؟!
اون دفعه که تهش شد این، این بار چی میشه تهش یعنی؟
تا اینجاش آنچنان برای من آزار دهنده نیست و میشه گفت تقریبا عادت کردم به این رفتار. اما چیزی که منو از همه بیشتر اذیت میکنه و به مرز جنون میرسونه اینه که وقتی تو مشکلی که بین من و یکی دیگه هست دخالت میکنه، و به گفته خودش می خواد پادرمیونی کنه تا مشکل یا اون کدورت رفع بشه، همه چی رو بدتر میکنه و گند میزنه به همه چی. تازه آخرشم میگه “تقصیر منه که می خواستم بین شماها صلح رو برقرار کنم… از این به بعد پشت دستمو داغ میکنم که تو مسائلتون دخالت نکنم.” که البته هیچ موقع تا به حال نتونسته سر این حرفش بمونه.
این آدم عادت داره که نمی تونه یا تحمل نداره حرفای دیگران رو که ازش انتقاد میکنن بشنوه. اما خودش تا میگی “ف” شروع میکنه دیگران رو به باد انتقاد گرفتن و دوست داره همه حرفش رو بشنون و هیچی هم بهش نگن. اگرم جا داشته باشه با حرفاش طرف رو به خاک سیاه میشونه طوری که طرف به غلط خوردن! خودش هم راضی میشه اجبارا. تازه اگر بهش بگی فلانی چرا طاقت نداری حرفای دیگران رو بشنوی؟ شروع میکنه به دری وری گفتن بهت.
خود من به شخصه هیچ موقع عادت ندارم تا کسی بهم دری وری نگفته -با اینکه خیلی فحش های نون و آب داری رو هم بلدم- بهش چیزی بگم. اما اگر طرف بهم چیزی بگه همون حرف رو به خودش میزنم. اگر اعتراض کنه میگم این دقیقا همون چیزی بود که به من گفتی. اگر خوب بود که نوش جان جفتمون، اما اگر بد بود چرا به من گفتیش پس؟
با این آدم هم همین کارو میکنم اما متاسفانه یه عادتی داره که شروع میکنه به دری وری های بیشتر گفتن. خیلی دلم می خواد که یه بار همچین برم تو دهنش و هرچی که میتونم بهش بگم، اما فکر اینو میکنم که حوصله و اعصاب خودم از هر چیزی تو دنیا مهمتره برام و نباید برای این چیزای بیخودی خودم رو خسته کنم. ولش میکنم همیشه و سعی میکنم کوتاه بیام. اما مگه ول میکنه؟ تا خود صبح ۳ روز دیگه اگر بهش حرفی نزنی عین این صفحه گرامافونای قدیمی که صدای و.یگن رو عین صدای ممد نفتی پخش میکنه، یه سره ماجرا رو کش میده و صداش میره رو اعصابت.
و امشب هم از اون شبایی بود که به خیال خودش می خواست صلح رو برقرار کنه، که البته نه تنها این کارو نکرد، but also یه گند بدتری هم به بار آورد.
ماشین “م” مشکیه و معمولا هم پر از خاکه. همیشه من پشت میشینم که سید خندان پیاده میشم دیگه جاهامونو عوض نکنیم وسط خیابون.
میدون پالیزی (اسمشو درست گفتم؟) که رسیدیم “م” گفت “شماها برین غذا رو بگیرین تا من یه جای پارک پیدا کنم. اومدین زنگ بزنین بهتون بگم کجا وایسادم.” و ما رفتیم.
غذا رو که گرفتیم به “ف” گفتم یه زنگ بزنن ببین کجاست؟ تا اومد شماره بگیره گفتم نگیر! نگیر! اوناهاش، اون نیست؟ “ف” نگاه کرد و گفت “آره خودشه بریم.”
طبق معمول همیشه که پشت میشینم درو باز کردم و داشتم داخل میشدم و “ف” هم در جلو رو باز کرده بود و نصف تنش داخل بود، که یهو دیدیم راننده یه آقاهه ست و داره اشاره میکنه “برین!…برین!”
برای چند ثانیه جفتمون ماتمون برده بود که ماجرا چیه؟ وقتی به خودمون اومدیم سریع درو بستیم و اومدیم بیرون و حالا د بخند! مگه خندمون بند می اومد حالا! تو پیاده روی دم اون مرکز خریده سر سهروردی داشتیم ولو میشدیم از خنده. به زور داشتیم راه میرفتیم. حتی فرصت نکردیم از آقاهه عذرخواهی کنیم.
بالاخره ماشینو پیدا کردیم و پریدیم توش و یه سری هم اونجا کرکر و هرهر… قیافه آقاهه خیلی دیدنی بود وقتی ماهارو تو ماشین خودش دید.
اتفاق دیشب یه جورایی مثل این اتفاق هست!
پنج شنبه ها یه دونه کلاس دارم این ترم. امروز پاشدم رفتم به این امید که این استاده با اینکه هفته دیگه هم تعطیله میاد، اما نیومد. از قبل می خواستم برم هفت تیر پالتویی رو که خریده بودم بگیرم. دوستمم گفت منم میام یه نگاهی به مانتو ها و پالتوها بندازم. تا دم مترو شریعتی رو با اتوبوس اومدیم.
قبل از اینکه پیاده بشیم من ۱۲۵ تومن کرایه خودم رو دادم به دوستم که با مال خودش بده به راننده. پیاده که شدیم دوستم رفت جلو تا کرایه ها رو حساب کنه و منم اومدم پشت اتوبوس و همینطوری داشتم یواش یواش راه میرفتم تا بیاد.
همینطور که داشتم یواش یواش میرفتم یهو دیدم یه مزدا سفید قییییژ وایساد جلومو شیشه سمت شاگرد اومد پایین. قهمیدم که می خواد آدرس بپرسه. (لابد شکل GPSم که همیشه هر کی تو خیابون می خواد آدرس سوال کنه میاد سراغ من!) رانندش یه پسر کچل بود. از اینایی که خودشون کچل میکنن. (از رو جوونه هایی که رو سرش سبز شده بود فهمیدم.) سرشم خیلی خوش فرم بود. تا سرشو دیدم عین این کارتونا که یارو تا چشمش به معدن طلا می افته چشماش برق میزنه، چشمای منم برق زدن.
پسره: مترو قلهک اینه؟
من: نه، این شریعتیه. مترو قلهک بالاتره، بعد از دو راهی، یه ذره بالاتر از یخچال، سمت چپ.
پسره: اگه می خوایی بری مترو قلهک بیا من میبرمت. منم تنهاما!
من: ممنون! من می خوام این مترو رو سوار بشم.
پسره: باشه!… خودت نخواستیا!
و بعدشم رفت. دوستم وقتی اومد پرسید “کی بود؟ از بچه های دانشگاه بودن؟” گفتم نه بابا! اول آدرس می خواست بپرسه، بعدشم می خواست کمک کنه تا منو ببره مترو قلهک تا هم خودش و هم من از تنهایی در بیاییم! اما تا تورو دید فرار کرد طفلک، نمی خواست سرم هوو بیاره… و خلاصه انداختم گردن دوستم. البته بعدش بهش راستشو گفتم.
خلاصه که امروز یک فروند آدم کچل از اونایی که بسیار دوست میدارم مشاهده نمودم.
